پلک محکمی زدم و لبم رو گزیدم:
-چرا؟..
شونه ای بالا انداخت و دستش رو که دور کمرم بود حرکت داد و اروم کمر و پهلوم رو نوازش می کرد…
دلم میخواست جیغ بزنم که زودتر ادامه بده اما اون متفکر به روبرو خیره شده بود و کمر من رو نوازش می کرد….
انگار حواسش اینجا نبود و رفته بود به اون روزهایی که داشت تعریف میکرد….
نمی خواستم اذیتش کنم و هی بهش فشار بیارم که زودتر تعریف کنه اما داشتم از کنجکاوی می مردم….
اخر هم طاقت نیاوردم و صداش کردم:
-سامی…
سریع لبخنده محوی روی لب هاش نشست و نگاهم کرد و لب زد:
-جووون..
تو اوج ناراحتی هم می گفتم “سامی” حالش عوض میشد و من کیف می کردم….
لبخندی زدم و با سر انگشت هام روی سینه اش کشیدم و گفتم:
-چرا ساکتی؟..بعدش چی شد؟..چرا سامان اونجوری کرد؟…
نفس عمیقی کشید و اروم، خیلی اروم گفت:
-فقط سامان نبود..خالم، شوهرش، مامانم که بعدا بهوش اومد، دوتا داییم و هرکسی که اونجا بود دهنشونو به بد و بیراه باز کرده بودن..یکی دوبارم که خیلی عصبی می شدن حمله کردن اما بهم نرسیدن…..
اروم و تلخ خندید و ادامه داد:
-اون موقعا هم باشگاه میرفتم و گنده بودما..درسته هیکلم مثل الان نبود و ریزتر بودم اما اونقدری بودم که جلوی کسی که می خواست بزنه رو بگیرم..منتها اینقدر شوکه شده بودم از رفتارشون که اصلا هنگ کرده بودم……
بی توجه به شوخی تلخش چشم هام رو بستم و با انزجار و عصبانیت گفتم:
-کار ندا بود؟…
.
سرش رو تکون داد و با انگشت هاش چشم هاش رو محکم مالید که خودم رو ازش جدا کردم و با حرص و عصبانیتی زیاد گفتم:
-چه غلطی کرد؟..چی گفته بود بهشون؟..مامانت اینا اینقدر راحت حرفشو باور کردن؟..تو چرا توضیح ندادی؟..اصلا چرا….
-سوگل..
انقدر محکم و جدی صدام کرد که ساکت شدم و با بغض نگاهش کردم…
حالا بقیه هیچی اما سامان و مادرجون مگه بچه ی خودشون رو نمی شناختن؟..چطور تونستن حرف های یه عوضی رو باور کنن….
حالا تازه داشتم متوجه ی خشم و حرص سامیار می شدم که به زور سعی می کرد جلوی خودش رو بگیره و حرف بدی نزنه..اگر الان جلوی من خرخره اش رو می جویدم…..
فکر اینکه یه خانواده، اون هم خانواده ی خودش، سامیار رو تنها گیر اوردن و چکارها کردن و چه حرف ها زدن داشت دیوونه ام میکرد….
بغضم رو به سختی قورت دادم و اروم گفتم:
-منو کشتی..بگو چیکار کرد..
دندون هاش رو محکم روی هم فشرد و با عصبانیت گفت:
-اون از همه ی کارهای من خبر داشت..نمی دونم چندتا عکس از قدیما تو مهمونی از کجا گیر اورده بود..شایدم از قبل داشته و من نمی دونستم..واسه اینکه گند کارهای خودش درنیاد، قبل از اینکه من برم حرفی بزنم زودتر دست به کار شده بود..به پدر و مادرش گفته بود من دارم بهش خیانت میکنم و عکسارو هم به عنوان مدرک بهشون نشون داده بود…..
فشار دستش روی کمرم زیاد شد و با حرص بیشتری گفت:
-اونا هم عکسارو برداشته بودن و اومده بودن خونه ی ما..قبلش به دوتا داییم هم زنگ زده و گفته بودن اونا هم بیان..دختره قشنگ یه سناریوی بی نقص چید و اجرا کرد..منم که سابقه ی درخشانی تو خانواده نداشتم، همه حرفاشونو باور کردن و برعلیه من شدن……
.
اخم هام بیشتر تو هم فرو رفت و با حرص گفتم:
-بدون اینکه ازت بپرسن باور کردن؟..اینقدر راحت؟..چطور تونستن اخه؟…
این چندمین بار بود که از حرص زیاد پوزخند میزد و انگشت هاش رو محکم لابلای موهاش فرو میکرد….
زبونش رو روی لب هاش که خشک شده بودن کشید و گفت:
-عکسارو باور کردن..اشک ها و مظلوم نمایی های دختره رو باور کردن..بوی دهن من که از صد فرسخی داد میزد مشروب خوردمو باور کردن..رابطه ای که با تمام تلاشم بازم انگار مصنوعی بودنش معلوم بود رو باور کردن..اون لحظه با توجه به اینکه ندا با حرفاش کاملا فکر و دیدشون رو نسبت به من خراب کرده بود هرچی هم میگفتم باور نمی کردن..اینقدر گفتن و فحش دادن و دخالت کردن که فکر مادرم هم بهم ریختن و نگاهش به من کلا منفی شده بود..تحت تاثیر حرفای بقیه قرار گرفت و منو از خونه انداخت بیرون……
دستم روی سینه اش مشت شد و صدای سامیار به وضوح لرزید و ارومتر و با بغضی پنهان گفت:
-از خونه بیرونم کرد و گفت دیگه نمی خوام چشمم بهت بیوفته..گفت ابروی منو بردی..گفت دیگه بچه ای به اسم سامیار ندارم..ازت خجالت میکشم..گفت برو به غلط هایی که میکنی برس و دیگه اسمی از خانوادت نیار……
ناباور و ناراحت گفتم:
-تو هم رفتی؟…
-رفتم..
-چرا توضیح ندادی..مطمئنم مادرجون باورت میکرد..
-نمیکرد..اینقدر ناراحت و عصبانی بود که هرچی میگفتم فایده نداشت..ترجیح دادم اون لحظه هیچی نگم..فقط گفتم همتون پشیمون میشین و بعدم از خونه زدم بیرون….
چشم هام رو بستم و لبم رو محکم گزیدم..از بغض نامحسوس تو صداش داشتم دیوونه میشدم..چکار کرده بودن با روح و روان این پسر….
.
بی اختیار روی سینه ی برهنه اش رو بوسیدم و با بغض گفتم:
-بعد بهشون توضیح دادی؟…
انگشت های دست ازادش رو کشید روی صورتم و نوازشم کرد:
-توضیح دادم..چند ماه بعدش با مدرک ثابت کردم اون عکسا واسه قبل بوده و من کاری نکردم و ندا دروغ گفته..اما چه فایده..دیگه هیچی مثل قبل نشد…
-مادرجون و سامان چیکار کردن..چی گفتن؟..
-پشیمون شدن اما دیگه دلم باهاشون صاف نشد..مادر و پدر اون بخاطره حرف دخترشون زمین و اسمون رو بهم دوختن اما خانواده ی من حتی نذاشتن من یه توضیح بدم..دلم ازشون شکسته بود..هرچی اومدن و رفتن نتونستن راضیم کنن..هنوز دلم صاف نشده..هنوز نمی تونم هیچ کدوم رو ببخشم..فقط واسه اینکه خانواده ای داشته باشیم اومدم اینجا..نخواستم تنها بمونیم…..
داشتم میمردم واسه این دل پاکش..واسه مهربونیش..اخه چطور تونسته بودن این پسرو اذیت کنن….
زهرخندی زدم و گفتم:
-چطور مادرجون اینا ندا رو بخشیدن و اینقدر راحت میاد اینجا و میره..چرا از خیانتش اینقدر راحت گذشتن..اون باعث جدایی شما شده اما الان عین خیالشم نیست و کسی کاری بهش نداره…..
چند لحظه سکوت کرد و بعد اروم گفت:
-از خیانتش چیزی نگفتم..فقط ثابت کردم خودم کاری نکرده بودم..با اینکه کلی مدرک از خیانتش و کاراش داشتم اما به بقیه چیزی نگفتم….
متعجب و شوکه و عصبی گفتم:
-چرا؟..
شونه بالا انداخت و روی موهام رو بوسید و گفت:
-نخواستم ابروش تو خانواده بره…
-اما اون..
پرید تو حرفم و سر تکون داد:
-میدونم اما من مثل اون نیستم..هرکار کردم نتونستم مثل اون رفتار کنم..اون دختر بود و اون مدارک و ثابت شدنشون خیلی براش بد میشد….
.
****************************************
نگاهی به سامیار که هنوز خواب بود انداختم و لبخنده تلخی زدم…
دیشب عین یه بچه ی کوچیک شده بود..اون بغض تو صداش و چشم های سرخش از یادم نمیرفت…
اهی کشیدم و موهام رو بالای سرم جمع کردم و رفتم کنارش..اروم پتو رو تا روی سینه اش بالا کشیدم و خم شدم پیشونیش رو بوسیدم…..
اصلا یادم نمی اومد دیشب کی تو بغلش خوابم برده بود…
دوباره لبخندی به چهره ی ارومش تو خواب زدم و بعد از اتاق رفتم بیرون…
هنوز در رو نبسته بودم که صداهای اشنایی به گوشم خورد..اخم هام رو کمی کشیدم تو هم و نگاهی از بیرون اتاق به سامیار انداختم….
صدای ندا و مادرش بود؟..یعنی همین امروز باید می اومدن؟…
پوفی کشیدم و سریع اما اروم در اتاق رو بستم که سامیار بیدار نشه..یه لحظه خداروشکر کردم که بیدارش نکردم و گذاشتم بخوابه….
اصلا دوست نداشتم با اون ها روبرو بشه..
گوشه ی لبم رو گزیدم و نگاهی به لباس هام انداختم..یه تیشرت ساده سفید که یه قلب قرمز بزرگ جلوش داشت..به همراهه یه شلوار جین یخی..و موهایی که ساده با یه کلیپس بالا جمع کرده بودم…..
راضی نبودم از لباس هام جلوی ندا اما حوصله ی برگشتن و عوض کردن هم نداشتم…
صدای حرف زدنشون از اشپزخونه میومد و من هم رفتم همونجا..مادرجون و سامان و ندا و مادرش پشت میز نشسته بودن و صبحانه می خوردن و حرف میزدن…..
سلام کردم و با صدام همشون ساکت شدن و برگشتن طرفم…
.
مادرجون با خوشرویی جوابم رو داد و سامان با لبخندی حالم رو پرسید…
خاله لبخنده سردی زد و فقط گفت:
-سلام…
ندا بی حرف و با پشت چشم نازک کردن سرش رو چرخوند…
چند لحظه خیره خیره نگاهش کردم و بعد سری به تاسف تکون دادم و رفتم سمت سامان که حرکتم رو دیده بود و لبخندش پررنگ تر شده بود…..
به سامان هم چپ چپ نگاه کردم و روی صندلی کنارش نشستم…
مادرجون یه استکان چای گذاشت جلوم و گفت:
-سامیار هنوز خوابه مامان؟…
مشغول هم زدن چاییم شدم و درهمون حال بی حواس گفتم:
-بله..چون دیشب یکم دیر خوابیدیم بیدارش نکردم…
سامان بلند زد زیر خنده و با تعجب نگاهش کردم..چرا این پسر امروز انقدر خوش خنده شده بود…
سرم رو چرخوندم که دیدم ندا هم شوکه و باحرص داره نگاهم میکنه…
اخم هام رو کمی کشیدم تو هم و حرفم رو مرور کردم و یهو چشم هام گرد شد…
هول شدم و تند تند گفتم:
-اخه حرف میزدیم…
خنده ی سامان بلندتر شد و مادرجون پشتش رو کرد به ما و خودش رو اونطرف مشغول کرد….
پام رو بلند کردم و محکم کوبیدم تو ساق پای سامان که میون خنده صدای اخش بلند شد…
مادرجون سریع چرخید طرفمون و خاله هم روی صندلیش نیمخیز شد و با هم گفتن:
-چی شد؟..
بی خیال مشغول لقمه گرفتن شدم و سامان با صدای که ته خنده داشت، گفت:
-چیزی نیست خوبم..
.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حیف رمان به این خوبی حیف خواننده های به این گلی نیست که پارتاش کوتاه باشه
پارتا دارن اب میرن هرروز
بابا یکم طولانی ترش کنین یکم بیشتر بنویسین جای دوری نمیره ک