ارسلان در را باز کرد و یاسمین زودتر از او بیرون رفت. محافظ ها با دیدنشان سریع صاف ایستادند که ارسلان زوتر گفت: شما برید پایین.
همه چشمی گفتند و پشت سر هم پایین رفتند که ارسلان با دیدن موهای افشان یاسمین نفسش را بیرون فوت کرد…
_بهت گفتم موهات بیش از حد بیرونه یا تکرارش لازمه؟
یاسمین با تعجب نگاهش کرد: از سر شب تا حالا این چندمین باره ارسلان. بس کن دیگه!
_ندیده بودم تو مهمونیا چطوری لباس میپوشی، دفعه ی بعد با چند بار پرسیدن تمومش نمیکنم.
یاسمین دلخور شد که او به اطرافش اشاره زد:
_میبینی که وضعیت و… هیچ آدم عادی ای اینجا نیست. همشون یه مشت اشغال هوس بازن. رحم و مروت ندارن! وگرنه این چرت و پرتا واسه من مهم نیست.
_باشه ارسلان، باشه.
ارسلان حق به جانب سر تکان داد و دست پشت کمرش گذاشت.
_رفتیم پایین، نگاه نمیچرخونی که دنبال شاهرخ یا خر دیگه ای بگردی! اوکی؟
یاسمین با حرص سرش را خم کرد: من علاقه ای به دیدن اونا ندارم.
_ولی بهم ثابت شده که ذهن فضول و چشمهای کنجکاوت همیشه برعکس عمل میکنن.
دخترک در جوابش لبخند مسخره ای زد و سمت پله ها راه افتاد که با شنیدن صدای گفتگویی سر جایش ایستاد. ارسلان بازویش را گرفت و نامش را صدا زد.
_چرا وایستادی؟
یاسمین دست روی بینی اش گذاشت و آرام گفت: هیچی نگو. فکر کنم یه چیزی شنیدم…
ارسلان با تعجب داشت نگاهش میکرد که صدا اینبار به گوش خودش هم رسید.
_منم اولین بار بود میدیدمش. ارسلان هیچ موقع با دوست دختراش مهمونی نمیرفت.
نگاه یاسمین با حیرت سمت او برگشت: دوست دختر داری ارسلان؟
ارسلان صادقانه سر تکان داد: معلومه که نه!
_پس اینـ…
_ولی خودمونیم دختره هرچقدر خوشگل باشه بازم بهش نمیاد کاربلد باشه. بچه ست… چی میفهمه عشقبازی یعنی چی!
ارسلان خونسرد بود اما لب های یاسمین از شدت حرص و خشم باز ماند!
_اونم یه همچین مردی. فکر کن به همین سادگی زن تو خونش راه نمیداد! تازه معلوم بود کسایی که میرفتن هم نمیتونستن راضیش کنن.
یاسمین با بغضی عجیب زل زد به چشم های او:
_یعنی تو انقدر آدم هوسبازی بودی؟
ارسلان از تک و تا نیفتاد و با همان خونسردی ذاتی نگاهش کرد:
_ نه یاسمین. من سر جمع…
_این دختره عمرا بتونه راضیش کنه. خوشگل و خوش هیکله ولی مشخصه ضعیفه! فکر کن اون شیدای سلیطه اونقدر تلاش کرد حتی نتونست نوک انگشتش و به ارسلان بزنه.
یاسمین عصبی دست رو دهانش گذاشت:
_به من میگن ضعیف؟ این اشغالا از کجا میدونن من ضعیفم؟
زور میزد تا صدایش بالا نرود اما از خشم میلرزید.
_منظورشون از یه لحاظ دیگه ست.
تمام تن یاسمین داغ شد: فکر کردی خنگم و حرفاشون و نمیفهمم؟
دوباره صدای دخترها بلند شد: به هر حال هر کسی از پس اون هیکل و جذابیت برنمیاد. ما که نمیدونیم شاید چون بچه ست ارسلان خان کاریش نداشته باشه…
چیزی نمانده بود یاسمین جیغ بکشد. تنش از شدت حرص میسوخت و قلبش از سکوت ارسلان و خونسردی اش گرفت.
_نمیخوای چیزی بگی ارسلان؟ این سکوت مزخرفت یعنی چی؟
ارسلان به پله ها اشاره کرد: یعنی وقت تلف نکن و برو پایین. اینا یه مشت آدم اسکل و بی سوادن دلیل نداره وایسی به خزعبلاتشون گوش کنی.
یاسمین با بغض نامش را صدا زد که او دست دور کمرش انداخت و محکم در آغوشش کشید.
_واقعا به این حرف های خاله زنکی اهمیت میدی یاسمین؟ به قول خودت خنگ شدی؟
_ندیدی هر چی دلشون خواست گفتن. رسما منو یه ادم بی عرضه جلوه دادن. خیلی زشته ارسلان اونا زنن منم یه زنم اونوقت راجبم اینجوری حرف میزنن و راجب روابطم نظر میدن؟
_یاسمین؟
_انقدر معروفی که همه به روابط اتاق خوابت هم فکر میکنن ارسلان خان. کلاهت و بنداز بالاتر!
ارسلان لبخند زد: چیه؟ حسودی میکنی؟
یاسمین دست او را محکم پس زد و همانطور که از پله ها پایین میرفت، غر غر کرد…
_نصف دخترا دلشون میخواد با شوهرم بخوابن؟ ناراحت نشم؟ حسودی نکنم؟
ارسلان با لذت خیره اش بود. الان فقط چلاندن تن او را میان بازوهایش میخواست.
_معلوم نیست چقدر صنم داشتی که همه راجبت حرف میزنن و نظر میدن.
_مراقب حرفی که از دهنت درمیاد باش یاسمین. من به حد کافی امشب روم فشار هست! دلیلی هم نمیبینم به حرف چندتا دختر خدمتکار اهمیت بدم وقتی خودم از خودم مطمئنم.
بعد بازوی او را گرفت و سر توی صورتش برد:
_پس عصبیم نکن یاسمین جان. باشه؟
دخترک با دلخوری نگاه ازش گرفت و میان جمع دنبال متین گشت. خدا خدا میکرد بغضش در این وضعیت کار دستش ندهد.
متین با دیدن اخم های درهمش خیره نگاهش کرد که یاسمین میان راه دوباره ایستاد. ارسلان کلافه شده و چیزی نمانده بود همان وسط سرش فریاد بکشد!
بازویش را که فشرد چهره ی دخترک جمع شد:
_اون روی سگمو بالا نیار یاسمین. مثل بچه ی آدم برو بشین…
_میخوام برم بیرون هوا بخورم.
_یاسمین؟
_خیلی حالم بده ارسلان. میخوام برم بیرون… امشب هر چقدر که میشد تحقیرم کردن تو دیگه اذیتم نکن!
ارسلان دم عمیقی گرفت و زیر سنگینی نگاه هایی که رویش بود، دست او را گرفت و همراه خودش از سالن بیرون برد. حواس متین جمع بود که بلافاصله چند نفر را پشت سرشان را روانه کرد…
دخترک پالتویش را از خدمتکار گرفت و پوشید. دلخور بود و پوست صورتش مثل همیشه قرمز…
ارسلان هم ناراضی از وضعیت پیش آمده، کوچکترین انعطافی به خرج نمیداد.
_من حوصله ی بچه بازیات و ندارم یاسمین. یکم ببین شرایطمو… درک میکنی تو چه حال و روزی ام؟
یاسمین بغض کرد: تو چی؟ درک میکنی که من هر روز با یه صحنه وحشتناک روبرو میشم؟ یا حرفایی میشنوم که تا مغز استخونم و میسوزونه؟ با خودت فکر کردی این دختر چرا باید این چیزارو تحمل کنه ارسلان؟
ارسلان مچ دستش را فشرد و وقتی بیرون رفتند باد به تنشان خورد. یاسمین از سرما لرزید و توی خودش جمع شد! ارسلان نگاهی به دور و برش انداخت و سمت قسمتی قدم برداشت که تقریبا خلوت تر بود.
یاسمین در همان حال که دنبالش کشیده میشد غر زد؛
_حرفایی که امشب شنیدم خیلی برام سنگین بود. میدونی چه حسی بهم دست میده وقتی دخترای دیگه راجب شوهرم نظر میدن؟
ارسلان پلک هایش را محکم برهم کوبید و کنار درخت بلندی ایستاد که با چند چراغ پایه بلند روشن بود اما خلوت بود و ساکت… کم پیش می آمد کسی رد شود.
یاسمین مقابلش ایستاد و دست زیر پلک هایش کشید. میترسید اشک هایش آرایشش را خراب کند. اما دلش پر بود. هر چقدر مقاومت میکرد باز هم نیرویی منفی تعادلش را برهم میریخت.
_خیلی حس بدی دارم ارسلان. حتی نمیدونم قبلاً تو زندگیت چه خبر بوده که الان این آدما…
_چقدر بگم این حرفای یه مشت زر مفت خاله زنکی ان تا دست برداری؟ چیکار کنم که راضی بشی یاسمین؟
یاسمین از پشت پرده ی اشک نگاهش کرد:
_ من برات کمم ارسلان؟ راستشو بگو…
ارسلان تعجب کرد و سرش را عقب کشید: چی؟
_حس میکنی من بچه ام؟ یا انقدر کم هستم که…
ارسلان عصبی شد: یه کلمه دیگه بگی میزنم تو دهنت یاسمین.
دخترک ساکت شد و بزور جلوی اشک هایش را گرفت.
_من اگه میخواستم به این مزخرفات اهمیت بدم که جلوی چشمات دست یکی رو میگرفتم و با خودم می آوردم عمارت! مگه برنمیاد ازم؟
یاسمین حرصی پلک هایش را جمع کرد:
_چرا برنمیاد؟ خوبم برمیاد. اصلا چرا اینکارو نمیکنی؟ منتظر چی هستی…
_یاسمین واقعا میزنمت به اشک چشمتم نگاه نمیکنم. تو گذاشتی من بهت دست بزنم و نزدم؟ گذاشتی؟
یاسمین از خجالت سرش را به اطراف چرخاند.
_مثل دختر بچه ها اومدی بغضتو قورت میدی بخاطر یه مشت زر مفت. اندازه سر سوزن اعتماد به نفس نداری فقط چرت و پرت میگی.
نگاه تیره و طلبکار دخترک طناب دار بود که به حلقش آویزان شد. تاب نیاورد و دلش ترکید…
_اونجوری نگاهم نکن.
یاسمین با مکث سرش را تکان داد:
_دنیایی که توش زندگی میکنی خیلی کثیف و لجنه. هرکاری کنم باهاش کنار نمیام واسه همین نمیتونم بیخیال باشم. من شخصیت دارم بهم برمیخوره. بی کس و کارم ولی بی عقل نیستم که نفهمم بقیه چطوری نگاهم میکنن.
بغضش، نفس ارسلان را بند آورد و ادامه داد:
_من و ناخواسته قاطی کارات کردی. بسه دیگه منم شخصیت دارم، شعور دارم. بهم برمیخوره… ناراحت میشم.
قلب ارسلان سنگین تر از قبل کوبید. تمام این روز ها و شب ها از خودش گذشته بود تا او آسیب نبیند و متوجه ی روح زخم خورده ی او نبود.
_تو میخوای رابطه مون واقعی شه من حرفی ندارم یاسمین.
یاسمین جز زد: درد من این نیست ارسلان. فقط میگم منو اینجوری جاها نیار… نمیتونم تحمل کنم. طاقت ندارم حرف بخورم و جوابی براشون نداشته باشم.
ارسلان کلافه پلک زد و نگاهش به پشت سر او افتاد و چند دختری که با کنجکاوی نگاهشان میکردند. انگار داشتند به حرف هایشان گوش میدادند.
_ارسلان ببین من…
ارسلان بی ملاحظه جلو رفت و میان حرف او چنان بوسیدش که زبان دخترک لال شد. دست و پایش از کار افتاد و تنش یخ زد.
نگاه دختر ها با تعجب بهشان ماند و دست های ارسلان تن دخترک را در بر گرفت… نور چراغ افتاده بود رویشان و بوسه ای که میشد ازش تندیسی ساخت دیدنی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
باز پارت نداریم ؟
چرا تو تلگرام پارت گذاری میشه پس
چه بد که پارت گذاریش بهم ریخته و دیگه منظم نیست
چرا پارت گذاری نشدن همه رمان ها 🙃🙃🙃🙃
ای خدااااامن الان در شرف گریه کردنم😭😭این کار رو با ما نکنین لطفاً
واقعا چرا؟😢
بازم که پارت نیست
امشب پارت نداریم🥺🥺🥺
پارت گزاری این رمان چرا اینجوری شده پس ؟
😍 😍 😍 😍 😍 خیلییییی گشنگگگگگ بوددددد😍😍😍
شوخی می کنی نه 😐
پس کو پارت 🥺
امشب پارت هست؟
فک کنم امشب از پارت خبری نیست😢
میشه بزاری پارت تلوخدا
میشه خواهش کنم امشب هم پارت داشته باشیم؟ 🙏
نه نمیشه😂😂
شوخی#
جوووووون
Best end….. with french kiss
آخیش 😅 خیالم راحت شد……متشکرم هم ازنویسنده هم از ادمین
وای ممنونم….خیلی خوشحالم که پارت گذاشتین…. 💙
واااااووو😍😂
ممنون بابت پارت گذاری آقا قادر🖐🏻امشبم اگر نویسنده داد بزار
قادر 😐
واقعا
آره دیگه آقا قادر مدیر سایته این رمانم ایشون میزاه
ای وللللل