سامیار کنار سوگل روی صندلی نشست و با اخم نگاهش کرد و گفت:
-خوبی؟..
انگار متوجه شده بود سوگل لحظات سختی گذرونده..چه دقت و توجهی داشت…
سوگل بدون اینکه نگاهش کنه، دستش رو روی شکمش فشرد و سر تکون داد:
-خوبم..
نگاه سامیار محکم و با عدم اعتماد چرخید سمت عسل و با اخم گفت:
-چی شده؟!..
عسل صورتش رو جمع کرد و با حرص گفت:
-اون دختر خا…
سوگل سریع و با هشدار صداش کرد:
-عسل!..
عسل حرفش رو خورد و ساکت شد..
سورن از کنار میز بغلی یک صندلی برداشت و بین من و عسل گذاشت و روش نشست و گفت:
-چی شده؟!..
بوی تند الکل توی مشامم پیچید و باعث شد اخم هام کمی توی هم بره…
سامیار با عصبانیت به سوگل نگاه کرد:
-گفتم چی شده؟!..
سوگل گوشه ی لبش رو گزید و گفت:
-چیزی نیست..حالم خوبه..
سامیار بی توجه به حرفش، دوباره به عسل نگاه کرد:
-عسل..
#پارت1669
همین صدا کردنش کافی بود که عسل دوباره دهنش رو باز کنه و بی توجه به سوگل گفت:
-اون دخترخاله ی بیشعورتون اومد..
سامان درحالی که بالای سر عسل ایستاده بود متعجب گفت:
-عسل..این چه مدل حرف زدنه..
عسل شونه بالا انداخت و با بی خیالی گفت:
-بی شعوره دیگه..میدونه این دختر حامله س و ازش خوشش نمیاد..اومد کرم ریخت و رفت…
سامیار با خشم نگاهش رو انگار که دنبال کسی می گرده، دور باغ چرخوند که مهمون ها گوشه به گوشه ش پشت میزهاشون نشسته بودن….
درحالی که از جاش بلند میشد غرید:
-چیکار کرد؟!..
سوگل با عجله دستش رو روی پای سامیار گذاشت و اجازه نداد بلند بشه…
تند تند گفت:
-کاری نکرد..فقط تبریک گفت و رفت..شر درست نکن سامیار بشین…
سامیار با حرص نشست و با اخم و نگرانی به سوگل نگاه کرد و گفت:
-اذیتت کرد؟..
سوگل لب هاش رو بهم فشرد و سرش رو به منفی تکون داد:
-نه..فقط بابت بچه تبریک گفت و رفت..
سامیار سر تکون داد و دست به سینه نشست و نگاهش با اخم و غضبناک به جایی خیره شد…
رد نگاهش رو دنبال کردم و به ندا رسیدم که کنار یک میز ایستاده بود و بلند و پر عشوه قهقهه میزد…
#پارت1670
سری تکون دادم و سورن از همه جا بی خبر با گیجی گفت:
-دخترخاله ی سامیار چرا باید سوگلو اذیت کنه؟…
دستم رو سر زانوش گذاشتم و با هشدار فشردم که ساکت بشه…
نگاه گیجش با ابروهای بالا رفته به سمت من چرخید و سوالی سر تکون داد…
چشم و ابرو اومدم و با اشاره گفتم چیزی نگه..
خوشبختانه متوجه شد یه چیزی این وسط درست نیست و دیگه حرفی نزد…
کمی بینمون سکوت برقرار شد و بعد سوگل با لحن اروم و شماتت باری رو به سامیار گفت:
-متوجهی من روزای اخر بارداریمه و باید هوش و حواست کامل سر جاش باشه؟!…
اخم های سامیار بیشتر جمع شد و کمی به سوگل خیره شد…
اما سریع متوجه ی منظورش شد و صورتش تو هم رفت و حالتش جوری شد که انگار حواسش به این موضوع نبوده….
نفسی کشید و محکم گفت:
-حواسم هست..مراقبم..
سوگل سری به تاسف تکون داد و دیگه حرفی نزد..
نگاهم رو ازشون گرفتم و کمی به سمت سورن رفتم و وقتی فهمید کارش دارم، سرش رو خم کرد و گوشش رو به سمتم گرفت….
با نگرانی زیر گوشش لب زدم:
-خوبی؟!..
لبخندی زد و اروم گفت:
-خوبم خوشگله..نگران نباش.
فاطمه جان هم تعداد پارتا کم شده هم حجمشون لطفا یه رمان با پارت طولانی و هر روزه بذار ممنون🌹💞