_بالاخره بیدار شدی مرد عنکبوتی؟
ارسلان بی حوصله بود: تو کار و زندگی نداری شایان؟ تو همه ی بیمارستان ها هستی؟
_از شانس بدم، نوچه هات آوردنت اینجا و منم شیفت بودم. تقصیر منه؟
ارسلان نچی کرد و شایان مشغول معاینه اش شد.
_چی گفتی به این دختر که با گریه از اتاق اومد بیرون؟
_گفتم غلط اضافی کرده از عمارت اومده بیرون.
شایان معنادار نگاهش کرد: مگه مرض داری ارسلان؟ بذار کامل بهوش بیای بعد شروع کن به زخم زدن بقیه!
ارسلان پلک بست و چیزی نگفت. شایان با تاسف گفت:
_میدونی وقتی تو اتاق عمل بودی چیکار میکرد؟ داشت خودشو میکشت. همه داشتیم شاخ درمیاوردیم.
ارسلان به سقف خیره شد: دستش درد نکنه.
_ارسلان خان اگه یاسمین نبود الان شاید زنده نبودی. حین عمل کمبود شدید خون داشتی و…
با مکثش، ارسلان متعجب خیره اش شد: خب؟
_یاسمین بهت خون اهدا کرد.
ابروهای ارسلان از شدت حیرت باز شد. همانطور ساکت ماند… دختری که روزی قصد جانش را داشت کمک کرده بود تا زنده بماند؟!
_این پنج ساعت نشست پشت در اتاق عمل تا بیرون بیارنت. لب به هیچی نزده… الان به متین گفتم براش غذا بگیره تا پس نیفتاده.
ارسلان با درد نگاهش را دزدید. هنوز باورش نمیشد.
_ولی مگه تو گذاشتی یه نفس راحت بکشه؟ طبق معمول باید به همه با اون زبون تلخت شلیک کنی.
_برو بیرون شایان. متین و صدا کن بیاد…
_بذار دکترت بیاد معاینه ات کنه. شرایطت هنوز نرمال نیست.
_من خوبم.
شایان مِن مِن کرد: میتونی پاهات و تکون بدی؟
ارسلان شوکه نگاهش کرد. حس میکرد پاهایش کمی سنگین شده اما… تکانی به خودش داد و تمام قدرتش را ریخت توی عضلات پایین تنه اش… فقط انگشتانش به سختی تکان خوردند.
_این یعنی چی شایان؟
ترسیده بود! داشت از زور خشم خفه میشد.
شایان نگران سوزنی از جیبش درآورد و روی پوست پایش فشرد:
_حسش میکنی؟
ارسلان حس گز گز شدن داشت: اره.
_نگران نباش…
ارسلان از سر غرور فقط آب دهانش را قورت داد. عملش پر ریسک بود و پزشکش احتمال فلج شدنش را میداد. یکی از مهره های مهم کمرش آسیب دیده بود!
شایان دست مشت شده اش را گرفت: نگران نباش پسر. خودتو خفه نکن… دکترت گفت احتمالا با چند جلسه فیزیوتراپی و تمرین راه میفتی.
_من وقت واسه این چیزا دارم؟
_اگه واسه زندگی کردن وقت نداری پس چرا زنده موندی؟
قلب ارسلان درد میکرد: من فلج شدنم با مردنم فرقی نمیکنه شایان.
_من برخلاف بقیه ازت نمیترسم، میتونم بزنمت.
ارسلان جوابش را نداد. شایان دستش را فشرد و سمت در رفت: با دل این دختر تا کن ارسلان. دیگه اشکی باقی نمونده براش…
ارسلان بازهم چیزی نگفت و وقتی او رفت، با بدبختی نیمخیز شد. مشت محکمی روی پایش کوبید و بغض خنجر شد توی حلقش!
_لعنتیا…
کاش آنقدر قدرت داشت که احساساتش را هوار بکشد.
تمام سر و صورتش عرق کرده بود. اگر قرار بود راه نرود، چرا زنده میماند؟ دیگر بدرد چه کاری میخورد؟ پاهایش پاشنه آشیل زندگی اش بودند…
درد دوباره توی جانش بالا زده بود که پرستاری داخل اتاق امد و مسکن را توی انژیوکتش تزریق کرد.
نفهمید چقدر گذشت که سرش سنگین شد. یاسمین را مقابلش را دید… اشک میریخت و انگار چیزی میگفت.درست نمیشنید. همه چیز داشت تار میشد! دخترک دستش را لمس کرد. گریه اش قطع نمیشد!
ناامید از درک حرفهایش چشم بست و جهان دوباره توی بی خبری فرو رفت…
یاسمین با بغض کنار تختش ایستاد و به چشم های بسته اش خیره شد.
_همیشه یه چیزی واسه گفتن داری تا عمق وجود آدمو بسوزونی.
دستمالی برداشت و عرق روی پیشانی اش را پاک کرد.
_مگر اینکه بیهوش باشی تا بشه یکم بی دردسر نگاهت کرد و دو کلمه حرف زد.
چهره ی ارسلان دوباره مظلوم شده بود. وقتی اخم نداشت چقدر دوست داشتنی میشد!
_دیوونه ی بیشـ…
لبش را گزید. دیگر دلش نمی آمد فحش نثارش کند. آن هم وقتی اینطور آرام و مظلوم میدیدش!
دستمال کاغذی توی دستش مچاله شد و اینبار انگشتانش بود که به موهای پرپشت و مشکی او گره خورد و دلش پر کشید برای ساعتی خلوت و عشق بازی! با ارسلانی که همینقدر تخس اما مهربان بود…
قلبش دیگر طاقت تندی های او را نداشت. مثل کودکی تنها مدام بغض میکرد و غرور کودکانه اش را پیش می انداخت تا نترکد. تهش یک چانه ی لرزان و قلب پر درد برایش میماند…
چهره ی محکم ارسلان مقابل چشمانش تاب بازی میکرد و قلبش داشت میترکید تا جلو برود و خودش این فاصله ی کذایی را پایان دهد. انگشتانش مشتاقانه به نوازش موهای ارسلان پرداختند و… فاصله اش را حفظ کرد و حس های خفته اش را سرکوب!
قلب مغبون شده اش در این عشق یک طرفه اگر به مراد نمیرسید، سرآخر خفه اش میکرد!
_یاسمین؟
دستش وحشت زده پس رفت و به ضرب سرش را بلند کرد. متین با تعجب نگاهش میکرد.
_چیکار میکنی؟
دخترک هول کرد: داشتم.. داشتم…
دستمال توی دستش را نشان داد و به طرز مضحکی خندید.
_خیلی عرق کرده بود گفتم پیشونیشو خشک کنم.
بعد هم دستمال مچاله را توی سطل اشغال انداخت و روی صندلی نشست. متین ظرف غذا روی پایش گذاشت…
_بخور، چیزی به مردنت نمونده.
_باشه.
_یاسمین؟ این حرف گوش شدنت نشونه ی غم زیادته یا چی؟ چیشده؟
دخترک بدون نگاه بهش ظرف غذا را باز کرد. بوی جگر زیر بینی اش زد و اشتهایش را تحریک کرد.
لبخند تلخی زد: مرسی متین!
متین جوابش را نداد و فقط خیره اش ماند. یاسمین یک تکه جگر با چنگال پلاستیکی به دهان برد و معده اش دوباره به جوش و خروش افتاد…
_شنیدی دکتر شایان چی گفت؟ گفت ممکنه اقا فعلا نتونه راه بره.
یاسمین نفس عمیقی کشید: گفت با فیزیوتراپی و تمرینات تو خونه خوب میشه. چیز نگران کننده ای نیست…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
گوه تو هرچی رمانه..جمع کنین این مسخره بازیارو مگه ملت الاف شمان اه
قبلا خیلی بهتر بود الان با این وضعیت پارت گذاری اصلا……
پس پارت جدید کو🤦🏻♀️
نمیدونین چقد خوشحال میشدماگه الان پارت داشتیم
نویسنده پارت نمیده ک پارت جدید و نمیزارین؟؟
خاک بر سرا چرا پارت نمیزاری
دیروز شب پارت گذاری بود چرا پارت نیست
چرا هر پارت سروقت نمیاد؟؟؟؟؟
خاک تو سرتون با این پارت گذاریتون..شورشو درآوردین
وووییییی🥺🥺🥺🥺
سلام
میشه امشبم پارت بدین التماستون میکنم 🙏 🙏
وااااای خاااک عالم تورو خدا پارت بدین باز تا چهار پنج روز نکشه