پشت پنجره ایستاده و زل زده بود به قامت دانیار که کنار متین سمت قدم برمیداشت. قرار بود امروز اخرین حرفهایش را با ارسلان بزند و بعد خواهرش را از اینجا ببرد. پرده را انداخت و چرخید سمت دخترک… چشمهایش بسته و نفس هایش منظم تر شده بود. تحت تاثیر داروهایی که از دیشب گرفته بود تقریبا بیهوش شد و تا الان خواب بود.
یاسمین از کمد خودش یک دست لباس تمیز برایش آورد تا دانیار با آن سر و وضع نبینتش… جز دلسوزی حس خاص دیگری بهش نداشت! فقط روزهایی را که خودش با ترس و لرز و وحشت تجربه کرده بود در چشم های او هم میدید…!
ماهرخ با تقه ی آرامی به در داخل آمد. با دیدن چشم های بسته دنیا، صدایش را پایین آورد:
_خوابه؟
یاسمین سر تکان داد و زن به سینی توی دست هایش اشاره کرد:
_براش صبحانه آوردم. متین گفت کم کم باید حاضر شه…
_پس بیدارش میکنم.
بعد هم سمت دنیا رفت و دست روی بازویش گذاشت و آرام تکانش داد. چشم های خمار دخترک پس از چند ثانیه باز شد… اول گیج بود اما یک لحظه با درک موقعیتش وحشت کرد و از جا پرید.
یاسمین دست هایش را بالا آورد: آروم باش.
_چیشده؟
یاسمین لبخند کمرنگی زد: نترس. چیزی نشده! فقط دیگه باید بیدار میشدی.
دنیا زل زده توی چشمهایش مکثی کرد: داداشم اومده؟
پلک های یاسمین جمع شد: اره.
چهره ی دخترک باز شد. باورش نمیشد… لبخند مثل آفتاب پخش توی صورتش و با عجله از تخت پایین آمد.
_وای خدا…
یاسمین قدمی عقب رفت. دلش میان سینه اش مچاله شد… کاش کسی دنبال او هم می آمد. کاش کسی را داشت که برایش اینطور ذوق کند! تمام این لحظات برایش با ترس و استرس گذشته بود و تهش… تهش هم ماندگار شده بود در این خانه!
هنوز توی فضا بود که حس کرد توی آغوش کسی فرو رفت. صدای ذوق زده دخترک بیخ گوشش زنگ زد…
_خیلی ممنون که از دیروز مراقبم بودی یاسمین جون.
یاسمین با تعجب دست روی کتفش گذاشت. زورکی لبخند زد:
_کاری نکردم.
ماهرخ با لبخند پررنگی سینی را روی میز گذاشت:
_بیا مادر… غذا از دهن افتاد.
دنیا با خجالت دستی به صورتش کشید:
_مزاحمتون شدم ببخشید.
یاسمین لباس ها را روی تخت گذاشت: لباستم عوض کن. اینا تمیز و تازه ست.
نگاه دنیا بی طاقت توی اتاق چرخید:
_میشه اول داداشم و ببینم؟
_داداشت پیش ارسلان. فکر کنم حرفاشون که تموم شد میتونی باهاش بری.
لحن یاسمین نرم بود اما انقدر سنگین برخورد میکرد که حتی ماهرخ هم متعجب شد. دنیا ناخودآگاه دست و پایش را جمع کرد.
_الان بشین صبحونه بخور لباساتم حتما عوض کن. اگه خواستی دوش بگیری هم…
دنیا خجالت زده سرش را پایین انداخت: باشه ممنون.
یاسمین بازویش را لمس کرد و با لبخند کمرنگی همراه ماهرخ از اتاق بیرون رفت. زن با دیدن اخم هایش دستش را گرفت و نگهش داشت…
_منو نگاه کن یاسی.
او که نگاهش را دزدید، نگران شد: چت شد تو یهو؟
_هیچی!
_کور که نیستم، دارم میبینم بغض کردنت و!
یاسمین دستش را پس کشید و محکم پلک زد:
_چیزی نیست ماهی. بغض نکردم…
_به من دروغ نگو! دیگه اگه نشناسمت باید برم بمیرم.
_دروغ نمیگم، هیچیم نیست بخدا.
ماهرخ زل زد توی چشمهای لرزانش که سعی داشت محکم نگهشان دارد. مکث کرد و سر تکان داد.
_با اون دختر بیچاره هم یه جوری حرف زدی گرخید. فکر نکن نمیفهمم… یاسمین قدیم نیستی. جدیدا هر چی میشه میریزی تو خودت.
یاسمین چیزی نگفت. دست برد توی جیب های سوییشرتش و سمت پله ها رفت. بالای پله ها نگاهش به متین و دانیار افتاد. دانیار با دیدنش سر جایش ایستاد… یاسمین بی حرف خواست از کنارشان رد شود که دانیار صدایش زد. یاسمین با تعجب نگاهش کرد و وقتی متین کنارش رفت دهانش را بست.
_تو برو پایین یاسمین.
دانیار با احتیاط سمت دخترک رفت:
_میشه چند دقیقه باهات حرف بزنم؟
متین باز هم اجازه نداد دخترک چیزی بگوید.
_نه نمیشه… اقا اجازه نمیده.
یاسمین پوزخند زد. امروز توانایی داشت دهانش را باز کند و به زمین و زمان بتوپد. متین هم از صبح متوجه حال و روزش بود اما چیزی نگفت!
_برو پایین یاسمین.
دخترک یک پله پایین رفت که دانیار بی طاقت گفت:
_اگه اون روزایی که خونه منصور بودی اذیتت کردم معذرت میخوام.
یاسمین دوباره ایستاد. سر بلند نکرد نگاهش کند… یک امروز را دلش از همه پر بود. متین کلافه نفسش را بیرون فرستاد و دخترک بدون اینکه برگردد فقط گفت “خواهش میکنم” و تند از پله ها سرازیر شد.
متین با اخم های درهم مادرش را نگاه کرد که او هم درمانده شانه ای بالا انداخت و پشت سر دخترک رفت. دانیار هنوز به رد قدم های او خیره بود. بی اراده پرسید:
_یاسمین اینجا موندگار میشه؟
متین نفس عمیقی کشید: نمیدونم.
دانیار لبخند زد: فکر نکنم ارسلان با حصاری که دورش ساخته اجازه رفتن بهش بده.
متین جوابش را نداد که او با احتیاط ارنجش را گرفت:
_ارسلان میدونه اردلان داره تلاش میکنه برگرده؟
متین با شتاب سمتش چرخید: تو از کجا میدونی؟!
دانیار با تعجب پلکی زد: این چیزی نیست که من نفهمم ولی رییست از اینکه داری این ماجرا رو ازش مخفی میکنی خیلی خوشحال نمیشه.
_اگه الان تو این شرایط بفهمه هم نمیتونی کاری کنه پس دلیلی نداره تو کاری دخالت کنی که کوچکترین ربطی بهت نداره.
دانیار ابرویی بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
_باشه متین جان ولی حواست به عواقب این قضیه هم باشه بد نیست.
بعد هم با لبخندی از کنارش رد شد و سمت اتاق ارسلان رفت. متین عصبی موهایش را چنگ زد و پشت در ایستاد… داستان برگشتن اردلان اگر بیخ پیدا میکرد ارسلان دنیا را کنفیکون میکرد!
آسو که از اتاقش بیرون آمد با دیدنش مکث کرد و سمتش قدم برداشت…
_سلام.
متین تکانی خورد. تکیه از دیوار گرفت و جلو رفت: خوبی؟
انگار تمام حال بدش دود شد و رفت هوا… دخترک تازه از خواب بیدار شده بود. شب ها تا دیر وقت درس میخواند. از زمانی که متین باهاش کار میکرد انگیزه اش بیشتر شده بود.
آسو سر به زیر شد: اره…
زیر سنگینی نگاه متین داشت کم میاورد:
_میگم دنیا رفت؟
متین لبخند داشت: نه هنوز. ولی شاید تا یک ساعت دیگه بره…
آسو آهانی گفت و دستی به روسری خوش رنگش کشید:
_یاسمین و ندیدین؟
_اون عنق خانمم امروز بداخلاق شده. با مامان رفت پایین…
آسو خندید: پس منم برم.
متین به سختی دست و پایش را جمع کرد و عقب کشید: برو…
آسو باز هم لبخند زد. قلب توی سینه اش هری پایین ریخت و اکتفا کرد به فاصله ای که روز به روز کمتر میشد اما سد حیا را در هم نمیکوبید. این دختر با همه دختر ها فرق داشت… نازش را باید با نجابت میخرید!
“””””””””””””””
نگاه ارسلان با دقت روی برگه ها چرخید و ابروهایش پس از چند ثانیه بالا رفت…
_شاهرخ چطور اجازه داده یه همچین چیز مهمی دست تو بیفته؟
دانیار خندید: شاهرخ هنوز خیلی مونده منو بشناسه.
گوشه ی لب ارسلان بالا رفت: شاهرخ بی سیاست هست ولی نه اینقدر که آتو دست غریبه بده.
_این اسناد حاصل فضولی کردن خودمه. انقدر معتبر هست که اگه یه زنگ بزنی به صحتش پی میبری.
ارسلان چیزی نگفت و مدارک را داخل پوشه برگرداند. دانیار دوباره گفت:
_میگم این پسره افشین…
نگاه ارسلان مثل برق بالا رفت. دانیار جا خورد و اخم های ارسلان درهم شد:
_افشین چی؟
دانیار گلویش را صاف کرد: چه خصومتی با یاسمین داره؟
کفر ارسلان درآمد: نمیفهمم.
_افشین یه خصومتی با یاسمین داره. این مدت نتونستم ازش سربیارم ولی بیشتر از اینکه شاهرخ باهاتون دشمن باشه، افشین داره تحریکش میکنه.
سکوت ارسلان طولانی شد. فکرش درگیر بود و بیشتر از همه قلبش داشت از سینه بیرون میزد. ماجرایی این میان بود که خودش هم خبر نداشت.
_ارسلان؟
ارسلان نگاهی به موبایلش انداخت و با دیدن پیام محمد و تایید مکان محموله ها نفس راحتی کشید.
_میتونی خواهرت و ببری.
دانیار غافلگیرانه لبخند زد. اجزای چهره اش آرام شد… چشم هایش مثل قبل درخشید و سری که از خوشحالی تکان خورد!
_ممنون.
بلند شد و یقه ی کتش را صاف کرد: محبتت و فراموش نمیکنم.
ارسلان نیشخند زد و باز هم سکوت کرد. دانیار اما خوشحال بود:
_فردا بلیط داریم. همراه دنیا واسه همیشه از ایران میریم.
_بسلامت.
دانیار لبخند کمرنگی زد و وقتی سمت در قدم برداشت، ارسلان متین را صدا زد. او زودتر داخل آمد…
_دانیار میتونه خواهرش و ببره.
متین با مکث چشمی گفت و پشت سر دانیار بیرون رفت. ارسلان بلافاصله تلفن را برداشت و شماره ی ماهرخ را گرفت. زن سریع جوابش را داد…
_جانم آقا؟
_یاسمین کجاست؟
_همینجا نشسته آقا. گوشی و بدم بهش؟
ارسلان زبان روی لبش کشید: بگو بیاد پیش من.
ماهرخ خواست چیزی بگوید که گوشی از دستش کشیده شد و بعد صدای گرفته و بیحال دخترک توی گوشش پیچید.
_چیشده ارسلان؟
_دانیار و خواهرش که رفتن بیا بالا.
یاسمین بی حوصله تر از ان بود که مراقب حرف زدنش باشد:
_تا یک ساعت ور دلت بودم نمیذاری یکم تو حال خودم باشم؟
ارسلان با تعجب پلک هایش را جمع کرد: یعنی چی تو حال خودم باشم؟
_یعنی بذار یکم آرامش داشته باشم یک ساعت دیگه میام بالا.
_تو بازم قاطی کردی یاسمین؟ این ادا و اطوار یعنی چی؟
یاسمین نچی کرد و ارسلان صدای نفس های کلافه اش را شنید. حتی صدای نصیحت کردن ماهرخ هم می آمد.
چند ثانیه که گذشت دخترک را صدا زد اما ماهرخ جوابش را داد:
_آقا یاسمین رفت.
_چش شده؟
ماهرخ من من کرد: از صبح خیلی عصبی و کلافه ست. با کسی هم حرفی نمیزنه.
ارسلان با مکث باشه ای گفت و قطع کرد. اگر روی پا بود خودش میرفت پایین و گوش او را میکشید. اما دیگر اوضاع مثل قبل نبود! نگرانش بود… صبح هم که بیدار شده بود با چهره ی خواب آلود و اخموی دخترک مواجه شد اما عادت به ناز کشیدن نداشت که مدام ازش سوال کند یا حالش را بپرسد. یاسمین هم بعد از دادن داروهایش از اتاق بیرون رفته بود تا الان!
حدودا نیم ساعت بعد متین دوباره آمد و آمار همه چیز را کف دست او گذاشت.
_پروژه های شمال و چیکار میکنید آقا؟
_خودم باید برم سرکشی. نمیتونم ولش کنم به امون خدا…
متین لب بهم فشرد که ارسلان ادامه داد:
_باید تا یک ماهه دیگه رو پا شم و برم بالا سر کارام.
متین سر تکان داد. ارسلان پوشه ها را کناری انداخت و نگاهش کرد:
_تو نمیدونی یاسمین چش شده؟
_نه از صبح اصلا با کسی حرف نزده.
_برو ببین میتونی از زیر زبونش بکشی ببینی چشه؟
متین جا خورد. ته نگاه ارسلان حس عجیبی جریان داشت که ازش سر در نمیاورد.
_با من خیلی وقته حرف خاصی نمیزنه اقا.
از قصد گفت و به وضوح براق شدن چشم های او را دید. ارسلان با لبخند کجی سرش را عقب برد…
_برو بهش بگو بیاد بالا…
“”””””””””
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اصن اشک تو چشام حلقه زد :))))
حسود خان وقتی شنید متین با یاسی حرف نمیزنه چشاش برق زد بچمممممممممم :))))))))))))))))))))))))))))))))
ای خودا اخه اینقدر گوگولی بودن رو در قالب یه ادمی مث ارسلان نمیتابممممم…
والا این رمان اینقدر قشنگههه ادم نمیدونه برای متین و اسو ذوق کنه یا برای ارسلان و یاسمین
یه سوال : فقط منم که دنیا یه نمور رو مخمه؟!
نه رو مخ منم هست ولی خب دلمم براش میسوزه اون از هیچی خبر نداره خیلی کوچیکه
واییی اصن نمیدونم باید چی بگممم😍😍😍
ولی بد جا تموم شدد
تروخدا زود زود پارت بذارینن
من ذوق مرگممم😍😍😍
گلبمم🥺🥺
خیلی خوب بودددددد خیلی ذوق کردمممممم پارت گذاشتیییی😂
زود تر بزار انقد ادمو نزار تو خماریییی💔😢وقتی دیدم پارت گذاشتی عین خر ذوق کردم بمولا😂