_هست! آقا اگه نتونه عادی راه بره دهن خودش و مارو سرویس میکنه. تو از همه بیشتر. شاید ترکشش بگیردت و…
حرفش را ادامه نداد. پیش بینی این ماجرا کار سختی نبود!
یاسمین تکه ای از نان تازه را به دندان گرفت:
_عیبی نداره. خودم مراقبشم!
دلش آشوب بود و عشق… به طرز شگفت آوری صبورش کرده بود. حرف میزد و بغضش میان نفس های عمیق و یک درمیانش دفن میشد.
متین دست به سینه ایستاد به تماشای دختری که با چند ماه قبل زمین تا آسمان فرق داشت… انگار سیخی داغ رفته بود توی چشمها و قلبش!
یاسمین یک تکه دیگر از جگر را درون دهانش گذاشت و به سختی جویدش. گرسنه اش بود اما میل زیادی به غذا نداشت.
_تو برو بیرون متین. ارسلان بیدار شه هیچی برات نمیذاره ها…
_دکتر گفت که اشکت و درآورد. میخوای بشی سپر بلای من؟
_نه. نمیخوام مجبورت کنه منو برگردونی. دلم میخواد همینجا کنارش بمونم!
متین لبخند زد: باشه حالا غذاتو بخور.
یاسمین ظرف را بست و کناری گذاشت:
_مرسی دیگه نمیتونم.
همان را هم با ذرات بغض پایین فرستاد اما برای ته بندی معده ی داغونش خوب بود.
_ارسلان هنوز چیزی نخورده متین. به دکتر بگم؟
_هر وقت لازم باشه خودشون براش غذا میارن تو نگران نباش.
یاسمین آرام باشه ای گفت و دوباره پلک ها و دمای بدن او را چک کرد. لبخند متین میان بندبازی عقل و احساسش سر رفت. دخترک دل داده و دل باخته بود… ان هم طوری که نمیشد هیچ اسمی رویش گذاشت! عشق، شیفتگی یا شاید هم جنون!
_بیشتر از ۲۴ ساعته بیداری. نمیخوای یکم استراحت کنی؟ بگم محمد ببرت عمارت چند ساعت بخوابی؟
یاسمین سر بالا انداخت: نه حالم خوبه. میخوام تا وقتی مرخص میشه پیشش بمونم. اینطوری خیالم راحته!
متین لبخند زد و با مکث بیرون رفت. نگاه دخترک دوباره روی چهره ی ارسلان چرخید… دستش را گرفت و بی اختیار نوازش کرد! این نوازش های گاه و بی گاه دلچسب بود برایش. خصوصا وقتی که او نمیتوانست اعتراضی کند…!
صدای داد و بیدادش کل بیمارستان را پر کرده بود. تا حدی که حتی پرستار ها مجبور شدند حراست را خبر کنند و اگر دخالت شایان و پا درمیانی اش نبود، اوضاع به خیر نمیگذشت.
یاسمین دستش را گذاشته بود روی گوش هایش تا اگر حرف بدی از دهان ارسلان درآمد، نشنود و دلش کدر نشود. متین اما سر به زیر ایستاده بود مقابلش و به توپ و تشر هایش گوش میداد…
_امروز نمیتونم از جام بلند شم دهنتونو سرویس کنم. فردا چی؟ همیشه که همینطوری نمیمونه.
شایان عصبی نگاهش کرد: چرا تمومش نمیکنی ارسلان؟
_چیو تمومش کنم؟ به این پسره ی مشنگ میگم دست اون خیره سر و بگیر ببر عمارت، وامیسته نگام میکنه.
صدایش دوباره بالا رفت: مگه من با شماها نیستم؟ این دختر و ببرید از اینجا…
شایان ساید های تخت را بالا داد تا او در اثر جنب و جوش زیاد از تخت سقوط نکند.
_میشه یه لحظه اروم باشی و نفس عمیق بکشی؟
کنترل ارسلان دست خودش نبود: به اون فتنه بگو بره خونه تا با همین وضعم پا نشدم دهنش و سرویس کنم.
یاسمین با بغض سر چرخاند. چشمهایش خیس شد و چانه اش لرزید… اما باز هم سکوت کرد.
شایان با تاسف به ارسلان نگاه کرد: یکم مراقب حرف زدنت باش.
_چرا؟ مگه قبلا نازش میکردم؟ وقتی حرف گوش نمیده باید…
_بخدا اگه ساکت نشی دوباره بهت مسکن تزریق میکنم بی حال شی. فهمیدی؟
ارسلان با درد و خستگی پلک هایش را باز و بسته کرد.
با حرصی آشکار گفت: شایان از وضعیت من سو استفاده نکنین. میدونی بخوام بلند شم اینجارو رو سرتون خراب میکنم.
_متین جان تو یاسمین و بردار برو بیرون.
_یاسمین یا تو همین اتاق میمونه یا میره خونه. جلوی چشمام به نوچه ام اُرد نده دکتر.
رنگ شایان از شدت دلخوری عوض شد. حرف توی دهانش ماسید و بی هیچ حرف دیگری از اتاق بیرون رفت. یاسمین با ناراحتی به متین نگاه کرد که او هم با مکث سمت در رفت… صدای ارسلان باعث شد لحظه ایی بایستد.
_حواسم به تک تک این سرپیچی هات هست متین خان.
متین برگشت و صادقانه گفت: از پسش برنمیام آقا. چیکار کنم؟ وگرنه این گردنم از مو باریک تر.
صورت ارسلان باز شد: از پس یه دختر بچه برنمیای؟
_من جایی نمیرم.
ارسلان یک لحظه هم ملاحظه اش را نکرد: تو غلط میکنی.
پلک های یاسمین پرید اما کوتاه نیامد.
_تو برو متین. بذار هرچقدر میخواد داد و بیداد کنه. من که در هرحال نمیام…
متین سری تکان داد و بی حرف بیرون رفت.
ارسلان تلخ گفت: من نخوام ببینمت باید چیکار کنم؟
_متاسفم نمیتونی کاری کنی. باید تحملم کنی.
ارسلان از زور حرص دندان هایش را روی هم فشرد. ته دلش آشوب بود و تمام این حرص را ریخته بود توی لحن و صدا و چشمهایش تا دخترک را به هر نحوی به عمارت بفرستد.
_یکم تختتو میدم بالا که بتونی غذا بخوری.
_نمیخوام.
_دکتر گفت باید الان یه چیزی بخوری…
لج ارسلان درآمد: دکتر غلط کرد با تو.
یاسمین خنده اش گرفت: خداروشکر ارسلان خان. نمردم و بچه بازی های تو رو هم دیدم… چند سالته دقیقا؟ چهارسال؟
ارسلان چشم ریز کرد: منو مسخره میکنی؟
یاسمین خنده اش را خورد: مسخره؟ نه بابا…
_زهرمار. پامیشم میزنمتا.!
دخترک اینبار نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. فارغ از هرچیزی خندید و به اخم های ترسناک او هم توجهی نکرد.
_از این همه ابراز عشق و محبتت شرمنده شدم ارسلان خان. نکن اینجوری…
ابروهای ارسلان باز شد و نگاهش گیر کرد به خنده های از ته دل او… متوجه شد که یک چیزی در چشمانش فرق کرده!
با خونسردی دست روی دست گذاشت: تو دعا کن من حالا حالا ها از جام بلند نشم یاسمین. وگرنه تاوان این خیره سریت و خیلی بد میدی.
یاسمین ساید را پایین داد و کنارش روی تخت نشست.
لبخندش با دیدن اخم های او رنگ گرفت: تو پاشو من پی همه چی و به تنم میمالم. نگران نباش…
ارسلان زهرش را زد: مهربون شدی؟ مطمئنی دیگه از من چندشت نمیشه؟
یاسمین با لبخند تلخی قاشق غذا را توی دهان او فرو کرد. قلبش درد میکرد…
_من وسط راه خودمو نباختم که حالا بخوام بهت جواب پس بدم و بدهکار باشم.
تپش قلب ارسلان بالا رفت و غذا توی حلقش سنگ شد. به هر سختی بود قورتش داد و قاشق بعدی را پس زد و رو چرخاند.
_جمعش کن نمیخورم.
_اگه نخوری لاغر میشی.
صدای پر غیظ را او را شنید: به جهنم…
یاسمین نچ بامزه ای کرد: نه دیگه همسر عزیزم. من امیدم به همین عضله های قویته. نمیخوام آب شن.
ارسلان تند سر چرخاند و دندان هایش بهم چسبید. یاسمین پا گذاشته بود روی تمام خط های رنگی بینشان… انگار میخواست سدی را با حربه های زنانه اش بشکند.
_بخور مقاومت نکن.
ارسلان بی هوا ظرف را از او گرفت و روی میز کنار تخت گذاشت. یاسمین خواست چیزی بگوید که با حلقه شدن دست او دور کمرش با تعجب ساکت شد.
“”””””””
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این کی بود میگف یکشنبه و سه شنبه و پنجشنبه پارت میدم چبشد پس :// چند وقت دیگه میاد میگه ماهی یه پارت کوتاه بدم یا هر فصل یه پارت بلند ://
جمع کنید کاسه کوزتونو تا میفهمید رمانتون مورد توجه شده چندش بازی در میارید 😕
سلام فاطمه جان خوبی
امشب اگه خدا بخواد پارت داریم دیگه ؟!!
با اینکه به سؤال هامون ج نمیدین ولی بازم میپرسم تورو خدا چرا انقد دیر به دیر پارت میدین ،ازتون التماس میکنم پارت هارو هم زیاد هم بیشتر بزارید ممنونم ازتون .اگه خواستمون رو بجا بیاری خوشحالمون کردی ❤️ 🙏
سلام عزیزم بخدا دست من نیست،بستگی ب نویسنده داره
نویسنده بعضی وقتا هر روز بعضی وقتام ی روز در میون ی پارت کوچولو میزاره،منم چن روز ی بار جمش میکنم میزارمش
فردا صب میزارم
سلام به روی ماهتون بله متوجه ام ولی بازم هی اسرار میکنیم چون این رومانتون بی نظیره دست شماو نویسندش طلا
اما ای کاش نویسندش این کارو با ما نکنه یخورده ماهارو درک کنه 🙏
سلام میشه لطف کنید دو هفته رمان نزارید اخه امتحانات شروع شده نمیرسیم رمان بخونیم
عزیز دلم همه امتحان دارن شما میتونی گوشی رو خاموش کنی نخونی بقیه چه گناهی دارن
شما یه جوری گفتی نمیرسیم بخونیم هر کی خبر نداشته باشه فک میکنه ما هر روز پارت داریم اونم نه دو تا خط به اندازه بیست متر که وقت نمیشه ۵ دقیقه وقت بزاریم بخونیم😂😂😂
اگه شما نمیخوای بخونی نیا تو این سایت تا وقتی امتحانات تموم نشده
دلیلتون اصلاااا منطقی نیست
واییی جای حساسسس🚶♀️💔
اه فاطمه دستت درد نکنه ها ولی بعد از یک هفته این خیلی کمه خوب یه جوری بزار زیاد باشه
تو رو خدا زود به زود پارت بده دارم میمیرم از کنجکاوی
مادرتو
بیماری میزاریمون تو خماری آخه ؟
همیشه متنفر بودم از این جاهای حساس و اخر قصه رمان فیلم چندش آوره
توررروخدا یعنی چی آخه جای حسای بایید تموم بشه پارت نمیدین چهار پنج روز یبار پارت میدین ولی زهر داره
خواهشن پارت بعدی
نمردیمو ی پارت دیدیم:)))
خب که چی
وای
خدایا دیگه داره گریم میگیره از این پارت های بی سرو ته😭😭😭😭😭
کلا کلمه ای که بعد خوندن این پارت های اخیر به دهنم میاد اینه که «آخییییییییی»
ولی ای کاش یکم بیشتر میبود این همه صب میکنیم آخرش دو سه پاراگراف و تمام ؟!