_من حق ندارم از زنم بخوام باهام شنا کنه؟
یاسمین باز هم خندید. پشت خنده های عصبی اش درد خوابیده بود…
_از کسی که رو کاغذ زنت شده نه! برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و باهاش خوش بگذرون.
ارسلان پلک جمع کرد: یعنی با هوو مشکلی نداری؟
انگار توی وجود دخترک زلزله شد. مثل همیشه بغضش را زیر نقاب غرورش پنهان کرد و شانه هایش را با خونسردی بالا کشید…
_معلومه که نه! به من چه ربطی داره تو با کی میگردی؟ مگه من کی ام؟
ارسلان اخم کرد. حرفش در حد یک شوخی بود و انتظار این لحن بی تفاوت را از او نداشت!
یاسمین موهایش را جمع کرد و سمت رختکن رفت تا لباسش را عوض کند که او بازویش را کشید…
_بعضی از رفتارات خیلی رو مخم میره یاسمین.
_جدی؟ در عوض کل رفتارای تو رو مخ منه!
ارسلان بازویش را با حرص فشرد:
_چون اون شب خریت کردم و بهت دست نزدم اینقدر آتیش گرفتی؟ تلافی چیو سرم درمیاری؟ غرورت؟
یاسمین مثل لبو قرمز شد. اینبار واقعا آتش گرفت…
_آتیش گرفتم؟ من؟ غرور؟ چی میگی بیشعور؟ تو با احساسات من بازی کردی! فکر کردی انقدر هلاکم که…
حرفش زیر لایه ی شرم پنهان شد. ارسلان بحث را به طرز بدی باز کرده بود!
_اگه مشکل اینه که گفتم من خریت کردم. اومدم توضیح بدم برات وحشی بازی درآوردی مثل الان. من فقط نخواستم به یه رابطه ی بی سر و ته دامن بزنم. بخاطر خودت…
مکث کرد و اب دهانش را با عذاب قورت داد:
_اما قرار نیست تو جوری رفتار کنی که انگار من بازیت دادم و جاش سرم و با دیگران گرم میکنم.
یاسمین از شدت حرص خندید:
_نمیکنی؟ مطمئنی؟
دست ارسلان شل شد: منظورت چیه یاسمین؟
یاسمین نفس عمیقی کشید. زمان برایش افتاده بود روی دور کند و پیش نمیرفت!
_من نمیدونم دیشب کدوم جهنمی رفتی ولی بهتره یه نگاه به پیراهنت بندازی که…
ارسلان با تعجب نگاهش کرد:
_که چی؟ من هر چقدر بخورم حواسم به کارام هست. اونقدر تن لش نیستم که تن بدم به کثافت کاری و ککمم نگزه.
یاسمین پوزخند زد و او با خشم جلو کشیدش. دندان بهم سایید و نفسش را روی صورت دخترک فوت کرد!
_دیشب جای خوبی نرفتم ولی غلطی هم نکردم که بخوام بابتش بهت جواب پس بدم.
یاسمین با همان پوزخند خانه خراب کن خیره ماند بهش و ارسلان بی طاقت شد…
_اونجوری نگام نکن یاسمین. اون روی سگمو بالا نیار!
یاسمین نگاهش را چرخاند: پس دستمو ول کن بذار برم.
ارسلان داشت دیوانه میشد:
_من هیچ کاری نکردم. اون مهمونی پر از زنای ناجور بود و…
ادامه ی حرفش با تکرار شدن پوزخند او در دهانش ماسید.
_من ازت توضیح نمیخوام ارسلان.
_ولی داری روانیم میکنی.
انقدر صادقانه جمله اش را گفت که قلب دخترک میان سینه اش به سوز و گداز افتاد. اما استوار ماند پای غرورش… اگر قافیه احساسش را به او میباخت دیگر از جا بلند نمیشد.
ارسلان کلافه او را رها کرد و چنگ در موهایش انداخت. زیر لب چیزی زمزمه کرد که یاسمین نشنید اما اینبار آرام تر حرفش را زد.
_من ازت انتظاری ندارم ارسلان الکی خودتو اذیت نکن. هر کاری هم دلت میخواد بکن. بخاطر یه امضا و اون خطبه و تشریفات قرار نیست به من جواب پس بدی.
بغض داشت تکه های تنش را قلوه کن میکرد. بزاقش خشک شد و زیر نگاه خیره و سرخ او سمت رختکن رفت. از خیر لباس عوض کردن گذشت و فقط ژاکتش را روی همان ها پوشید…
دلش درد داشت. قلبش گرفته بود! یک شب مثل دخترای کم سن نشست و پر و بال داد به احساسات اوج گرفته اش و نتیجه اش شد قلبی که هربار با دیدن این مرد سنگدل یک سونامی را تجربه میکرد.
اگر صبح آن لکه ها را روی پیراهنش نمیدید تا این حد سرخورده نمیشد. تمام تنش از تصور اینکه او شب را با کسی گذرانده لرزید!
پلک بست و باز هم بغضش را قورت داد. باید قلبش را فرو میکرد توی باتلاقی سیاه تا نطفه ی احساسش در دم خفه میشد. دلباخته بود به سیاهی…!
حس کرد قدم های او سمت اتاقک آمد که سریع بیرون رفت… دلش نمیخواست با او تنها بماند. از عواقبش میترسید… میترسید باز هم ارسلان بازیش دهد و بعد بیرحمانه رهایش کند.
ارسلان کنار در ایستاد و نگاهش ماند به قدم های تند او…
_من اگه اراده کنم هزارتا زن میارم تو این خونه و جلوی چشمات باهاشون عشق بازی میکنم یاسمین.
پاهای دخترک چفت زمین شد. انگار سنکوب کرد!
_تهدیدت نمیکنم فقط میخوام بدونی که واسه اذیت کردنت کارایی ازم برمیاد که تصورشونم نمیکنی ولی… من لجن نیستم!
اشک دخترک ریخت روی گونه اش و تمام توانش را ریخت توی پاهایش و از آن مهلکه گریخت!
ارسلان اما تنها ماند میان آن سالن بی در و پیکر و ادامه ی حرفش توی سینه اش دفن شد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نیست
۲۰اذر در چنین ساعتی پارت جدید در سایت نهاده شد،یادش گرامی!😔
کشتید مارو با این شکل پارتگذاریتون!!!!!!
مگه دیروز سه شنبه نبود پس پارت کو
کو پارتتتتتتتتت
پارتتتتتت
چقدپارت ها کوتاهه تا میای حس بگیری تموم میشه
آقای آدمین
پیامم رو دید؟؟
چرا یه اتفاقی نمیفته دیگه
رمانشو خیلی دوست دارم ولی داره کم کم یکنواخت میشه
چ مرگشونه این دوتا دیوونه
خعلی کمه خو 😔
اقاااااااااا
اووو مایگاد…
عاشق این رمانم ولی دیر پارت گذاری میشه خواهشنننن اگه امکانش باشه هر شب پارت بده