ارسلان سرش را جلو برد و نفسش را روی صورت او رها کرد. چهره اش هیچ انعطافی نداشت اما چشمهایش میخندید. نگاهش طوری عمیق بود که نفس دخترک بند آمد. لبخند کمرنگی زد تا حس های بد را توی ذهنش پس بزند. فکر میکرد او قصد و غرضی پشت این نگاه عجیبش دارد…
اما وقتی دست ارسلان پشت گردنش محکم و سرش را جلو کشید تمام تصوراتش بهم ریخت.
دست هایش روی کتف او نشست و آرام اسمش را زمزمه کرد…
ارسلان هنوز هم اخم داشت اما نگاهش توی صورت او دو دو میزد. انگار فقط قصد آزار و تشنه کردن او را داشت! قلب یاسمین از سکوت او گرفت…
_ارسلان؟
_هوم؟
یاسمین کف دستش را روی ته ریش زبرش کشید. ته نگاهش از این حجم از سردی او کدر شد…
_هوم؟ فقط همین؟
_چیکار کنم الان؟ نازت بدم؟
یاسمین پلک جمع کرد و ابروهایش، با مکث توی هم رفت.
_نه، نیازی نیست.
ارسلان نیشخند زد: اونوقت نیازشو تو تعیین میکنی؟
یاسمین با چشمانی دلخور فقط نگاهش کرد. تکلیف ارسلان با خودش هم معلوم نبود چه رسد به حال و قلب او؟!
_به پابند شدن من روی تخت دل خوش نکن یاسمین من خیلی زودتر از چیزی که فکر میکنی پا میشم.
یاسمین لبخند زد: میدونم. تو قوی تر از این حرفایی.
_میدونی و خیره سر شدی؟
_مگه قبلا نبودم؟
ارسلان لب بهم فشرد: با کلمات بازی نکن.
_پس تو چرا اون شب با روح و روان من بازی کردی؟
ارسلان جا خورد. دستش از دور کمر و گردن سست شد اما رهایش نکرد!
_اون شب و فراموش کن.
_نمیتونم. حتی اگه از این بعد ازت محبت ببینم بازم نمیتونم اون شب لعنتی و فراموش کنم.
ابروهای ارسلان باز شد و قلبش گرفت اما وقتی سر دخترک جلو رفت و لب هایش را به کام کشید، تمام تن بی حسش لرزید. دست هایش با قدرت بیشتری دور تن یاسمین چفت شد و با اشتیاق بوسیدش. پا و کمرش یاری اش نمیکرد ولی قلبش نزدیک بود از سینه اش بیرون بپرد…
یاسمین خواست خودش را جلوتر بکشد که با شنیدن صدای در، انگار بهش برق وصل شد. عقب رفت و دست های ارسلان از دور تنش پایین افتاد.
نگاه از ارسلان گرفت و بزور صدایش را صاف کرد…
_بفرمایید.
در آرام باز شد و چشم جفتشان اول به دسته گل بزرگی افتاد که زودتر از صاحبش داخل آمد.
_سلام…
ارسلان با شنیدن صدا تکانی خورد و وقتی سبد گل پایین آمد، لبخند دانیار مثل خاکستر روی جفتشان پاشید.
یاسمین اخم کرد و کنار تخت ایستاد. جوابش را نداد… حس خوبی به این مردک هیز طماع نداشت!
ولی ارسلان در عین خونسردی از درون مثل آتش سرخ شده بود!
_از جونت سیر شدی؟
دانیار با سیاست لبخند زد و سر تکان داد: ای بابا… این چه حرفیه ارسلان خان؟ فقط اومدم عیادت استاد قدیمیم.
پشت بند حرفش، سبد گل را روی میز گذاشت و قدمی جلو رفت. نگاهش که روی یاسمین نشست و لبخند مزخرفش پررنگ تر شد.
_چه فداکار… چه عاشقانه. نگران شوهرتی و ازش مراقبت میکنی؟
یاسمین به ضرب جوابش را داد: فضولیش به تو نیومده.
دانیار خندید و ارسلان نفسش را عمیق رها کرد. دنبال جمله ای مناسب میگشت تا او را بکوبد.
_اومدنت اینجا به هر دلیلی باشه، من قرار نیست بشینم و در جواب کارات فقط نگاهت کنم.
_ولی خونسردی استاد. بعد از به باد رفتن اون همه جنس با ارزش و نیمه فلج شدنت، زیادی خونسردی!
ارسلان خندید. با درد و حرصی که اگر توان داشت میتوانست برای کشتن فرد مقابلش تحریکش کند.
یاسمین مشت جمع شده ی او را میان انگشتان ظریفش گرفت و نوازش کرد… صدایش به آرامی افتادن یک برگ لطیف بود!
_ولش کن ارسلان.
دانیار با تفریح نگاهشان میکرد: فکر نمیکردم انقدر رابطتون خوب باشه. براوو…
_دست کردن تو لونه ی مار یکم زیادتر از دل و جراتت نبود؟
_ترسیدن از مار پیری که الان قدرتی نداره خنده دار نیست؟
ارسلان با آرامش نگاهش کرد. انگار میخواست با این کار خشم را درون خودش سرکوب کند… نگاهش روی صورت او دور زد و در همان حال هم قدرتش را به رخ کشید.
_به جای این حرفا چرا یه زنگ به خواهرت نمیزنی؟
دانیار به وضوح تعجب کرد. تکانی خورد و با دقت نگاهش کرد…
_اسمش چی بود؟ دنیا؟ دیبا؟ یادم نیست دقیق.
یاسمین آب دهانش را قورت داد و آرام نامش را زمزمه کرد. ارسلان خیره به نگاه زخمی دانیار، باز هم خندید.
_بچه ها گفتن تو هفت تا سوراخ قایمش کردی! من سوراخ هشتمم گشتم و پیداش کردم. کار سختی نبود برام! میدونی که…
دانیار دست مشت کرد: اگه بفهمم…
_چیو میخوای بفهمی؟ خب یه زنگ بزن حالش و بپرس. اگه خوب بود و تونست جوابتو بده منم خوشحال میشم!
دانیار مشت محکش را روی میز کوبید. یاسمین با ترس عقب رفت…
_بلایی سرش آورده باشی، دودمانتو به باد میدم ارسلان خان.
_بچه ها یکم جیغش و درآوردن حالا نمیدونم تا کجا…
صدای فریاد دانیار پیچید توی اتاق و دو ثانیه هم نشد که متین و محمد داخل اتاق هجوم آوردند و با دیدن او ملاحظه نکرده و اسلحه هایشان را بیرون کشیدند.
ارسلان مقابل طغیان او با آرامش سرش را تکان داد…
_یکم زیادی به پر و پام پیچیدی ولی عیب نداره ادبت میکنم. خودم تو تربیتت کوتاهی کردم!
دانیار از شدت خشم میلرزید: قسم میخورم که نابودت میکنم.
ارسلان نچی کرد: حال خواهرت مهم تره. آخه من هنوز نمیدونم به ازای اون جنسا یا وضعیت جسمیم باید چند چند باهات حساب کنم.
یاسمین با نگاهش داشت التماس میکرد که او ادامه ندهد. ارسلان اما خود خودش بود! خونسرد و بیرحم! ملاحظه ی زمان و مکان برایش اهمیتی نداشت…
_نباید عصبانیم میکردی دانیار جان. من با اطرافیان خودمم شوخی ندارم چه برسه به آدمی که منتظر فرصت بودم تا بهش نیش بزنم.
دانیار زور زد تا بهش التماس نکند. نفس عمیقی کشید و دستش در هوا تکان خورد…
_خواهر من، هیچ گناهی نداره بی ناموس.
ارسلان لب هایش را بالا کشید: میدونم. اتفاقا بچه ها که عکسشو برام فرستادن متوجه شدم چقدر پاکه. هم خوشگل بود هم معصوم!
کف دستش را روی ته ریشش کشید و لبخند تلخی زد:
_راستش یکم عذاب وجدان گرفتم. میدونی که من معمولا به دختر بچه ها کاری ندارم.
سرش را سمت محمد چرخاند و گفت:
_عکسشو داری بهش نشون بدی محمد؟
_بله آقا…
محمد موبایلش را بیرون آورد و عکس دخترکی را آورد که صورتش در عین زیبایی زیر ضربه های سنگین کبود و سرخ شده بود.
دانیار با دیدن عکس نزدیک بود روی زانوهایش زمین بیفتد. نفس هایش تند شد و سینه اش سنگین! میترسید چیزی بگوید از شدت خشم به گریه بیفتد.
_بچه ها صداشم برام فرستادن. من دل نداشتم گوش بدم. تو اگه میتونی برات بذاریم که…
_کثافت حرومزاده… چطور دلت اومد؟
متین محکم دست هایش را گرفت و محکم سر جایش نگهش داشت.
_تو مگه خودت ناموس نداری آشغال؟ زورت به
یه دختر بچه رسیده؟ میدونی اون چند سالشه؟
ارسلان دست به سینه نگاه تاسف باری بهش انداخت. لحنش هنوز تمسخر داشت…
_آخی! خودش که گفت هجده سالشم نشده.
صدای دانیار از شدت بغض و درد گرفته بود و نفس نفس میزد…
_اگه ولش نکنی…
_بخوای گوه اضافه بخوری و تهدیدم کنی تا اخر عمرت رنگشم نمیبینی.
دانیار از ترس ساکت شد و ارسلان با جدیت ادامه داد:
_سگ هار شدی واسه من شاخ و شونه میکشی. دل و جرات داری تا توی اتاقمم میای فکر کردی زمین گیر شم دستم به جایی بند نیست؟ من اگه مردمم تو از سایه ی خودت بترس دانیار جان. چون گوهی خوردی که حالا حالاها باید بالا بیاریش…
دانیار محکم خودش تکان داد تا متین رهایش کند اما زورش نرسید. از ترس ضعف کرده بود! جان تنها خواهرش دست گرگی بود که طوفان هم از پا درش نمی آورد.
_دنیا رو ول کن ارسلان. ولش کن بذار بره… خود گردن شکسته ام که هستم.
_آخی چه فداکار. چه عاشق… یعنی با خودت عذابت بدم؟
دانیار چشم بست و آب دهانش را قورت داد:
_هر بلایی میخوای سرم بیار فقط…
_نمیدونستم انقدر خواهرت و دوست داری. چه برادر دلسوزی.
دانیار درمانده نگاهش کرد: خواهش میکنم ارسلان.
“”””””””””””
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بزار نویسنده ی عزیز پلیزززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز
الان یاسمین بخاطر کار ارسلان ناراحت میشه و میره خونه😕😕
چیچدههه حساس شدههه🤒
الان بازم لابد یاسمین به ارسلان میگه من از تو انتظار این کارو نداشتم و دلش واسه دنیا میسوزه ….. بعد همین اشو همین کاسه …بازم رابطه اشون شکر آب میشه
ای کاش یکم داستانو از اون حالت بی حس و حال خارج کنین
انقدر دیر به دیر پارت میذارین که ما یادمون نیست پارت قبل چیبود😐🙁