یاسمین داشت با دقت به روند بخیه زدن نگاه میکرد که با صدای متین سمتش برگشت…
_اقا گفت بری پیشش کارت داره.
یاسمین سر بالا انداخت: نمیرم. ولش کن!
چشم های متین گرد شد: یعنی چی نمیرم؟ میگم اقا کارت داره.
_شنیدم حرفت و… ولی نمیرم چون باهاش قهرم.
دست شایان از حرکت ایستاد و با تعجب سر چرخاند. یاسمین لبخند کجی زد:
_اونجوری نگام نکن دکتر.
_این الان تموم میشه بعدش پاشو برو ببین چی کارت داره.
دخترک نچی کرد: باهاش دعوا کردم، قهریم فعلا.
_والا من تا حالا نشنیده بودم کسی بتونه با ارسلان قهر کنه.
_به هر حال اینا از توانایی های یاسمینه. هرکسی از پسش برنمیاد.
شایان خندید. متین جلو رفت و کتف او را فشرد:
_یاسمینِ توانا اینم در نظر بگیر که اگه نری بالا اقا با همون وضع چهار دست و پا میاد پایین و یه بلایی سرت میاره.
دخترک اخم کرد و شایان با خنده سر تکان داد:
_خودشم میدونه ولی دوست داره شر به پا کنه.
یاسمین عصبی زیر لب غری زد و بلند شد. متین لبخندش را پنهان کرد و کنار رفت:
_آفرین دختر خوب!
یاسمین با همان قیافه ی اخمو و عصبی پا کوبید روی پله های قدیمی و بالا رفت. دم در اتاق چند بار نفس عمیق کشید تا عصبانیتش فرو کش کند. داخل که رفت چشم های ارسلان سمتش برگشت. نگاه یاسمین هم با تعجب بهش ماند… ارسلان روی پهلو دراز کشیده بود!
_خودت برگشتی رو پهلو؟ یا متین کمکت کرده؟
ابروهای ارسلان بهم پیچید: خودم برگشتم.
یاسمین بی هوا چنان ذوقی کرد که صورت ارسلان باز شد.
_واییی… خداروشکر ارسلان. دیدی گفتم اگه بخوای حتما میتونی؟!
نزدیکش رفت و کنارش روی تخت نشست:
_بخدا از فردا مجبورت میکنم بلند شی راه بری. این تردمیل و میله ها و بند و بساط و آوردیم چیدیم تو راهرو که جنابعالی افتخار بدی و یکم راه بری.
ارسلان کلافه پوفی کشید.
_اونجوری نگام نکن ارسلان. تازه فیزیوتراپت فردا بعد از ظهر میاد که به عضلاتت شوک بده.
_میشه دو دقیقه ساکت شی؟
یاسمین جا خورد: واااا… بی ادب!
_اعصابم و خرد کردی. صدات نکردم که مثل این ننه بزرگا با نصیحت کردن رو مغزم بری.
یاسمین دست هایش را روی سینه گره کرد:
_خب پس چیکارم داری؟ من که باهات قهرم.
_این دختره حالش چطوره؟ روبراه شد؟
یاسمین با تمسخر نگاهش کرد: مگه واسه تو مهمه؟
ارسلان صادقانه گفت: نه واقعا! مهم نیست.
حرص یاسمین درآمد: پس چرا میپرسی؟
_چون داداشش فردا میاد ببرتش نمیخوام سر حال و روزش دبه کنه.
یاسمین نفسش را عمیق بیرون فرستاد:
_بهتره… یعنی داره خوب میشه کم کم.
ارسلان آرام خوبه ای گفت و دخترک با مکث بلند شد:
_اگه سوال دیگه ای نداری من برم پایین.
_صدات نکردم که فقط ازت سوال بپرسم. اینارو متین هم بهم گفت…
_بقیه کاراتم میدادی متین خب… چرا منو کشوندی بالا؟
لحن و نگاه ارسلان تند شد: ببخشید دیگه، متین زنم نیست که بگم بیا کنارم بخواب.
یاسمین از لحن صریح او تعجب کرد و ثانیه ای بعد تا بناگوش سرخ شد…
_دیوونه ای ارسلان؟
گوشه ی چشم های ارسلان چین افتاد:
_چرا؟ چون دلم میخواد پیشم بخوابی؟
یاسمین تخس سرش را بالا پرت کرد: اما من باهات قهرم.
_تو غلط کردی!
یاسمین معترض نامش را صدا زد که او لحافش را کمی کنار زد و به بالش کنار سرش اشاره کرد…
_بیا بخواب.
_الان وقت خواب نیست، دکتر شاید کمک بخواد باید برم پایین.
_شایان این همه سال تنها کار انجام داده به کمک هیچکی نیاز نداشته. این بهونه های بنی اسرائیلی و واسه من نیار.
یاسمین در سکوت خیره اش ماند که ارسلان دوباره به بازویش اشاره کرد:
_بیا منو عصبانی نکن.
یاسمین کمی جلو رفت که او مچ دستش را گرفت و با قدرت کشید… دخترک افتاد توی آغوشش و جفت بازوهایش را حصار کرد دور تنش! یاسمین از روی لجبازی نگاهش نمیکرد که ارسلان با حرص سر توی گردنش فرو برد و وقتی گوشت تنش را به دندان گرفت و کشید، صدای جیغ او از درد بالا رفت.
_نکن دیوونه ی روانی!
ارسلان لبخند کجی زد: تو بیخود میکنی به من بی محلی میکنی زلزله.
نفس های گرمش مستقیم میخورد به گردن دخترک و همین باعث شد که او نامحسوس خودش را جلو بکشد!
_همینه که هست!
ارسلان متوجه حساسیت او شد و لبخند محوی زد…یک دستش را نامحسوس روی پهلوی او گذاشت و دست دیگرش را با وجود تقلاهایش دور تنش محکم تر کرد!
_ارسلان داری اذیتم میکنیا…
ارسلان مثل خودش جوابش را داد: همینه که هست!
یاسمین با آرنجش به شکم او کوبید. پشتش به او بود و چهره اش را نمیدید… ارسلان اخی گفت و چهره اش را الکی درهم فرو برد انگار که دردش آمده. همین که یاسمین با هول و ولا برگشت خنده اش گرفت… بزور خودش را کنترل کرد.
_دردت گرفت ارسلان؟
_اره. یعنی چی که انقدر بهم مشت و لگد میزنی؟ نمیبینی حال و روزمو؟
یاسمین چشم توی صورتش چرخاند و سرش را کمی جلوتر کشید:
_منو نگاه کن…
ارسلان خیره شد به چشم هایش و ثانیه ای هوش و حواسش پر کشید… رنگ عجیب چشم های دخترک مدهوشش میکرد! وسوسه اش میکرد تا برای لحظه ای دیوانه شود و دیوانگی کند در زندگی ای که تهی بود از هر رنگ و زیبایی!
یک لحظه از این دنیا و مکان و زمان پرت شد که حس کرد دردی عمیق تمام جانش را پر کرد و بعد صدای اخ بلندش در اتاق پیچید. سریع دست گذاشت روی شکمش تا یاسمین فرصت کرد عقب بکشد…
_نه خوبه فهمیدم ضربه هام کاریه.
ارسلان از زور درد مدام لبش را میگزید: چشم سفید!
یاسمین خندید، دلش نیامد از کنارش بلند شود. بازوهای او امن ترین جای جهان بود. سر که میگذاشت روی عضله های سفتش، از هیچ چیز نمیترسید. خیالش راحت بود از بودنش… راحت تر نفس میکشید! اما آزار دادنش بزرگترین تفریحش بود!
_یعنی از جام پاشم تو تنت یه جای سالم نمیذارم یاسمین.
یاسمین خندید: نه بابا؟ چیکار میکنی مثلا؟
شیطنتش ارسلان را جری تر کرد:
_الان که دستم بسته ست ولی بعدا ببین چجوری التماسم میکنی ولت کنم.
_وای منو نترسون ارسلان خان.
_مسخره میکنی؟ باشه دیگه… نشونت میدم.
یاسمین لب برچید. تردید داشت سوالی که توی ذهنش بود را به زبان آورد یا نه…
_چرا مثل گربه ی شرک نگام میکنی؟
دخترک نگاهش را دزدید: هیچی!
_دیگه من این حالتای فضولیت و نشناسم باید برم بمیرم. بپرس خجالت نکش…
_میگم تو نمیخوای پنج دقیقه این دختره رو ببینی؟
ابروهای ارسلان در هم رفت: ببینمش که چی بشه؟
یاسمین سر جایش نیمخیز شد و ارنجش را سپر تنش کرد:
_ببین ارسلان این دختره هم از من هم آسو کلی سوال راجب تو پرسید. کلا همه چی براش عجیب بود هر چی هم میشد اسم تو رو میاورد.
ارسلان با خونسردی نگاهش کرد: خب؟
_خب نداره. مشخصه تمایل داره ببینتت و باهات حرف بزنه. برعکس من با اینکه میدونه تو دزدیدیش اصلا ازت نمیترسه.
نگاه ارسلان توی صورتش دقیق شد: امیدوارم نخوای از این قضیه یه داستان عاشقانه جان گداز و جان سوز دربیاری.
یاسمین سکوت کرد. ته ذهنش انقدر سناریو بهم بافته بود که داشت دیوانه میشد. خیرگی نگاهش که کش آمد، ارسلان صدایش زد. دخترک جای هر حرفی روی کمر دراز کشید و خیره شد به سقف اتاق…
_خواهر دانیار کلا دختر کنجکاویه بیخودی حساس نشو.
_اولش دلم براش سوختا ولی الان ازش خوشم نمیاد.
ارسلان لبخند کمرنگی زد: حسود!
یاسمین اخم کرد. نیمرخ تخسش بیش از هر زمان دیگری از دل بی تاب ارسلان دل میبرد. دوست داشت بازویش را بگیرد و محکم سمت خود بکشد. عصبی بود از همین چند سانت فاصله… تمام خواسته اش بیحرف در آغوش کشیدنش بود. دلش نمیخواست او یک ثانیه هم ازش جدا شود! خواسته ی زیادی که نبود؟ بود؟
_یاسمین؟
نگاه دخترک با مکث از سقف اتاق جدا شد: هوم؟
ارسلان سرش را تکان داد و صادقانه گفت:
_خسته شدم از بس گفتم بیا بغلم. تکرارش برات لذت بخشه که هی فاصله میگیری؟
یاسمین ابروهایش را تا ته بالا برد:
_خب معلومه که لذت بخشه. ارسلان خان نامدار بهم میگه بیا بغلم. کم چیزیه؟
ارسلان بی طاقت خواست خودش را جلو بکشد که صدای متین و شایان از پشت در اتاق کفرش را درآورد. یاسمین آرام خندید و سریع از تخت پایین پرید…
_شانسم نداری آخه ارسلان خان.
ارسلان چپ چپ نگاهش میکرد: آخرش میبرمت یه جا که هیچ موجود زنده ای نباشه.
یاسمین صدایش را پایین آورد: یعنی فقط من باشم و تو؟!
ارسلان لبخند زد: یه جایی میبرمت که هر چقدر جیغ بزنی کسی نباشه نجاتت بده.
یاسمین کم نیاورد. خندید و سمت در رفت:
_منم که بی تاب تو… بی صبرانه منتظر اون روزم…
•••••••••••
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نیست پ کی میاد🥺🥺🥺
پارت نداریم🥺🥺🥺🥺
کی پارت میذاری فاطمه جون؟
ممنون❤
آحی گلبممممم🥺🥺🥺
چقدر با یاسمین همزاد پنداری میکنم😂😂
کاش پارت گذاری هر شب بود
واقعا رمانش قشنگه امیدوارمآخرشم خوش باشه
لعنتی یکم سر کیسه رمان نوشتننو شل کن … همش ادمو میزاری تو خماری 😑😑
اینا خیلی خوبن😍