رمان گریز از تو پارت 158 - رمان دونی

 

 

_تک به تک اسناد مشخصه. این سند وکالت کامل اموال کامران که وکیلش قبل از مرگش تنظیم کرده بود با امضاش… به نام یاسمین. منم یکی دیگه تنظیم کردم برای اینکه وکالت همه چیز به اسم تو بشه.

 

برگه ی دیگری را از پوشه بیرون آورد و جلوی او گذاشت:

 

_اینو بخون. چون یاسمین تک فرزند بوده و وارث دیگه ای نیست کارمون راحت تره.

 

_ولی هیچی به اسم یاسمین‌ نیست.

 

منصور نگاهش کرد: هست. کامران قبل از مرگش عمارتشو کلا به نام یاسمین زده. یعنی اگه بخواد اونو به نامت بزنه کارمون سخت میشه!

 

_واسه همین سندش و نیاوردین؟

 

_تنها سندی که پیدا نشده همون بوده. ولی استعلام گرفتیم دیدیم به اسم یاسمینه!

 

ابروهای ارسلان بالا رفت: احتمالا کامران خان میدونسته بعد از مرگش قراره چه اتفاقی بیفته که اینطوری محکم کاری کرده.

 

_نصف اموال کامران تحت مالکیت سازمان بوده پس حق نداشته سرخود اینکارو کنه. حتی منم الان نمیتونم از این غلطا بکنم…

 

_اینم در نظر بگیرید که اگه اینا دست اون سرهنگی که داره دنبالتون میکنه، بیفته همه چی بلوکه میشه.

 

منصور نفس عمیقی کشید: که چی ارسلان؟ این دختر بچه میخواد با این همه دارایی چیکار کنه؟ عرضه مدیریتش و داره؟

 

_من چی؟ بنظرتون من حوصله ی این سر و کله زدن با این چیزارو دارم؟ هدف من اگه پول جمع کردن بود که….

 

منصور عصبی میان حرفش رفت:

 

_ولی جون اون دختر برات زیادی مهم بود که عقدش کردی. دیگه منو خر فرض نکن!

 

ارسلان کلافه پلک هایش را باز و بسته کرد.

منصور ادامه داد:

 

_چند ساله همه چی راکد افتاده یه گوشه و جز خطر و دردسر هیچ سودی بهمون نمیده چون اسم کامران پشت این اسناده و ممکنه همه چی یهو بره هوا. باید تموم شه این اوضاع… سازمان در به در دنبال یاسمین بود که پیداش کرد. اگه میخواست غیر قانونی عمل کنه که نیازی به تو و این دختر نبود!

 

_من میفهمم که شما چقدر از بالا تحت فشارید ولی مسئله اینه که من وقت این چیزارو ندارم.

 

_تو که مالک همه چی شدی، آدمایی در اختیارت میذاریم که خودشون کارا رو پیش ببرن. الان فقط باید. یاسمین و راضی کنی که زیر اینارو امضا کنه!

 

صورت ارسلان جمع شد و لبخند مسخره ای زد:

 

_منصور خان یاسمین یه بچه ی بی سواد نیست که من چند تا برگه بذارم جلوش و بگم امضا کن‌. این متن و نمیخونه؟ دست خط و مهر و امضای پدرش و نمی‌شناسه؟

 

 

 

 

منصور سرش را تکان داد: تو بلدی باهاش جوری که حرف بزنی که بی چون و چرا راضی بشه.

 

_من تو اوج کثافت کاری هم دروغ گوی خوبی نبودم.

 

_ارسلان؟

 

همزمان با تشر و صدای بلند منصور، کسی تقه ای به در زد و قبل از اینکه ارسلان اجازه دهد در باز شد و دخترک با یک سینی توی دستش داخل آمد.

ارسلان با اخم های وحشتناکی خیره ماند به او که سینی توی دستش شل شد…

 

_من به تو اجازه دادم بیای داخل یاسمین؟

 

دست های یاسمین یخ زد: قهوه آوردم.

 

صدای ارسلان بالا رفت: بیخود کردی بدون اجازه اومدی تو!

 

_ارسلان؟

 

دوباره منصور بود که بهش تشر زد و دهانش را بست. یاسمین با بغض سیب شده ته حلقش که نزدیک بود خفه اش کند، سینی را روی میز کنار تخت گذاشت و بدون نگاه به آن ها سریع از اتاق بیرون رفت.

میان پله ها محکم تر دست به نرده ها گرفت تا نیفتد. آنقدر لب هایش را جوید که شوری خون را حس کرد!

 

خیلی وقت بود ارسلان اینطور سرش فریاد نزده بود. از وقتی که دل به دلش داده بود، طاقت تندی نداشت. لبخند هایش را میدید و آغوشش را لمس میکرد و نهایت دعوایشان میشد کل کل های بچگانه… قلب بی صاحبش تاب شنیدن تن بالای صدایش را نداشت.

 

متین که ناگهان مقابلش سبز شد، قلبش ریخت‌. نگاه او با دقت به چهره اش چسبید اما قبل از اینکه دهان به پرسیدن چیزی باز کند، یاسمین مثل برق از پله ها پایین رفت.

متین با تعجب به رد قدم هایش به نگاه کرد و با چند ثانیه مکث بالا رفت… صدای منصور و ارسلان نمی آمد. آنقدر آرام صحبت میکردند که پرز های دیوار هم متوجه چیزی نشوند…

 

نفهمید چقدر گذشت که در باز شد و منصور از اتاق بیرون آمد‌. صاف ایستاد و سرش کمی خم شد…‌ منصور نگاه کوتاهی روانه اش کرد:

 

_یاسمین و ندیدی؟

 

_رفت پایین قربان.

 

منصور عصبی لب بهم فشرد. نمی‌خواست مقابل او چیزی بروز دهد… پلک زد و بحث را عوض کرد.

 

_اوضاع پاهای ارسلان چطوره؟ بهتر شده؟

 

_خیلی بهتره اقا. امروز بدون هیچ کمکی چند قدم راه رفتن… در اصل یاسمین مجبورش میکنه به راه رفتن و تمرین کردن! اما اوضاش واقعا خوبه.

 

منصور لبخند کمرنگی زد: خوبه. هر کمکی لازم بود سریع بهم خبر بده.

 

متین چشمی گفت و او با تکان سر برایش پایین رفت.

•••••••••••••

 

 

 

 

_نمیری بخوابی یاسمین؟

 

یاسمین نگاهش را از صفحه روشن تلویزیون گرفت و سمت زن چرخید.

 

_چرا میرم…

 

_ساعت دوازدهه، از بعد از ظهر نشستی رو اون مبل بلندم نمیشی!

 

_چیکار کنم ماهرخ؟ بشینم باهات منچ بازی کنم راضی میشی؟

 

چهره ی ماهرخ درهم رفت: این چه طرز حرف زدنه؟

 

یاسمین بی حوصله سرش را تکان داد و دوباره سمت تلویزیون برگشت. ماهرخ با تعجب جلو رفت…

 

_اگه چیزی هست بهم بگو یاسی.

 

_نه نیست… من خوبم، ارسلان خوبه، همه چی هم عالیه!

 

بعد هم بالشتک کوچک را گوشه ی مبل گذاشت و دراز کشید. ماهرخ لب به دندان گرفت و نگاهش با نگرانی روی تن ظریف و مچاله ی او چرخید. لباس زیادی تنش نبود و اینجا خوابیدن و هوای سرد عمارت هم امشب برایش دردسر میشد.

 

_یاسمین؟

 

سر دخترک در همان حالت تکان آرامی خورد:

 

_برو ماهی! من چند روزه بی حوصلم، دلم گرفته… نمی‌خوام برم بالا اعصاب ارسلان و خُرد کنم.

 

_خب خودخوری کردن آرومت میکنه؟ فکر معده ات نیستی؟ دو سه روزه غذا هم نمی‌خوری…

 

لبخند تلخی زد: خوب میشم. نگران نباش…

 

ماهرخ ناامید از زبان باز کردن او عقب رفت. نگرانش بود اما وقتی میدانست‌ منشأ دلمردگی اش چیست و بدتر از آن کاری از دستش برنمیآید، اصرار نکرد.

 

لحظه ی آخر فقط گفت: لااقل برو پیش آقا که اونم بیخودی فکر و خیال نکنه. تنهایی اینجا موندن فایده ای نداره.

 

یاسمین پلک روی هم فشرد و بعد صدای بسته شدن در را شنید. تلویزیون را خاموش کرد و سرش را روی بالشتک کوچک فشرد… سر و گردنش درد میکرد. تمام جانش از دلمردگی و ناامیدی به فغان آمده بود!

 

دلش میخواست ساعت ها در سکوت به در و دیوار نگاه کند… حکایت پرنده ای را داشت که میان قفسی کوچک، توان آواز خواندن را هم ازش گرفته بودند. به همه طرف نگاه میکرد اما بازهم چشمش میدوید پی آزادی.‌.. دلمرده بود ولی کور سوی امید ته قلبش باعث میشد زنده بماند…

 

_یاسمین؟

 

بالای پیشانیش از شدت درد تیر کشید. نتوانست عکس العملی نشان دهد فقط دست روی سرش گذاشت.‌ متین جلوتر رفت و هالوژن های بالای سرش را روشن کرد که چشم های دخترک زیر فشار نور بسته شد.

 

 

 

 

_نکن متین…

 

_چرا اینجا خوابیدی؟ پاشو برو بالا!

 

_میرم. سرم درد می‌کنه نمیتونم از پله ها برم بالا…

 

متین مقابلش نشست و به چهره ی زارش نگاه کرد:

 

_اقا دنبالت میگشت.

 

یاسمین خندید: گم شدم مگه؟

 

_نه فقط گفت نرفتی بالا نگران شده.

 

دخترک بدون نگاه بهش گفت: باشه الان میرم.

 

نمی‌خواست دست و دل و حالش برای کسی رو شود اما دو دو زدن بغض توی چشم ها و نفس های عمیقش حال و روزش را عیان میکرد. جای پنهان کاری نبود وقتی دو سه روز کسی حتی صدای خنده اش را میشنید!

 

_یاسی؟

 

_بله؟

 

متین ارنجش را گرفت: میشه نگام کنی؟

 

_نه. خسته ام… ببین انگار کوه کندم. رو سرم انگار وزنه گذاشتن، نمیفهمم چرا باید انقدر درد بگیره.

 

بغض ها انگار با هر جمله شمشیر به حلقش میزدند. نفسش می‌گرفت و باید برای بازدم کلی انرژی صرف میکرد. حالش، حال درد دل و توضیح دادن نبود. حالش فقط زمستانی بود که برف در آسمان سیاهش زور آخر را برای نباریدن میزد. یخبندان بود و سرمایی که با خشم فرو آمده بود روی تن درختان… میسوزاند و به دلِ دلمرده ی دخترک اعتنا نمی‌کرد‌…

 

_حرف بزنی خالی نمیشی یاس؟

 

یاسمین‌ خندید.

حرف؟ چه حرفی؟ لب باز میکرد باید عقده های تلنبار شده اش را میان هجوم بغض و درد هایش بالا می آورد.

 

چشمهایش پر شد ولی باز هم نهیب زد به قلبی که جز همام غرور خانه خراب کن برایش سرپناهی باقی نمانده بود. شاید، باید تا ابد میان  سیاهی این سرنوشت لال میشد. هوار هم میکشید این زندگی دیگر برایش نقش و نگار سفیدی نداشت…

باز هم خندید. تهش باید بادکنک این درد ها با خنده باد میکرد…

 

_چی بگم متین؟ نصف شبی دنبال زیر بغل مار میگردی؟

 

چشمهای متین غمگین تر شد: نه دنبال دختری ام که یه روز دست بر قضا اومد و کل حال و هوای این عمارت و زیر و رو کرد.

 

_فعلا که دست بر قضا این عمارت حال و روز منو زیر و رو کرده.

 

_یاسی؟

 

_من حرف بزن نیستم متین. برو بخواب بذار منم…

 

_پس برو پیش آقا که خیال منم راحت شه. اینجا بشینی منم مثل این خاله زنکا میمونم که ازت حرف بکشم.

 

بعد هم بلند شد و دستش را گرفت و کشاند سمت پله ها…

 

_یالا… برو یکم واسه شوهرت ناز کن.

 

“””””””””””””””””

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Xadi
Xadi
1 سال قبل

چرا دانلود نداره

𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
𝕾𝖚𝖌𝖆𝖗 𝕲𝖊𝖓𝖎𝖚𝖘
1 سال قبل

🔪 🔪 منم اومدم از نویسنده شکایت کنم بابت این پارتای خیلی کم 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪

Tamana
Tamana
1 سال قبل

یه پارت این رمانا می ارزه به صد پارت رمانِ حورا😒🚶‍♀️

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Tamana
Tamana
Tamana
1 سال قبل

اخییی 🥺

Hediyeh
Hediyeh
1 سال قبل

سلام🌱
رمان گریز از تو یکی از بهترین رمان هایی بود که توی عمرم خوندم میخواستم اینجا از نویسنده بابت این قلم زیباشون تشکر کنم و امیدوارم توی تمام مراحل زندگیشون بدرخشن❤❤❤

Yas
Yas
1 سال قبل

💔 💔 💔 💔 💔 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺

586
586
1 سال قبل

یه پارت دیگ بده تو رو خدا

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x