اشک هام رو پاک کردم و چند نفس عمیق کشیدم و با یاداوری اون روز چونه ام لرزید اما سعی کردم جلوی بغض و گریه ام رو بگیرم….
الان وقت حرف زدن بود، نه گریه کردن..
با صدایی که به شدت می لرزید، اروم به حرف اومدم:
-من هر شماره ای که از کاوه داشتم بلاک کرده بودم..هیچ راه ارتباطی باهام نداشت..اون روز..یعنی اون روزی که گم شدم یه شماره ناشناس بهم زنگ زد..…
سرگرد بین حرفم با ارامش گفت:
-شماره رو یادته؟..
سرم رو به منفی تکون دادم که دوباره گفت:
-اگه شماره هایی که اون روز بهت زنگ زدن ببینی اون شماره رو می شناسی؟…
-فکر میکنم بشناسم..چون تا جایی که یادمه اون روز فقط همون یدونه شماره ناشناس بود که بهم زنگ زده بود…
سرگرد سرش رو به تایید تکون داد و گفت:
-خب ادامه بده..
دستم رو زیر چشمم کشیدم و گفتم:
-فکر کردم شاید سورن یا یکی از دوستام باشه برای همین جواب دادم..اما کاوه بود..می خواستم قطع کنم که گفت به نفعمه به حرفاش گوش بدم..بازم اهمیت ندادم به حرفش ولی گفت جلوی مطب یه نفره و چون شک کردم منظورش سورن باشه قطع نکردم..گفت یه فیلم برام می فرسته، ببینم و بعد بهش زنگ بزنم……
سرگرد دست هاش رو روی میزش گذاشت و کمی خم شد روش و با اخم گفت:
-چه فیلمی؟..
لب و چونه ام دوباره لرزید و با بغض گفتم:
-یه فیلم از خیابون مطب سورن بود..سورن داشت از خیابون رد میشد و یه ماشین به سرعت بهش نزدیک شد و داشت بهش میزد که سورن به موقع عقب رفت..ماشین هم قصد زدن بهش رو نداشت فقط می خواست بترسونه……
-ترسوندن تو؟..
-بله..چون بعدش کاوه زنگ زد گفت اگه به ادرسی که می فرسته نرم این دفعه دیگه نمی ترسونه و حتما به راننده ی اون ماشین میگه بزنه به سورن..و با اون سرعتی که ماشین داشت حتما بلای بدی سر سورن میومد….
#پارت2006
سرگرد سرش رو با درک تکون داد و با شماتت گفت:
-تو هم رفتی به ادرس..حتی به فکرت نرسید به پلیس خبر بدی..یا حتی یکی از دوستات….
با بغض نگاهش کردم:
-ترسیدم بلایی سر سورن بیاره..
-خیلی خب اروم باش..فیلم رو از چه طریقی برات فرستاد؟…
-واتساپ..با همون شماره ای که زنگ زده بود..
-ادامه بده..
-با تاکسی رفتم به ادرسی که برام فرستاده بود..
سرگرد دوباره بین حرفم اومد و گفت:
-ادرس رو برام بنویس..
یک کاغذ و قلم هم به دستم داد و من با دست هایی که به شدت می لرزید، خم شدم روی میز و ادرس رو یادداشت کردم و بعد به سمتش گرفتم…..
کاغذ رو برداشت و نگاهی به نوشته ی روش کرد و سرش رو به معنی اینکه می تونم ادامه بدم تکون داد و من دوباره به حرف اومدم:
-جای خلوت و پرتی بود..از تاکسی پیاده شدم و چند دقیقه همونجا منتظر بودم تا اینکه یه سمند مشکی از راه رسید..دو نفر داخلش بودن..نقاب زده و کلاه هم روی سرشون بود..قیافشون معلوم نبود..وقتی دیدمشون ترسیدم و خواستم فرار کنم اما اونا دوتا مرد بودن و زورم بهشون نمی رسید..هرچی هم جیغ و داد کردم صدام به جایی نرسید..یکیشون راهم رو بست و اون یکی از پشت گرفتم و یه چیزی جلوی دهنم گرفتن و بعد بیهوش شدم……
سرگرد سرش رو به افسوس تکون داد و از داخل تنگ روی میزش یک لیوان اب ریخت و به دستم داد….
#پارت2007
نفس بریده چند جرعه اب نوشیدم و بعد اسپری زدم تا نفسم سرجاش بیاد…
سرگرد انگشت هاش رو روی میزش تو هم قفل کرد و گفت:
-بهتری؟..
نفس عمیقی کشیدم:
-بله ممنون..
-هیچی از قیافه اون دوتا ندیدی؟..
-نه..همیشه با نقاب و کلاه میومدن سراغم..
-پس اشنا نبودن برات؟..
سرم رو به منفی تکون دادم که دوباره گفت:
-اگه عکس یا فیلم ماشین سمند رو ببینی میشناسی؟…
-بله اما پلاک نداشت..پلاک رو کنده بودن..یادمه وقتی داشت بهم نزدیک میشد به پلاکش نگاه کردم اما نبود….
سرش رو به تایید تکون داد و گفت:
-خب بعدش؟..
-چشم هام رو که باز کردم تو یه انبار بودم..هیچی داخلش نبود..سرد و یخ زده گوشه ی انبار روی زمین افتاده بودم..دست و پا و دهنم بسته بود…..
سرگرد دستش رو به معنی سکوت بلند کرد و گفت:
-اونجا هم کاوه نبود؟..
-چرا اونجا بود..وقتی فهمید بیدار شدم اومد سراغم..
-حرفی نزد؟..
-گفت به جنازتم نمیذارم دست سورن و بقیه برسه..مگه تو خواب دیگه بتونم ببینمشون..خیلی حرف زد..دعوا می کرد، داد میزد..خون جلوی چشم هاشو گرفته بود….
#پارت2008
سرگرد با ناراحتی و تاسف سر تکون داد و گفت:
-همون لحظه مورد ضرب و شتم قرار گرفتی؟..
سرم رو به نفی تکون دادم:
-نه..اون روز جز داد و فحش و چندتا سیلی کاری نکردن..ولی اینقدر دیوونه شده بود که خودشو هم میزد..لگد به در و دیوار میزد..نمی دونم چیزی مصرف کرده بود یا نه اما اگه کاری هم کرده باشه تعجب نمی کنم…..
سرگرد که با دقت به حرف هام گوش میداد و گاهی چیزی یادداشت می کرد، سر تکون داد:
-اسمی، نشونه ای، چیزی از اون دو نفر یادت نیست؟..هیچی نشنیدی؟…
-اسم یکیشون رامین بود..اون یکی رو نمی دونم..فقط یادمه دست هاش پر تتو بود…
سرگرد دوباره یادداشت کرد و بعد گفت:
-ادامه بده..
-چندین روز فقط همون دوتارو دیدم..گاهی اب و غذا میاوردن و گاهی فقط میومدن حرف می زدن و منو می ترسوندن….
-کاوه پارسا نمیومد؟..
-نه..تا چند روز خبری ازش نبود..صدای اون دوتا هم دراومده بود و زنگ می زدن و ازش می خواستن بیاد..تا اینکه بالاخره یه نصف شب اومد..صدای بحثشون رو می شنیدم..کاوه به سورن و کیان و البرز فحش میداد و می گفت بخاطره اونا نمی تونه بیاد..نمی دونم چیکار کرده بودن اما کاوه خیلی ازشون شاکی بود..نگران بود که لو بره و اونجا شنیدم داره کاراشو انجام میده از ایران بره..منو هم با خودش ببره……
سرگرد متفکرانه نگاهم کرد و گفت:
-گم شدن تو به تمام راه های ورود و خروج اطلاع داده شده بود..کاوه هم ممنوع الخروج بود….
-فکر می کنم می خواست غیرقانونی خارج بشه..
#پارت2009
سرش رو به نشونه متوجه شدن تکون داد و اشاره کرد ادامه بدم…
نفسی کشیدم و اروم ادامه دادم:
-زیاد نموند..خیلی عجله داشت..فقط با اون دوتا حرف زد و تاکید کرد کاری به من نداشته باشن تا خبر بده..اومد دوتا حرفم بار من کرد و زود رفت….
-پس دوباره رفت و چند روز بعدش اومد؟..
سرم رو پایین انداختم و خیلی اهسته لب زدم:
-کاوه دیگه نیومد..
صدای متعجب سرگرد باعث شد سرم رو بلند کنم:
-دیگه نیومد؟..
سرم رو به چپ و راست تکون دادم:
-نه..چند روز بعدش به اون دوتا زنگ زد..نمی دونم چی گفت و چی شد اما بین حرف های اونا فهمیدن کاراش رو حل کرده و قراره بیاد دنبال من و دوتایی از کشور خارج بشیم…..
سرگرد با عجله گفت:
-خب؟..
-اون دوتا خیلی از دست کاوه عصبی بودن..دوتایی باهم اومدن تو اتاقی که من داخلش بودم..اونجا حرف می زدن و می گفتن چندین روز کاوه اونارو کرده دایه و نگهبان من و خودش رفته پی زندگیش..حالا که قراره بیاد منو ببره پس بهتره قبلش استفادشون رو بکنن تا سرشون بی کلاه نمونه…..
اخم های سرگرد وحشتناک تو هم فرو رفت و با صدای ترسناکی گفت:
-بعدش؟..
زدم زیر گریه و با هق هق و وحشت زده گفتم:
-من خیلی تلاش کردم..خیلی مقاومت کردم که جلوشونو بگیرم..اونا دوتا بودن و من یکی با دست و پای بسته..همه ی اون کتکارو بخاطره مقاومت کردن خوردم..صدای شکستن استخونامو می شنیدم..زیر مشت و لگد و حرف های ترسناکشون که با لذت و قهقهه می گفتن می خوان باهام چیکار کنن، جونم داشت می رفت……
#پارت2010
دست هام رو روی صورتم گذاشتم و بلندتر زدم زیر گریه…
سرگرد هم سکوت کرده بود و اجازه داد کمی خودم رو اروم کنم…
نفس کم آوردم و دوباره اسپری زدم و سرگرد لیوان اب رو روی میز هول داد سمتم….
با هق هق لیوان رو برداشتم و کمی اب خوردم و اروم تشکر کردم…
سرگرد سری تکون داد و کمی توی سکوت گذشت و بعد گفت:
-خوبی؟..
سرم رو تکون دادم و نفس بریده به حرف اومدم تا زودتر تموم بشه:
-وقتی مقاومتم رو دیدن مدت طولانی با کمربند و مشت و لگد کتکم زدن و حرف های زشت و کثیف بهم زدن..تمام اون شکستگیا و ضربه هارو با هوشیاری کامل حس کردم..وسط اون کشمکش و جیغ و داد نمی دونم سرم به کجا خورد که همون لحظه بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم…….
سرگرد خودکار توی دستش رو روی میز انداخت و دستی به صورت خودش کشید…
با لب های لرزون از بغض و هق زنان گفتم:
-می..می تونین..دست..دستگیرشون..کنین؟..
لبخند محوی به روم زد و با اون لحن پر ابهت و محکمش بهم اطمینان داد:
-یه اکیپ فرستادم دنبال کاوه پارسا..برای پیدا کردن اون دوتا و محکوم شدن هر سه تاشون هرکاری بتونم میکنم..خیالت راحت باشه….
با گریه سرم رو تکون دادم و یهو سر و صدا و داد و بیداد از بیرون اتاق بلند شد…
چشم هام گرد شد و با وحشت به سرگرد نگاه کردم:
-صدای سورنه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 50
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.