رمان گریز از تو پارت 149 - رمان دونی

 

 

 

آرام وارد اتاق شد و وقتی دید او بیدار است، لبخند مضحکی زد.

 

_خوبی ارسلان خان؟

 

_خوب واسه خودت معرکه گرفتیا. راست راست تو خونه میچرخی و خوش میگذرونی.

 

یاسمین دستش را تکان داد:

 

_اووف دیگه نگو… مخصوصا وقتی بهت میگن جادوگر.

 

ارسلان با تفریح نگاهش کرد:

 

_کی بهت گفته جادوگر؟

 

_خواهر شوهرم متین… با زبون بی زبونی گفت تو بیچاره آقارو جادو کردی.

 

ارسلان سرش را جهت مخالف او چرخاند تا خنده اش نمایان نشود. یاسمین لرزیدن سینه اش را که دید با حرص دست به کمر گرفت و جلو رفت…

 

_میخندی ارسلان‌؟

 

_من؟ نه!

 

_من جادوت کردم ارسلان؟

 

ابروهای ارسلان بالا رفت. جادو؟ دخترک بیشتر شبیه فرشته ای بود که داشت با قدرتش سیاهی های این خانه را پاک میکرد… جادو کردن او که چیزی نبود! کاش بیشتر جادو میشد!

یاسمین هنوز با عصبانیت نگاهش میکرد که او اشاره کرد کنارش بنشیند.

 

_نمیخوام، نمیام.

 

_حالا ناراحت نشو خانم جادوگر.

 

یاسمین بی هوا جیغی کشید و بالشتک کوچکی را برداشت تا به سر او بکوبد که ارسلان مچ دستش را گرفت و سمت خود کشید. یاسمین خودش را کنترل کرد تا روی او نیفتد. میترسید این آغوش ها به زخمش آسیب بزند… کنارش نشست و با اخمی با مزه به لبخند او نگاه کرد.

 

_خوشت اومد بهم گفتن جادوگر؟ من جادوگرم ارسلان؟

 

ارسلان با لبخند پررنگی موهای او را پشت گوشش فرستاد.

 

_ولی جادوگر خوشگلی هستیا!

 

اخم های یاسمین با مکث باز شد: من جادوت کردم؟

 

نگاه ارسلان توی صورتش دو دو زد: نکردی؟

 

_عه! لابد این بلاهایی که سرت اومده همش تقصیر منه.

 

_صد در صد!

 

یاسمین نامش را صدا زد که ارسلان گونه اش را میان انگشتانش کشید.

 

_اگه جادوم نمیکردی که الان جلوم ننشسته بودی و من واسه بوسیدنت اینجوری لَه لَه نمیزدم.

 

 

 

یاسمین با تعجب سرش را عقب برد. پلکی زد و خجالت زده نگاه ازش دزدید:

 

_دیوونه!

 

نفس هایش سنگین شده بود که دست او پشت کتفش نشست و سمت خود کشاندش. یاسمین بی حرف توی آغوشش جای گرفت و متوجه ی درهم رفتن چهره اش از درد شد.

 

_آخرش کار دست خودت میدی ارسلان.

 

ارسلان نامحسوس عطر موهایش را نفس کشید:

 

_چرا؟ چون بغلت میکنم؟

 

یاسمین سر روی بازویش گذاشته و انگار به کوه تکیه کرده بود! همانقدر محکم‌… همان اندازه امن و قدرتمند!

 

با انگشتش روی تیشرت خاکستری او خط های فرضی کشید و لبخند زد‌. ترجیح داد بحث را عوض کند…

 

_جدا از همه ی اینا من واقعا از اینکه نمیتونی به کسی مشت و لگد بزنی راضیم.

 

ارسلان سکوت کرد‌. یاسمین کف دستش را روی سینه ی او ثابت نگه داشت و کمی سرش را بالا گرفت تا چهره اش را ببیند.

 

_بدجنس نیستما. اتفاقا خیلی ناراحتم که نمیتونی راه بری ولی از اینکه فعلا کسی و نمیزنی و نمیترکونی خوشحالم.

 

ارسلان با انگشت به پیشانی اش کوبید: بالاخره که چی؟

 

یاسمین پشت چشمی نازک کرد:

 

_فعلا یه مدت استراحت کنی نمیمیری.

 

_کار و زندگی من همینه یاسمین‌. نمیتونم ولش کنم!

 

قلب یاسمین گرفت. لب هایش چفت هم ماند و نفس سختی کشید… هنوز به چشم هایش خیره بود که ارسلان سرش را پایین کشید و آرام بوسیدش.

 

قلبش داشت از این فاصله ی بی معنی خرد میشد. انگار به جای تیر به جانش تبر خورده بوده! مثل تشنه ای میدوید سمت سراب و بعد حیران میماند و تشنه تر میشد. حکایت عطر تن دخترک هم همان آبی بود که هر چه سمتش میدوید ازش میگریخت… جان به سر میشد و این بوسه ها تشنه ترش میکرد. شاید اگر همان شب تصاحبش کرده بود…

 

چشمان یاسمین برق میزد! نم اشک بود یا برق بی قراری؟! هر چه بود هیزم ریخت به آتش تن او و بی تاب ترش کرد. بوسه اش اینبار روی موهایش نشست که تقه ای به در خورد و یاسمین تکانی خورد. ارسلان کلافه نفسش را بیرون فرستاد…

 

_متین جدیدا تو این خونه نقش کلاغ و پیدا کرده.

 

همزمان صدای متین را شنیدند:

 

_آقا شرمندم. یه اتفاقی افتاده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
Tamana
1 سال قبل

خداروشکر امروز گذاشتین👌🏻

Mobina Moradi
Mobina Moradi
1 سال قبل

یه پارت دیگهههههه🙏🙏🙏🙏🙏🥺🥺

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x