رمان گریز از تو پارت 153

5
(1)

 

 

 

یاسمین لیوان را پایین آورد و خواست جواب اسو را بدهد که در اصلی باز شد و نگاه همه مات ماند به متین و دختری که با چشم های بسته کنارش ایستاده بود.

 

چایی پرید توی گلوی یاسمین و چنان به سرفه افتاد که ماهرخ بلافاصله از آشپزخانه بیرون آمد اما نشد چیزی بگوید. با حیرت سر جایش خشک شد…

 

متین با تاسف نگاهشان کرد: آروم باشید.

 

بعد از چشم بند مشکی رنگ را از چشمهای دخترک برداشت… صورت سفید دخترک با میت هیچ فرقی نمی‌کرد. لب هایش از شدت خشکی کویر بود و چشمهایش سرخ و پر آب!

 

_یا خدا…

 

ماهرخ بود که واکنش نشان داد و قدمی جلو رفت: این دختر کیه متین؟

 

_خواهر دانیار.

 

آسو و یاسمین هنوز توی بهت و شوک بودند که با جمله ی متین به خودشان آمدند. یاسمین بلند شد و با احتیاط سمت دخترک قدم برداشت… بیشتر از ۱۸ سال نداشت! انقدر بی رنگ و کم جان بود که نزدیک بود در دم فرو بریزد. ناخودآگاه به دستش نگاه کرد… باند پیچیده دور دستش و خون پس زده کثیفش کرده بود!

 

نگاهش عصبی سمت متین رفت که او دست بالا گرفت.

 

_به من ربطی نداره! از شوهرت جواب پس بگیر.

 

بعد هم رو به مادرش گفت: مامان برای دنیا خانم غذا آماده می‌کنی؟ حالش زیاد خوب نیست.

 

ماهرخ با مکث از بهت درآمد و به خودش جنبید. متین که از ساختمان بیرون رفت، یاسمین سریع دنبالش قدم برداشت!

 

_صبر کن ببینم…

 

_همینجوری نیا بیرون، اقا رو سرت خراب میشه.

 

یاسمین آرنجش را گرفت: صبر کن ببینم… دختره رو اوردی تو خونه یهو میذاری میری؟ چیکارش کنیم ما؟

 

متین کلافه بود: بهش غذا بدید، یکم ارومش کنید. دکتر شایان بیاد ببینه چیزیش نباشه یوقت…

 

یاسمین تعجب کرد: اینارو ارسلان گفته؟

 

_معلومه. ما بدون اجازه ارسلان خان میاریمش خونه؟

 

_وا خب یعنی صلح کردن؟ قراره تحویلش بدین؟

 

_اره صلح کردن ولی این دختر اول باید شبیه آدمیزاد بشه بعد دانیار بیاد دنبالش.

 

یاسمین نفس عمیقی کشید و دست به کمرش گرفت.

 

متین باز هم بهش تشر زد: برو تو… اقا از دوربین میبینتت دختر!

 

 

 

 

یاسمین با حرص لب کج کرد و داخل رفت. دخترک هنوز همان گوشه ی در ایستاده و نفس هم نمی‌کشید.

یاسمین دست روی بازویش گذاشت که او به وضوح لرزید… با وحشت عقب رفت و چسبید به دیوار.

 

_نترس. بخدا کاریت ندارم.

 

آسو هم بلند شد و کنار یاسمین ایستاد‌. دنیا از ترس نگاهشان نمی‌کرد…

 

_ببین ما مثل اون هیولاها نیستیم. کاریت نداریم فقط میخوایم کمکت کنیم.

 

نگاه دخترک با تردید و کنجکاوی توی چشم های مهربان و براق یاسمین چرخید. آسو هم لبخند زد و برایش سر تکان داد تا راه نفس او کمی باز شد.

 

_من… من نمیدونم چرا اینجام. من…

 

گلویش خشک بود و نمیتوانست زیاد حرف بزند. یاسمین لب گزید و با احتیاط دستش را گرفت…

 

_بیا بشین اول یه لیوان آب بخور. فعلا نمی‌خواد چیزی بگی!

 

دنیا آرام دستش را پس کشید و روی مبلی که او اشاره زد، نشست. آسو لیوانی آب برایش ریخت و جلویش گذاشت.

 

یاسمین کنارش نشست: بخور راه نفست باز شه.

 

دنیا بغض کرد. گلویش کویری داغ بود… مذاب داشت‌. نمی‌توانست نفس بکشد.

لیوان را که تا ته سر کشید، بغضش هم شکست. ارام ارام اشک میریخت… یاسمین مانده بود برای دلخوش کردنش چه بگوید! با احتیاط دست روی بازویش کشید! دل به دریا زد و نفسش را با جمله اش بیرون فرستاد.

 

_گریه نکن…فردا داداشت میاد دنبالت.

 

چشم های دنیا گرد شد. اشک هایش بند آمد: واقعا؟

 

یاسمین لبخند کمرنگی زد: اره اینجا هم خونه ی ارسلان خانِ… بهت نگفتن؟

 

دنیا با تعجب به اطرافش نگاه کرد: ارسلان؟

 

بعد با ناباوری سمت یاسمین برگشت و پرسید: یعنی اون منو دزدیده؟

 

یاسمین سر تکان داد: از هیچی خبر نداشتی؟

 

_نه… یعنی من… وای!

 

انگار از خواب بلند شده و توی بیداری کابوس میدید.

 

_ارسلان خان چرا باید منو بدزده؟ اون که… اون که…

 

یاسمین پلکی زد و دستش را گرفت: بیخیال شو حالا. یکم آروم باش!

 

با دیدن دست خونی اش به آسو گفت که اگر میشود وسایل پانسمان را برایش بیاورد. آسو سریع رفت و نگاه یاسمین با تاسف روی دستش چرخ خورد…

 

_این چه کار بود با خودت کردی دختر خوب؟

 

 

 

 

_جای من نبودی که بدونی ترس و وحشت یعنی چی؟

 

یاسمین لبخند تلخی زد. دیگر نگفت چند ماه قبل با گوشت و خون این حس را درک کردم یا حتی چند سال است که از همه چیز و همه کس میترسم!

 

_من اصن نفهمیدم چیشد. رفته بودم کلاس… یهو وسط خیابون حس کردم خوردم به یکی بعد چشمام و باز کردم دیدم تو یه خرابه ام.

 

همزمان آسو هم برگشت و جعبه پانسمان را مقابلش گذاشت‌. یاسمین همانطور که به حرف هایش گوش میکرد، باند خونی را از دور دستش باز کرد…

 

_لابد با دو تا گولاخ؟ اره؟

 

دنیا بغض کرد: آره. خیلی حس بدی بود بخدا.

 

_درکت میکنم…

 

_از وقتی با داداش اومدم ایران همش تو استرس و ترس بودم. یه روز خوش ندیدم.

 

قلب یاسمین داغ شد. او هم از وقتی برگشته بود فقط استرس و ترس تجربه کرده بود…

 

_نمیدونم داداش چرا یهو تصمیم گرفت بیایم ایران ولی اگه ببینمش التماسش میکنم که برگردیم.

 

یاسمین لبخند زد: برو اونجا با ارامش زندگی کن. جای هرکسی که شرایط تو رو داره خوش بگذرون.

 

دنیا با تعجب نگاهش کرد و آسو خیره ماند به چهره ایی که دنیا دنیا حسرت را فریاد میزد!

یاسمین به زخم دست او نگاه کرد:

 

_وای… این خیلی خونریزی داره دختر.

 

آسو جلو رفت و چشم گرد کرد: با یه باند حل نمیشه!

 

_نمیبینی رنگ و روش و؟ چیزی نمونده پس بیفته. خدا کنه دکتر شایان زودتر برسه…

 

دنیا لب گزید و یاسمین چپ چپ نگاهش کرد:

 

_میدونی با این کارت چه بلایی سر داداشت آوردی؟ فردا بیاد دنبالت و حالت خوب نباشه که دوباره جنگ میشه!

 

_مجبور شدم.

 

_چرا؟

 

_اونا عوضیا اذیتم میکردن.

 

بعد یقه ی لباسش را پایین آورد و گردنش را به او نشان داد. یاسمین با اخم و تعجب به خراش ها روی پوستش خیره شد.

 

_چیکارت کردن؟

 

دنیا با بغض سرش را تکان داد. انگار حرف زدن راجب این موضوع ازارش میداد که سریع دکمه های لباسش را بست.

 

یاسمین خم شد و به چشم های خیس او زل زد:

 

_بلایی که سرت نیاوردن؟

 

 

 

 

دنیا آرام سر بالا انداخت: اون آقاهه که جلوی در بود رسید و اجازه نداد اتفاقی بیفته.

 

_متین؟

 

_نه اون یکی که پیراهن سفید تنش بود.

 

یاسمین نفسش را با درد بیرون فرستاد. منظور او محمد بود… خون روی دستش را پاک کرد و گاز را محکم روی زخمش فشرد:

 

_این باید بخیه بخوره. شایان خان میاد حلش می‌کنه.

 

بعد هم باند را محکم تر دور مچش پیچید و بلند شد.

 

_آسو جان تو مراقبش هستی من یه سر برم پیش ارسلان؟

 

دخترک لبخند: اره خیالت راحت.

 

_غذاشم بخوره ها…

 

دنیا زیر لب فقط توانست تشکر کند. یاسمین که تند از پله ها بالا رفت با کنجکاوی دنبالش کرد و بی‌اراده زیر لب زمزمه کرد…

 

_یعنی خواهرشه؟

 

حواسش به آسو نبود اما او صدایش را شنید.

 

_زنشه!

 

سر دنیا با بهت و حیرت چرخید سمت او و چشم هایش توی حدقه گرد شد. زبانش بند آمد. آسو خندید…

 

_چیه؟

 

_واقعا میگی؟

 

_اره واقعا میگم. یاسمین زن ارسلان خان.

 

دنیا با تعجب لبخند زد: نمیدونستم ازدواج کرده.

 

_تازه ازدواج کردن. تو ارسلان خان و میشناختی؟

 

دخترک تند تند سر تکان داد: اره یه مدت با داداشم خیلی رفیق بودن‌. من یکی دوبار دیده بودمش فقط!

 

آسو آهانی گفت و دنیا لب برچید: بهش نمیومد اهل ازدواج باشه.

 

آسو خندید… دنیا انگار توی هپروت بود:

 

_نمی‌دونم چرا رابطه اش با داداشم بهم ریخت ولی نمیفهمم چرا باید من بدبخت و بدزده.

 

آسو دست روی دست سالمش گذاشت: بهش فکر نکن.

 

دنیا دست به صورتش کشید و نفسش را بیرون فرستاد. ماهرخ با سینی بزرگی از آشپزخانه بیرون آمد. بوی غذا اشتهای دخترک را تحریک کرد… با خجالت سر پایین انداخت!

 

ماهرخ سینی را مقابلش گذاشت و کنار آسو نشست:

 

_بخور دخترم. نوش جان…

 

دنیا خجالت زده لبخند زد: ممنون.

 

 

”””'””””””””””””””

 

 

 

 

صدای ارسلان بالا رفت: یکم بهت رو دادم داری رو سرم سوار میشی یاسمین.

 

یاسمین کم نیاورد: اولا که سر من داد نزن. دوما که من خودم ذاتا پروام نیازی نیست تو کاری کنی. سوما که…

 

_سوما که و زهرمار. برو بیرون ببینم… تقی به توقی میخوره با توپ پر میاد تو اتاق من.

 

_اینجا اتاق منم هست.

 

ارسلان عصبی شد. دست مشت کرد و هر چقدر تلاش کرد پاهایش را تکان دهد نتوانست… همین کفری ترش کرد‌.

 

_برو بیرون یاسمین. ببین اعصابم خیلی خرده امروز!

 

_هر چی میشه همین و میگی. دو دقیقه به حرف من گردن شکسته گوش نمیکنی فقط میخوای بیرونم کنی که خفه شم.

 

ارسلان کلافه شد: گوشم پره از حرفات.

 

یاسمین سر تکان داد: یه گوشت دره یکی دروازه. بهت میگم آدمات داشتن سر دختره یه بلایی میاوردن ککتم نمیگزه.

 

ارسلان چشم بست و سرش را چرخاند. یاسمین با حرص پاهایش را به زمین کوبید…

 

_منو نگاه کن ارسلان.

 

_الان که سالمه. الان که خوبه… برم نازش بدم؟

 

_نه درد من اینه که چرا نمیگی اون دو نفر و ادب کنن؟ انقدر این دختر برات بی اهمیته؟

 

بعد هم پوزخندی زد و خودش ادامه ی حرفش را گفت: البته چرا مهم باشه. سر منم خودت همین بلاهارو آوردی و الانم جلوت وایستادم. عادتته!

 

خودش هم نفهمید چه گفت اما چشم های ارسلان طوری سرخ شد و خون افتاد که در لحظه مثل سگ از حرفش پشیمان شد. شانس آورد که پاهای او یاری اش نمیکرد وگرنه قطعا یک بلایی سرش میداد.

 

ارسلان از شدت عصبانیت نفس نفس میزد که یاسمین با قدم های تند سمت در رفت. ارسلان اسمش را با حرص صدا زد اما دستش به او نرسید. دخترک سریع بیرون رفت تا جلوی هر بحث دیگری را بگیرد.

 

_ای خدا… بمیری با این حرف زدنت یاسمین.

 

از پله ها که پایین رفت، شایان را دید که کنار متین ایستاده و با دنیا حرف میزد. سریع خودش را بهش رساند و سلام گفت… شایان با دیدنش لبخند زد:

 

_چطوری خانم پرستار؟

 

یاسمین لبخند کمرنگی زد. شایان با دقت دست دخترک را نگاه کرد:

 

_این خیلی عمیقه.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.3 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

چرا پارت نیست؟؟

...
...
1 سال قبل

امروز پارت داریم؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x