_میخوای یه سرم بزنی؟
یاسمین نگاهش نکرد: نه… من خوبم.
دروغ میگفت. از وقتی آن صحنه را دیده بود مدام تهوع داشت و معده درد امانش را بریده بود.
ارسلان رنگ به رنگ شدن چهره اش را میدید اما گوش دخترک به هیچ چیز بدهکار نبود.
نشسته بود روی صندلی های کهنه بیمارستان و زل زده بود به در اتاق عمل تا آسو را بیرون بیاورند. متین هم با آن وضعیت جسمی اش شده بود مثل مرغ پرکنده و راهرو را با پاهایش مِتر میکرد…
ارسلان کلافه شد و کنار یاسمین نشست. دستش را پیش برد تا انگشتان سرد او را بگیرد که یاسمین زودتر دستش را پس کشید.
_یاسمین؟
یاسمین بی حرف دست هایش را بغل گرفت و سرش را به دیوار چسباند. ارسلان داشت نگران میشد…
_برم یه چیزی برات بخرم بخوری؟ چند ساعته گرسنه ایی؟
_نمیخوام…
_اگه به من بی محلی کنی نه اون مرد زنده میشه، نه من از کارم پشیمون میشم نه کسی بهت مدال میده.
یاسمین پلک هایش را باز کرد و سر چرخاند. اشک بازم نیشتر زد به چشمانش و ارسلان زیر سنگینی نگاهش کم آورد.
_یعنی از این همه گناه حتی یه ذره پشیمون نیستی ارسلان؟
ارسلان خیره ماند بهش و سئوال یاسمین توی ذهنش هزار بار چرخ خورد. پشیمان بود؟! شاید…
_خدایی که قبولش دارید منو اینجوری کرده!
_خدا خواست تو تا این حد سنگدل بشی؟
_همون خدا بچگی و جوونی منو نابود کرد وگرنه…
یاسمین دستش را گرفت و میان حرفش پرید: اینقدر توجیه نکن. یه بار بگو پشیمونم. بگو درمونده ام شاید…
_پشیمون نیستم. درمانده ام ولی پشیمون نیستم.
نور امید توی چشمهای دخترک خاموش شد. سرش را با تاسف تکان داد و کسی قلب ارسلان را توی مشتش مچاله کرد.
_هر آدم بدی حداقل یکم فقط یکمم که شده حس پشیمونی داره.
_من اگه اینکارا رو نمیکردم پشیمون میشدم نه الان که…
یاسمین نزدیک بود گریه کند: میشه دیگه حرف نزنی ارسلان؟ اصلا نمیخوام چیزی بشنوم. همه دلیل ها و توجیهات مال خودت… این دنیا و کثافت کاریاتم مال خودت باشه تا اخر عمر باهاشون زندگی کن و هیچ وقتم پشیمون نشو.
ارسلان خواست چیزی بگوید اما دهانش را بست و بلند شد. میترسید با دیدن اشک های او و بی قراری اش قفل تمام راز های چندین و چند ساله اش بشکند.
قفسه ی سینه اش تکان بدی خورد و هوا توی مجاری تنفسی اش گیر کرد.
متین آشفته تر از همه مقابل یاسمین نشست و وقتی در باز شد دوباره از جا پرید. زخمش درد بدی گرفت و یک لحظه پاهایش سست شد اما طاقت اورد و جلو رفت…
_چیشد دکتر؟
_گلوله رو خارج کردیم الان وضعیتش خوبه.
یاسمین لبخند زد و انگار کسی دنیا را به متین داد.
_خداروشکر…
دیگر توضیحات دکتر نشنید. نشست روی صندلی و سرش را میان دستانش گرفت…
_اگه چیزیش میشد من میمردم!
یاسمین با بغض لب گزید: منم همینطور. بخاطر من گردن شکسته این بلا سرش اومد خداروشکر چیزیش نشد.
متین محکم پشت پلک هایش را فشرد. ارسلان با مکث جلو رفت: اگه اوضاع خوبه من یاسمین و ببرم خونه.
_من جایی نمیام.
_تو بیخود میکنی…
یاسمین نیشخند زد و ارسلان زیر بازویش را گرفت و بی ملاحظه کشید.
رو به متین گفت: بچه ها هستن کاری بود خبرم کن. حال دختره بهتر بود فردا برمیگردیم…
متین سر تکان داد و تشکر کرد. یاسمین برخلاف حال بدش دلش نمیخواست به خانه برگردد. اما چیزی نگفت و همراه ارسلان از بیمارستان بیرون رفت.
وقتی توی ماشین نشست ارسلان سریع کیک و اب میوه ای روی پایش گذاشت…
_بخور تا پس نیفتادی.
_دختره اینقدر بدحاله میخوای فردا بکشونیش تهران؟
_کار و زندگیم اونجاست یه روز اضافه هم نمیتونم بمونم. اینجا هم که هر لحظه…
سکوت کرد و یاسمین باز هم پوزخند زد. اب میوه را باز کرد و نی را توی دهانش گذاشت. شیرینی رفت زیر زبانش و حالش را بهتر کرد…
ارسلان به نیمرخ درهمش چشم دوخت: منو نگاه کن!
یاسمین با مکث و تعجب سر چرخاند. ارسلان لبخند زد…
_بهت گفتم امروز داشتم سکته میکردم؟
ابروهای دخترک جمع شد: چرا؟
_اگه بلایی سرت میومد من…
مکث کرد. نفسش بند آمد: من چیکار میکردم یاسمین؟
دست و پای یاسمین شل شد. نگاهش به او کش آمد و ابروهایش باز شد…
_حتما از دستم راحت میشدی.
ارسلان لبخندش را تکرار کرد: کاش هیچ وقت از دستت راحت نشم…
از منظم شدن نفس هایش که مطمئن شد بلند شد و پشت پنجره ایستاد. امشب را مجبور شده بودند توی خانه ی دیلان و بهرام بمانند… زمستان بود و سرما و تلخی های همیشگی زندگی اش… زندگی ای که خلاصه شده بود میان جنگ و جدل و ترس و اضطراب!
یادش نمی آمد اخرین روزی را که با آرامش سپری کرد کی بود. از ته دل میخندید اما باز هم دنیا برایش پر بود از خلأ و تاریکی. میجنگید اما توانی در بدنش نمانده بود. ارسلان بود و حمایت ها… و شاید علاقه اش! علاقه ای که تو جان خودش هم افتاده بود و حس پررنگ تری شبیه ترس و تردید سعی میکرد احساساتش را سرکوب کند.
نفس عمیقی کشید و دست هایش را بغل گرفت. لای پنجره را باز کرد و باد توی صورتش خورد…
امروز ارسلان به علاقه اش اعتراف کرده بود. هر چند در لفافه اما بعد از مدت ها ته دلش خوش شد به اینکه هنوز برای کسی با ارزش است.
صدای زوزه ی سگ ها و گرگ ها پیچید توی گوشش و تنش از سرما لرز آرامی گرفت.
صحنه ی مرگ آن مرد از ذهنش بیرون نمیرفت. این همه مدت ندیده بود ارسلان مقابل چشمانش کسی را بکشد و امروز تمام تصوراتش در یک لحظه بهم ریخته بود!
چشم هایش را بست و نفس عمیقش میان هوای سرد بخار شد… متین گفت شب را کنار آسو میماند و فقط خبر داده بود که حالش بهتر است.
ته دلش خوشحال بود برایشان! عاشق شدن شاید هر بدی و کثافتی را میشست… زندگی میبخشید به یک قلب خسته و روح درمانده از این دنیا…
با حس لرز و سرما زیر پوستش سریع پنجره را بست و روی تشک نشست! ارسلان داشت خیره نگاهش میکرد که دراز کشید و پتو را تا گردنش بالا کشید.
_خوابت نمیبره؟
یاسمین متوجه بیدار شدنش شده بود که با خونسردی پلک زد: نه نمیبره.
بالشتش را زیر سرش جا به جا کرد و پتو در مشتش مچاله شد: صبح میریم؟
_آره… شیش صبح راه میفتیم.
_تلفنی چه خبری بهت دادن که عصبانی شدی؟
ارسلان مکث کرد: چیز خاصی نبود. تهران کارام بهم ریخته…
یاسمین زبان روی لبش کشید: ولی اسم شاهرخ و آوردی.
_بخواب یاسمین!
_من دلم نمیخواد برگردم تهران. هر چی بدبختی و بیچارگی تو این شهر سرم اومده… چی میشد اگه یکم بیشتر اینجا میموندیم یا میرفتیم یه جایی که این جنگ و آتیش بازیا نباشه.
ارسلان با تعجب نگاهش کرد و دخترک صادقانه اعتراف کرد: خسته شدم ارسلان. من شبا فقط کابوس میبینم… یه خواب آروم ندارم.
پلک ها و لب هایش لرزید اما گریه نکرد. یاد گرفته بود خودش را کنترل کند… بغض کند و بغض هایش را توی گلو و سینه اش خفه کند. شرایط قوی اش کرده بود!
_مجبورم برم تهران وگرنه یکم بیشتر میموندیم.
_نمیشه من بمونم بعدا با متین و آسو برگردم؟
ارسلان لبخند زد: کی من اجازه دادم از من دور بمونی که این بار دومم باشه؟
یاسمین بغ کرد و ارسلان انگشتش را روی لب هایش کشید. سر دخترک بی اراده عقب رفت!
_بهت دست میزنم اذیت میشی؟
_نه ارسلان… امشب حالم خوب نیست.
ارسلان نفسش را روی صورتش رها کرد: شاهرخ تو تهران برام مشکل درست کرده. باید برگردیم! ماهرخ تنهاست نگرانم… اون پسره ی عوضی دانیارم معلوم نیست چه غلطی میکنه… بخوامم نمیتونم بمونم.
_باشه!
_نمیتونم بذارم از دور بشی میترسم. منتظرن من ولت کنم تا یه بلایی سرت بیارن! به کی بسپرمت؟ متین؟ اون که خودش تو هپروته!
یاسمین لبخند زد: فکر کنم عاشق شده…
ارسلان توجهی نکرد و دستش را آرام گرفت. یاسمین عقب نکشید و همین باعث شد او به خودش جرات دهد و نزدیک تر برود.
_میشه رو بازوم بخوابی؟
یاسمین اب دهانش را قورت داد و با حیرت نگاهش کرد. درماندگی در چشم های ارسلان بیداد میکرد!
باز هم به بازویش اشاره کرد: میای؟
یاسمین پلک هایش را بست و با مکث سرش را جلو برد. سرش روی بازوی او قرار گرفت و دست ارسلان پشت کتف و کمرش محکم شد. انگار باران روی تن آتش گرفته ی دخترک ریخت…
_خیلی از دستت ناراحتم ارسلان.
_میدونم.
_میدونی؟ همین؟
دست ارسلان روی گودی کمرش به حرکت درآمد: اره ولی الان جز بوسیدنت کاری ازم برنمیاد.
پلک های دخترک پرید و ارسلان لبخند زد.
_مهربون شدنم واسه خودمم عجیبه ولی تو این دنیا هر چیزی ممکنه!
_تو اصلا مهربون نیستی…
_با تو هستم.
_اگه تو این دنیا هر چیزی ممکنه پس تو هم با همه ی بدی هات میتونی خوب باشی.
ارسلان سکوت کرد. یاسمین سرش را بالا برد و زل زد توی چشمهایش… امید داشت لایه های قلبش را پر میکرد. امید به تغییر دادن او…
زبانش داشت دوباره کار میفتاد که ارسلان چشمهایش را بست: بخواب یاسمین.
ترس بود. ترس از انعطاف و تغییر از هر جنگی ترسناک تر بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی
گف دانیار یاد اسطوره افتادم😂😂
This part was so sweet…. thanks ❤️عالیه💖 ارسلان با همین دنده برو جلو👍
رمان خیلی خیلی عالیه…..جایزه خوبی بعد از ده ساعت درس خوندنه…..اما کم 😢 …..کاش یکم پارتها طولانی تر بود…در هر صورت نویسنده و ادمین جان دست شما خیلی مرسی❤️
خیلی خوبه این رمان عالی عالی عالی
ببین ینی ازین بهتررررر ندیدمممممممممممم
عه پع کو بوس شب بخیر؟…..😂
اصلا مگه میشه بابا تا این حد خود دار باشه 🤪
چرا؟….چرا نباید آزادانه احساسم رو درباره رمان کامنت کنم؟…..چرا باید افکار و احساسات من بخاطر قضاوت آدمایی مثل شما محدود شه؟دوست عزیز به آزادی حق بیان احترام بزار…..بعدشم صحبت من در حد شوخی بودو من مجبور نیستم برای شوخی کردن مرز های خوددار بودن رو رعایت کنم😑
مگه چی گفت ….عزیز تو زیادی سفت گرفتی
دوس میدارم این پارت و