رمان گریز از تو پارت 107 - رمان دونی

رمان گریز از تو پارت 107

 

یاسمین لب برچید و سر چرخاند. یک لحظه با دیدن کف های قهوه که از ظرف بیرون میریخت هول کرد و دیگر نفهمید چه شد. به جای دسته ظرف بدنه اش را لمس کرد و چنان سوزشی میان انگشتانش پیچید که جیغش را هوا برد.

_آخ دستم… سوختم!

ارسلان سریع مچ دستش را گرفت و زیر گاز را خاموش کرد…

_کشتی خودتو یاسمین.

شیر اب سرد را باز کرد و دست دخترک را زیر آن گرفت…

_دستم میسوزه ارسلان‌.

ارسلان دست دیگرش را دور بدن او حلقه کرد و کامل در آغوشش گرفت: پماد میزنم برات.

اشک از چشمان یاسمین پایین چکید‌. حواسش جز دستش به هیچ چیز نبود…

_خیلی میسوزه بخدا. داره آتیش میگیره!

ارسلان کنار گوشش زمزمه کرد: آروم باش و بعد خودش دستش را زیر آب نوازش کرد.

انگار فرصت را غنیمت شمرده بود تا نامحسوس عطر تنش را به ریه بکشد. حواس پرت او شده بود نعمتی تا گرمای تنش را حس کند و چه حس شیرینی داشت این آغوش از خدا خواسته ی دلچسب…

حدودا پس از سی ثانیه شیر آب را بست و دخترک را روی صندلی نشاند. جعبه ی کمک های اولیه را برداشت و پماد سوختگی را بیرون آورد.

_مثل دختر بچه ها گریه نکن یاسمین. فقط یکم دستت سوخته…

یاسمین با بغض بینی اش را بالا کشید: جاش میمونه رو دستم…

ارسلان پماد را با دقت روی قرمزی های دستش مالید و همزمان جای سوختگی را فوت کرد.

_اگه جاش موند چی؟

_نمیمونه. نگران نباش…

یاسمین با حرص سرش را تکان داد: ببین بخاطر یه قهوه چه کاری دستم دادی؟ اذیت کردن من برات لذت بخشه؟

ارسلان بی اراده خندید. دخترک حرصی تر شد و مشت محکمی به بازویش کوبید: میخندی؟ من گریه میکنم تو میخندی؟

ارسلان باز هم به بهانه پماد دستش را نوازش کرد. لبخند از لبش جدا نمیشد… با لذت نشسته بود مقابلش و به فین فین کردنش گوش میداد.

_خیلی بدجنسی. اگه قهوه نمیخوردی چی میشد؟ فقط میخواستی منو اذیت کنی دیگه.

_من اگه روزی دو سه تا قهوه و کافئین نخورم، چطوری غر غر و بهونه گیری های تو رو تحمل کنم؟

چشمان یاسمین با خشم روی چهره ی مفرح او چرخید و ارسلان در کمال حیرت چشمکی حواله اش کرد…

_خلاصه سر کردن با تو انرژی میخواد خانم دردسر.

یاسمین به ضرب خواست جوابش را بدهد که با صدای متین دهانش بسته شد. سرش را خم کرد و حرصش را میان جمع کردن انگشتانش خالی کرد… حواسش نبود که با ناخن هایش دست ارسلان را خراش داد…

ارسلان لبخندش را خورد و با مکث بلند شد. نگاه متین با تعجب به آن ها بود و فاصله ی بینشان.

_ببخشید آقا نمیدونستم که…

ارسلان بی حوصله میان حرفش پرید: مهم نیست. کارت و بگو…

متین به سختی چشم از یاسمین و صورت سرخش گرفت و حواسش را به اخم های ارسلان داد تا نگاهش منحرف نشود.

_خواستم بگم آسو… تا کی میتونه اینجا بمونه که…

نفس عمیقی کشید و دست پشت گردنش کشید: منظورم اینه که میشه چند روز دیگه هم اینجا بمونه؟ من هنوز نتونستم مامانم و قانع کنم.

_چند روز؟

متین با تعجب نگاهش کرد: بله؟

_چند روز دیگه قراره اینجا بمونه؟ چند روز لازمه تا مادرت و راضی کنی؟

متین درمانده پلک جمع کرد و لب بهم فشرد. واقعا نمیدانست اوضاع چطور پیش میرود و ماهرخ چه زمان کوتاه می آید و دخترک را می‌پذیرد…

_تا کی میخوای اینطور بلاتکلیف باشی متین؟ اون روز تو روستا بهت گفتم با اومدن این دختره موافق نیستم باز تو و یاسمین یه چیزی گفتین دهنمو بستین. گفتم هر چی بشه من میذارم پای تو گفتی باشه. منم قبول کردم… الان هر روز میخوای یه بهانه جدید بیاری؟

_آقا بخدا…

_من دلم نمیخواد یه دختر غریبه تو خونم بغل گوش من و زنم باشه. واقعا اگه بخاطر ماهرخ نبود یک ساعت هم تحمل نمی‌کردم!

متین با ناراحتی و خجالت سرش را پایین انداخت: من شرمندم آقا. همین امروز یه فکری براش میکنم.

_یه فکری واسه عقل و احساس خودت داشته باش که معلوم نیست با خودت چند چندی…

_عاشق شده ارسلان‌. واقعا این بازخواست کردن داره؟

ارسلان سمت یاسمین و چشم های عصبی اش چرخید: هر کی عاشق بشه بی عقل میشه؟

_هر کی به یه دختر بی پناه کمک کنه بی عقله؟

_اگه به مغز کوچیک تو باشه که نه. هیچی بی عقلی و بی فکری محسوب نمیشه. ولی من با این همه بدبختی که کشیدم میدونم باید از سایه ی خودمم بترسم.

یاسمین پوزخند زد: منم اگه جای تو بودم از سایه ی خودم میترسیدم. جای تعجب نداره ولی یه آدمی که اندازه سر سوزن احساس و شعور داشته باشه به یه آدم درمانده و بی پناه کمک می‌کنه یا حتی عاشقش میشه با اینکه میدونه ممکنه ازش شکست بخوره و خیانت ببینه.

ارسلان زل زده در چشمهایش، داشت تا انتهای احساساتش را کنکاو میکرد. پشت حرفای دخترک منظوری بود که سر در نمی آورد اما مطمئن بود مخاطبش خودش است…

متین اما با لبخندی پررنگ، بی هیچ حرف دیگری از آشپزخانه بیرون رفت. سر حرف و درد دل آن ها تازه باز شده بود…

_اونوقت چرا یه آدم عاقل و بالغ باید یه همچین ریسکی و قبول کنه؟ با وجود اینکه می‌دونه تهش باخته؟

_همیشه قرار نیست تهش باخت باشه ارسلان. گاهی وقتا همه چی ختم میشه به اتفاق قشنگ.

ارسلان با تمسخر خندید: با اما و اگر و امید های واهی نمیشه زندگی کرد دختر کوچولو؟ چیزی که از اول مشخص و مبرهنه با معجزه ای که آدمای بی عقل بهش باور دارن عوض بشو نیست. فقط یه نوع خودفریبی واسه آرامش لحظه اییه…

_امید و عشق و اینا از نظر تو خودفریبیه؟

ارسلان سر تکان داد: وقتی از تهش مطمئن نباشی اره.

لحنش محکم بود اما به جمله اش باور نداشت. عشق از نظرش خودفریبی نبود… دخترکی که مقابلش ایستاده بود امیدی بود برای جنگیدن با زندگی سیاهش… باور نداشت به حرفهایش اما می‌گفت تا خلا هایش را پر کند.

یاسمین با بغض سرش را عقب کشید و درد دلش بالا زد: متاسفم واسه خودم ارسلان. یعنی اینکه منم به تو امید دارم و اطمینان کردم از بودنت خود فریبیه؟

ارسلان به وضوح جا خورد. چشم هایش ریز شد و تپش های قلبش کند…

_من به بودنت تو زندگیم امید بستم ولی معلوم نیست تو کی مثل یه تیکه اشغال ولم کنی و بری. فقط این مدت خودمو گول زدم!

ارسلان با درد پلک زد: یاسمین؟!

_خودمو گول زدم که فکر کردم بخاطر خودم هوام و داری و پشتم وایستادی‌. یادم رفته بود شماها تا واسه تون منفعت نداشته باشه کاری نمیکنید.

_مزخرف نگو…

یاسمین با جنون عقب کشید: مزخرف اینه که تا الان فکر میکردم تو دوسم داری.

پلک های ارسلان پرید و نفسش بند آمد. دوست داشتن؟ تا کجا پیش رفته بود؟ توهم بود دیگر… خواب بود و خیال های بچگانه! دوست داشتن چه شکلی بود که دخترک را با رفتارش به این نقطه کشانده بود؟!

یاسمین اما با همان حال بدش از آشپزخانه بیرون رفت… فکر نکرد و اشکش بی صدا ریخت روی گونه اش‌. منتظر توضیح نماند و رفت… به اتاقش نیاز داشت… همان چهار دیواری که تک تک خاطراتش در این عمارت را ثبت میکرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

عالیه 😍 

Tamana
Tamana
2 سال قبل

کم بود امشب 🚶‍♀️

Zahra
Zahra
2 سال قبل

راستی خیلی پارت کوتاه بود.
نویسنده جون اذیت نکن دیگه عزیزم

دنیا
دنیا
2 سال قبل

خیل کمه😩

Zahra
Zahra
2 سال قبل

اوف ادم چقد باید از دست این دوتا بشر دیوونه حرص بخوره 🥺
بیچاره یاسمین

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

ارسلان داداش چرا انقد این طفل معصوم و اذیت میکنی بابا یه خورده با دلش راه بیا دیگه.

کف قهوه ای که دست یاسمن رو سوزوند
کف قهوه ای که دست یاسمن رو سوزوند
2 سال قبل

اخ مادر برات بمیره ارسلان که نه احساس حالیته نه چیز دیگه قد و قامتشو نگا نکنین هیچی حالیش نی  😕  😂  و یاسمنی که به احساس درونی خود اعتراف نمود 😉 

Maedeh
2 سال قبل

چرا من بمیرم😑🤣

صغرا دختر اصغر
صغرا دختر اصغر
2 سال قبل

آخییییی😂😂

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

بچمون خیلی سختی کشیده
از کسی احساس ندیده
دختری دورش نبوده که بلد باشه چیکار کنه خو

کف قهوه ای که دست یاسمن رو سوزوند
کف قهوه ای که دست یاسمن رو سوزوند
2 سال قبل
پاسخ به  KAYLA

همووووووووننننن حقققققق

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x