یاسمین سرش را پایین انداخت. سینه اش برای
تنفس بیشتر یاری اش نمیکرد. بغض داشت به
جان خودداری اش میفتاد.
_خواهش میکنم، یکم صبر کن. تو اگه بخوای همه
رو صف میکنی تا پیدام کنن… اما این فاصله…
شاید بد نباشه. بذار یکم دور باشیم…
صدای ارسلان تحلیل رفت. نفس هایش هم… تکه
های وجودش با هیچ چیز بهم نمیچسبید.
_تنهایی نشستی، برای جفتمون حکم فاصله
بریدی؟ به منم فکر کردی؟ به شرایطمون فکر
کردی؟
بندی که دور گلویش بود هر لحظه محکم تر میشد.
_ازم دور شدی و بنظرت، من میتونم یه دقیقه با
آرامش و بدون دلشوره نفس بکشم؟ میتونم دووم
بیارم؟ میتونم بهت فکر نکنم و آتیش نگیرم؟
اشک یاسمین چکید. تنش زیر آتش داشت
میسوخت.
_تو ارسلانی… چرا نتونی؟ تو…
_ذره ذره نابودم کردی یاسمین.
یاسمین دست روی قلبش گذاشت. صدای ارسلان
سنگین تر شد.
_صد بار رفتم لبه پرتگاه و جون سالم به در بردم.
هزار بار حلال خدا رو حروم کردم، ظلم کردم،
کثافت کاری کردم. بارها از زیر تیغ گذشتم و زنده
موندم اما فکر کردن به عاقبت هیچی، قد کاری
که تو باهام کردی منو نترسوند.
دست یاسمین روی کتف چپش محکم شد. گرما تا
مغز و استخوانش را سوزاند.
_جهنمی که برام آماده کردن و تو زودتر گذاشتی
جلوم؟ فرشته ی عذابم بودی؟
_ارسلان من فقط…
_با رفتنت خواستی کثافت بودنمو بهم ثابت کنی؟
من که خودم هزاربار اعترافش کردم. حکم دادی
به قصه ایی که حتی نذاشتی خودم تعریفش کنم؟
نفس یاسمین داشت تمام میشد. صدایش دیگر جانی
نداشت.
_ارسلان…
_میدونستی زمین میخورم و رفتی. میدونستی
طاقتم طاق میشه و با وجود اون بچه تو شکمت
روانی میشم اما تنهام گذاشتی و همه ی حق و به
خودت دادی.
لب های یاسمین نیمه باز ماند. اشک افتاد توی
سرازیری صورتش و نگاهش مات منظره ی
مقابلش! ارسلان در جدال با طوقی که هر لحظه
دور گلویش تنگ تر میشد، زبانش را توی دهان
چرخاند.
_خدا هیچ وقت پشت من نبود. همیشه وایستاد
جلوم و جواب کارام و کوبوند تو صورتم. مثل
الان… تو هم اگه قصدت ضربه زدن بهم بود، از
خوب نقطه ایی کوبیدی… تیشه به ریشه ام زدی.
قلبش چند ثانیه نتپید. انگار منحنی صعودی
فشارش را گذاشتند جلوی چشمهای یاسمین که از
همان فاصله جان به جانش شد.
_باشه، اینبارم تمام حق های دنیا و انصافش مال
تو… اما بدون که… خیلی بی معرفی یاسمین.
یاسمین لب باز کرد چیزی بگوید اما صدای بوق
ممتد محکم به شیشه ی ترک خورده ی ذهنش
کوبید. انگار زیر یک تپه شن گیر افتاد و اکسیژن
تمام شد. گوشی از دستش ُسر خورد و روی زمین
افتاد. اشک از زیر پلکش سر خورد و تنش ولو
شد. آفتاب هنوز بیخ سینه اش داشت
میسوزاندش…
””””””””””””””””
#پارت_1097
عطر قهوه پیچید در مشامش و همزمان باز شدن
پره های بینی اش، تلخی غلیظ مایع، ابروهایش را
جمع کرد.
فنجان را روی میز گذاشت و خیره ماند به طرحی
که روی سطح قهوه ایی مایع نقش بسته بود.
خطوطی درهم پیچیده و نامتناسبی که جز بدشانسی
نوید هیچ چیزی نمیداد. انگار دنیا با مدادی نوک
تیز روی سطح قهوه را چنان خط خطی کرده بود
که آینه ی تمام نمای تقدیری، جز بیچارگی نباشد.
کف جفت دست هایش نشست روی میز و شانه
هایش همانطور خمیده ماند. مثل شاخه ایی که میان
گردبادی از وسط بشکند و دیگر امیدی به صاف
شدنش نباشد. کتفش منقبض بود و درد نسبتا خفیفی
در ستون فقراتش آزارش میداد. بعد از آن اتفاقی
که زمین گیرش کرد دیگر بدنش مثل قبل مقاوم
نبود. نمیتوانست زیاد بدود و یا از جایی بپرد.
شایان گفته بود “این کمر دیگر مثل قبل یاری ات
نمیکند و اگر مراقب نباشی اینبار به طرز جدی
تری از پا میفتی”.
از پا افتادن که به انعطاف و استحکام ستون فقرات
نبود، گاهی سرنوشت چنان بیخ گلویت را چنگ
میزد که از درماندگی نه بتوانی گردن خم کنی به
عقب و نه چشمهایت درست مسیر مقابل را ببیند.
جایی که شرمنده قلبت شوی و مجبور باشی از سر
مصلحت بایستی تا دنیا برایت تصمیم بگیرد. آن هم
درست زمانی که دلتنگی بند بند وجودت را تسخیر
کرده و دستت به تنها منبع آرامشت نمیرسد.
لبخندش تلخ شد. به تلخی همان فنجان قهوه ایی که
تا لحظاتی دیگر از غلظت عطر و دمایش کاسته
میشد.
خانه مسکوت بود. ماهرخ فقط زمان طبخ غذا می
آمد و محمد بدون اجازه وارد نمیشد. اردلان هم
توی اتاقش سرگرم بود. با هیچی… انگار نبودن
یاسمین، خاک مرده ریخته بود توی فضایی که هر
دم صدای جیغ و خنده های او را میطلبید.
هیچکس این عمارت را قبل از او به یاد نداشت.
قبل از خنده ها و قلدری ها و دستورات عجیب و
غریبش، دیوار های این خانه برای غمی کهنه و
بغضی سوخته، مویه میکردند و بعد از آمدن
دخترک انگار یاد گرفته بودند از آن جبر عمیق
چند قدم دور شوند و به یاد بیاورند که صاحب این
خانه هنوز نفس میکشد.
حالا همه چیز برگشته بود به نقطه ی صفر با این
تفاوت که دیوار ها غمی بزرگتر از بغض های
کهنه داشتند. چیزی شبیه نبودن دخترک و نشنیدن
صدایش!
#پارت_1098
با صدای در، شانه هایش از انقباض درآمدند و
صاف شدند اما نگاهش بالا نیامد. قهوه یخ کرده و
دیگر اثری از آن عطر خوش اصیل نبود.
قدم هایی سمت آشپزخانه آمدند. چند ثانیه مکثشان
چشمهای ارسلان را بست و وقتی دو مرتبه پلک
گشود مردی مقابلش ایستاده بود که جز بیچارگی
حرفی برای گفتن نداشت. نگاه ارسلان ناخودآگاه
سمت درگاه چرخید. انگار میخواست نیامدن
یاسمین را با چشمهای خودش ببیند. صندلی مقابلش
عقب رفت و شایان با استیصال نشست. صدایش از
هزاران وصف فقط معنای درماندگی را به یدک
میکشید.
_اگه میخوای و دلت آروم میشه بیا منو بزن اما
باور کن از پسش برنیومدم دایی. حق داری.
دایی گفتنش شبیه همان سالهایی بود که شیرین
مقابل چشمانشان پر پر شد و شایان آمد و زیر بال
و پرش را گرفت و پشت هم تکرار کرد “پاشو
دایی، خودتو نباز…” “پاشو دایی، تو محکمی،
پاشو”… یاسمین چه تکرار غریبانه ایی را برایش
جا گذاشت و رفت!
نشست پشت همان میز و مردمک های سرخش
چسبید به چهره ی شایان. صدایش غمی را به
دوش میکشید به توان هزار…
_چطور همچین کاری کردی شایان؟
سر او پایان افتاد. ارسلان هنوز به طرز عجیبی
آرام بود.
_میخواستم وقتی برگشتی، پاشم یقه ات و بگیرم
که شایان جان… تو ندیدی تو این شش ماه موهای
من سر این دختر سفید شد که نکنه بلایی سرش
بیاد. نکنه ازش سوء استفاده کنن یا حتی دست
مأمورا بهش نرسه. اونوقت اومدی جلوم میگی از
پسش برنیومدم؟
_ندیدی حالش و؟ ندیدی مثل مرغ پرکنده شده بود؟
چیکار میکردم ارسلان؟!
ارسلان کوتاه چشمانش را بست. عجیب بود که با
وجود نگرانی هایش نه پرخاش میکرد و نه هوار
میکشید.
_کجا بردیش؟ فکر کردی با دوتا جمله ایی که
صبح گفتی خیال من راحت شد؟ یا فکر کردی
بیکار میشینم و ردش و نمیزنم؟
_جاش امن. خیالت راحت… متین و آسو هر لحظه
کنارشن. هر اتفاقی بیفته سریع بهمون خبر میدن.
جایی که بردمش به عقل جنم نمیرسه.
ارسلان پوزخند زد. شایان دست هایش را پیش
برد و دست های سرد او که رگ هایش از زور
خشم و فشار برجسته شده بود را گرفت.
#پارت_1099
_صبح صداش و شنیدم و فهمیدم که پشت خط
تویی. اولش خوشحال شدم که راضی شد باهات
حرف بزنه گفتم شاید قانعت کنه اما بعدش که
حالش بد شد واقعا پشیمون شدم و ترسیدم. اون
دختر تحمل دوری ازت و نداره و اینطور به
خودش جبر میکنه… اینا همه ماحصل حال و
روزیه که دست خودش نیست و داره تلاش میکنه
تا باهاش مقابله کنه.
آشوب توی جان ارسلان به چشمهایش هم سرایت
کرد.
_مشکلش فقط من بودم دیگه؟ الان همه چی اوکیه؟
شایان درمانده نفس عمیقی کشید. آنقدر در این چند
روز این حرفا تکرار شده بود که دیگر توان
مرورشان را نداشت. دست هایش را روی میز
جمع کرد و با مکثی کوتاه گفت:
_یه مدت بیخیالش شو ارسلان. در عرض چند
روز از هزار طرف بهش فشار اومده. یهو فهمید
حامله ست، بعد اون نامه ی کوفتی رسید دستش
فهمید تو قبلا با یه دختری بودی، بعد فهمید اون
حامله بود و تو…
مکثش باعث شد نگاه او با بدبختی سمتش بچرخد.
_من از عمد اینکارو کردم؟ از عمد مسبب مرگ
زنی شدم که حتی فکرشم نمیکردم حامله ست؟
_نه دایی جان. تو نمیدونستی، از عمد کاری
نکردی اما یاسمین یه دختر کم سن و بشدت
احساساتیه. ما هر چی بگیم نمیتونه به سادگی
بپذیره. اون روزی که فهمید حامله ست داشت از
ترس تو سکته میکرد. از ماهرخ بپرس چه حالی
داشت! بعدشم که این برنامه ها پیش اومد. یه روز
خوش ندید، یه ساعت نتونست با آرامش بخوابه.
بردمش دکتر که بچه رو سقط کنه، دست و پاش
میلرزید ارسلان. بخدا شوکه شدم. فکر کرد من
میخوام جونشو بگیرم. چیکار میکردم؟ یه بلایی
سرش میومد جواب خود تو رو چی میدادم؟
_شایان بخدا اون بچه…
_اون جنین اگه عمرش به دنیا باشه هیچ احدی
نمیتونه جلوی به دنیا اومدنش و بگیره. اگر هم خدا
نخواد مطمئن باش هر چقدرهم بزرگ شه، دنیا
نمیاد. تو هر چقدر قوی باشی نمیتونی جلوی خدا
وایسی ارسلان. پس یکم دندون رو جیگر بذار تا
ببینیم چی پیش میاد… بخدا من لحظه به لحظه
آمارش و میگیرم.
ارسلان بدون اینکه ذره ایی قانع شود فقط چشم
بست و سرش زیر افتاد. شایان محکم تر دست
هایش را فشرد.
“”””””””””””””
#پارت_1100
_امروز این مرغه نزدیک بود نوکم بزنه.
آسو بلافاصله دست جلوی دهانش گرفت و لبخندش
را پنهان کرد. متین با آب و تاب و خشمی زیر
پوستی نیم نگاهی به مرغ انداخت.
_بخدا چشماش و ببین… انگار من روباهم. مگه
چیکارت کردم که بهم حمله کردی عوضی؟
_از وقتی اومدی، همش چشمت به مرغ و جوجه
های بخت برگشته ی منه… یه کار نکن بیرونت
کنم پسر.
متین با دیدن زن صاف نشست. آسو دیگر نتوانست
لبخندش را پنهان کند.
_نه بخدا خاله. رفتم یکی جوجه هاشو بگیرم که
آسو نازش کنه، همچین بهم حمله کرد انگار دشمن
خونیشم.
صدای خنده ی آسو بالا رفت. لبخند رنگ پریده
ایی هم روی لب های یاسمین نشست. مونس
عصایش را زمین کوبید و نگاه چپی روانه ی متین
کرد.
_مگه جوجه ها اسباب بازین که یکی و بگیری
برای زنت؟
متین خندید و مونس بلافاصله عصایش را به نشانه
تهدید بالا آورد.
_والا باز ببینم آزارشون دادی خودم اون مرغه را
میندازم به جونت.
متین خجالت زده دست روی موهایش کشید.
_چشم… ببخشید!
_میخوای زنت و بخندونی یه کار دیگه کن. چیکا
به حیوونای بدبخت من داری؟
دوباره صدای خنده ی متین و آسو بالا رفت. پچ
پچی که دم گوششان بالا گرفت لبخند سرد یاسمین
را پررنگ تر کرد. انگار این سفر باعث شده بود
رابطه ی آن ها رنگ و بوی دیگری بگیرد. نگاه
مونس با مکثی کوتاه سمت او چرخید که ساکت
نشسته بود گوشه ی سایه انداخته ی ایوان تا از شر
آفتاب در امان باشد. در طول روز شاید بزور ده
کلمه حرف میزد یا دری به تخته میخورد و
لبخندی روی لب های خشکش مینشست. انگار
هیچ چیز برایش جذابیت نداشت و یک تلخی عمیق
توی رگ و پی اش مدام آزارش میداد.
_تو همیشه انقدر ساکتی دخترجان یا از من خوف
داری؟
چشم های یاسمین با تعجب بالا رفت و چسبید به
صورت درهم او که چشم های سیاه ریزش در آن
برق میزد.
_خوف؟ نه، من از شما نمیترسم.
#پارت_1101
متین سریع خودش را وسط انداخت و با خنده
گفت:
_این دیوونه از ارسلان خان هم نمیترسید چه
برسه به شما خاله. نبینید انقدر ساکته، به قول دکتر
شایان زلزله ی هفت ریشتریه!
_تو باز مثل قاشق نشسته پریدی وسط حرفای من؟
لبخند متین خشک شد. آسو محکم لب گزید و
سرش را پایین انداخت. صدای متین زمزمه وار به
گوشش رسید.
_ماشالا تو ضایع کردن از نوه اش هیچی کم
نداره.
مونس دوباره به یاسمین چشم دوخت که سرش
پایین بود و نگاهش به موکت رنگی ایوان!
_تو دردت چیه دختر؟ ده روزه اینجایی، سرجمع
بیست تا جمله نگفتی. با خودت لج کردی یا بچه ی
تو شکمت؟
بعد رو کرد به متین و عصبی تر گفت:
_مگه شایان نگفت ببرش دکتر؟! پس تو به چه
دردی میخوری؟
_خب شما که میبینید چقدر لجبازه خاله، من خاک
بر سر چیکار کنم؟!
مونس چشم غره ایی برایش رفت. یاسمین چیزی
نگفت. گیر کرده بود میان کابوسی که با تمام دست
و پا زدن هایش، توی بیداری واضح تر میدیدش.
حسش قابل توضیح نبود. حس نبودن ارسلان و
ندیدنش با آن حجم از تلخی توی جانش قابل تفسیر
نبود.
_چیزی نیست… من میرم توی…
صدای زنگ موبایل متین پرید میان حرفش و
همزمان چهره ی مونس هم از حال و روز او
مچاله تر شد. دستش روی عصایش محکم شد. این
صحنه آشنا بود. تاریخ داشت به شکل غریبانه و
بیرحمانه ایی تکرار میشد. متین تماس را جواب
داد و یاسمین نفهمید او چه شنید که آنطور اخم
هایش درهم شد. نگاهش هنوز دو دو میزد که با
چرخیدن چشم متین سمتش، قلبش توی دهانش آمد.
سرش همانطور مبهوت تکان خورد.
_چیشده؟!
متین با مکث موبایل را سمتش گرفت.
_اردلان… میخواد با تو صحبت کنه!
یاسمین بی اراده آهی کشید و همه به وضوح تیره
شدن چشم های مونس را دیدند که چطور با آمدن
اسم اردلان، تک تک ستاره هایش خاموش شد.
متین موبایل را توی دست او گذاشت و همزمان
کنار گوش آسو گفت که بهتر است بیرون بروند،
دخترک بی حرف دنبالش راه افتاد. یاسمین نیم
نگاهی سمت مونس انداخت و تماس را روی آیفون
گذاشت. صدای اردلان شبیه یک ساحل خیس بود
با شن های روان…
_سلام یاسی!
#پارت_1102
یاسمین لبخند زد. مونس تکانی خورد و انگشتان
چروکیده اش چنگ انداخت به چوب خم شده ی
عصا!
_خوبی بچه؟!
اردلان مکث کرد و بعد سعی کرد با همان حسی
که دل کندن را فریاد میزد، کمی بخندد.
_اره… تو خوبی؟ بهتر شدی؟
بغض درجا پرید در گلوی یاسمین… بهتر؟! آسمان
داشت روی سرش خراب میشد. صدای نفس عمیق
اردلان را شنید.
_دلم برات تنگ شد دختر، همش چشمم به در بود
که طاقتت تموم شه و برگردی. اما… دیگه نمیشه
این خونه رو تحمل کرد.
یاسمین محکم پلک بست و اشک هایش توی کاسه
ی چشمانش حبس کرد. میترسید از ارسلان چیزی
بپرسد و بغض در جا رسوایش کند.
_یاسمین… من هفته دیگه برمیگردم نیویورک.
قلب دخترک ریخت. سر مونس چرخید سمت او و
نگاه جفتشان با غمی عجیب بهم چسبید.
_چرا؟ دیگه فرصتی نداری؟
_یه ماه دیگه وقت دارم اما نمیتونم بمونم. دارم تو
این خونه دق میکنم…
مکث کرد. انگار پشت خط با بغضش میجنگید.
احساساتش شبیه برادرش سفت و سخت نبود که در
هر شرایطی محکم باشد. راحت فرو میریخت و
زبانش با قلبش یکی بود.
_تو نیستی، داداش اصلا شبیه آدمیزاد نیست.
بزور چند کلمه حرف میزنه و کارش شده قدم زدن
تو باغ. دیگه نمیتونم این حال و روزش و ببینم…
چشمهای یاسمین بسته بود. نفسش لج کرده بود
باهاش و اکسیژن برای ورود به ریه هایش مدام پا
پس میکشید!
_من دوای دردش نیستم. کاری از برم نمیاد… اگه
رابطه ی شما از این بدتر شه، میترسم دق کنم.
میرم که لااقل همون تصویر از عشقتون تو ذهنم
بمونه.
پلک هایش از اشک خیس شد. شبیه آبی که با
قدرت به تن ساحل آمد و دوباره پس رفت…
_مراقب خودت باش. جای همه ی ما، تو یکم
خوب زندگی کن بچه… باشه؟
اردلان عاصی و کلافه نام او را صدا زد. مونس
نشسته بود در چند قدمی اش و ساکت و خاموش به
صدایی گوش میداد که از پوست و خونش بود و
شاید هیچ وقت فرصت دیدنش را پیدا نمیکرد.
_خواهشا دفعه ی بعد که تصویری زنگ زدم به
داداش، تو کنارش باش و همون طوری بپر رو
سرش که من حسادت کنم. باشه یاسمین؟!
یاسمین با لبخند مردمک هایش را توی کاسه
چرخاند تا اشک بیشتر از این قُل نزند.
_بگم باشه دلت آروم میگیره؟
_تو بگی آره، ته دلم قرص میشه. گرچه میدونم که
همینطوری تموم نمیشه. عمرا اگه داداش ولت
کنه…
یاسمین با همان لبخند بغضش را قورت داد. او
امید داشت و شاید همین یک ستاره توی آسمان
سیاه سرنوشتشان بود تا باقی ستاره ها هم روشن
شوند.
_بازم میگم مراقب خودت باش و فقط زندگی کن.
اردلان ساکت شد و صدای نفسش هایش به گوش
دخترک نرسید. مکث طولانی و خداحافظی
آرامش، قلب یاسمین را از جا کند. دستش با
موبایل خاموش پایین آمد. مونس بلند شد با کوبیدن
عصایش به زمین سمت خانه رفت… چه خوب که
حداقل برای یک بار صدای نوه ی کوچکش را
شنیده بود!
“”””””””””””””””””””
#پارت_1103
با خستگی مقابل تلویزیون نشست و لیوان چای را
به لبش چسباند که صدای زنگ در تمام تمرکزش
را پراند. با نفس عمیقی لیوان را روی میز گذاشت
و سمت در رفت. جز ارسلان کسی در این خانه
را نمیزد که نگران باشد یا خودش را جمع و
جور کند. دستگیره را پایین کشید و همزمان چهره
ی درهم و چشمان سرخ او توی نگاهش نشست.
_اردلان رفت، تو هم راه این خونه رو یاد
گرفتی؟!
_اگه مزاحمم، برم…
شایان با اخم در را کامل باز گذاشت.
_بعد مدت ها تنها موندی، بامزه تر شدی.
ارسلان بدون توجه به حرف او داخل رفت و
نگاهش را توی سالن سوت و کور چرخاند. حتی
صدای تلویزیون هم روی صفر بود. شایان با بستن
در، سمت آشپزخانه رفت.
_چایی که میخوری؟
ارسلان فقط نگاهش کرد و شایان بی حرف لیوانی
چای برایش ریخت. وقتی برگشت چشم او به
دیواری بود که قاب عکس شیرین سال ها بهش
میخ شده بود. شایان بشکن آرامی جلوی چشمانش
زد.
_اردلان رسید؟!
سر او تکان آرامی خورد و لیوان چای را
برداشت. مثل چای های یاسمین، عطر دارچین
نمیداد.
_آره، وقتی زنگ زدم تو خونَش بود. نگرانش
نباش!
_خودت چی؟ نگران تو هم نباشم؟!
نگاه کش دارش، ارسلان را تکان داد. لیوان توی
دستش داشت شل میشد که سریع گذاشتش روی
میز…
_چند روزه درست و حسابی نخوابیدی پسر؟
_چند روز؟ نمیدونم، مگه فرقی هم میکنه؟
نگاهش با مکث از لیوان و بخار بالایش جدا شد و
برگشت سمت شایانی که دنبال جمله ای مناسب
برای جواب دادن میگشت.
_مگه خوابیدن و نخوابیدن من به چپ و راست
شماها هست؟
ارسلان بود که گله میکرد. بعد از سال ها
تنهایی… بعد از سال ها دویدن و نرسیدن! انگار
کسی در عمیق ترین نقطه ی وجودش، دست
گذاشته بود روی عقده هایش!
تعلل شایان در جواب و نگاه خیره اش، پوزخندی
به لب هایش نشاند.
_خودت و درگیر نکن، توقعی ندارم ازت. حالم
خوبه…
#پارت_1104
هنوز هم محکم بود. با همان لرز ته صدایش و
مردمک های سرخی که میلغزید. انگار وقتی نطفه
اش کاشته شد، خدا در تقدیرش، محکم بودن را
برایش مقرر کرده بود. صدایش به طرز غیرقابل
باوری آرام شد و سبک… شبیه ابرهایی خاکستری
که میان آسمان تیره قدم میزدند.
_من از خدا هم توقعی ندارم، چه برسه به شماها!
شایان انگشتانش را دور لیوان فشرد و سرش را
خم کرد تا بهتر چشمان سرخ وبی خواب او را
ببیند.
_اومدی اینجا منو زودتر از موعد سکته بدی یا
احساس تنهایی باعث شد به دایی بیچاره ت سر
بزنی؟
لبخند کمرنگ ارسلان وقتی چشمانش را توی حدقه
چرخاند، بیست و پنج سال بغضی نشکسته را به
دوش میکشید.
_نه این حرفارو میزنم بلکه راضی بشی، با
یاسمین تماس بگیری.
همان بغض داشت زیر تک تک جمله هایش، درد
میزایید. دردی که ایستاده روی پایه های غرور
فقط توانایی لرزاندن جمله هایش را داشت، نه فرو
ریختن!
شایان با نفس عمیقی، لیوان را روی میز گذاشت.
تا ته این نوحه های او را خوانده بود.
_یاسمین توانایی حرف زدن باهات و نداره
ارسلان.
انگشتان بلند و لرزانش به قصد جنگ بهم آویختند
و صدایش از زیر خروارها نگرانی بیرون آمد.
_پونزده روز گذشته اما دریغ از یکم بهتر شدن.
من به متین گفتم ببرش پیش روانپزشک شاید اون
بتونه از خر شیطون پیاده اش کنه. اما قبول نکرد.
خیلی مقاومه… همه ی مارو دشمنش میبینه و حس
میکنه قراره بهش آسیب بزنیم.
نگاهش بالا آمد و به چشم های دودو زن او
چسبید.
_خیلی نگرانشم. دیروز با متین دعواش شده و
گفته اگه بهم فشار بیارید از جلوی چشمهای همتون
محو میشم. امروز زنگ زدم حالش و بپرسم،
اولش ممانعت کرد و بعد یهو گوشی و گرفت گفت
من دیوونه نیستم که انقدر اصرار میکنی برم پیش
روانپزشک. بخدا شوکه شدم ارسلان. به متین گفتم
دیگه هیچ کاری بهش نداشته باش و فقط حواست
به کاراش باشه.
ارسلان ساکت بود. حتی آن درد هم دیگر توی
نگاهش جریان نداشت.
_ازت دور شده که خودش و شکنجه بده.
مطمئنم… والا یاسمین حتی روز اولی که اومد
اینجا، انقدر پریشون و عجیب نبود. من هر کاری
میخواست براش کردم، بخدا دیگه عقلم به چیزی
قد نمیده.
فک ارسلان و تمام عضلات صورتش منقبض شد.
شایان داشت زیر درماندگی هایش دفن میشد.
_به روح شیرین اگه نمیترسیدم از عکس العملش
همین الان آدرسش و میدادم بری پی اش که شاید
سر عقل بیاد. اما گارد محکمش دستم و بسته
ارسلان.
سر او پس از چند ثانیه مکث میان دستانش رفت و
چنگی که توی موهایش انداخت، قلب شایان را
زخم کرد.
_شایان اگه بلایی سر خودش…
_بخاطر اون بچه هم که شده، ذهنش به این چیزا
نمیکشه. خیالت راحت.
سر ارسلان بالا نیامد. شانه هایش همانطور خمیده
ماند و پوست سرش از شدت فشار انگشتانش به
گز گز افتاد.
••••••••••••••••
#پارت_1105
دانه های ریز برنج کف دستش بود و حواسش به
جوجه ی کوچکی که از باقی جوجه ها جدا شده و
با دیدن او، سمتش دویده بود. سرش خم بود رو به
پایین و تند تند دانه های ریز را نوک میزد.
یاسمین لبخند کمرنگی زد و با پیش بردن دست
دیگرش آرام سر او را لمس کرد. جالب بود که
نسبت بهش کوچکترین ترسی نداشت و اجازه میداد
نزدیکش بماند.
مونس وقتی تنهایی نشستنش را در حیاط دیده بود
مرغ را فرستاد توی لانه اش و اجازه داد جوجه ها
کمی آزادانه بچرخند. سرش را آرام خم کرد تا
جوجه را با هر دو دستش بگیرد که با صدای پایی
که به گوشش رسید همزمان جوجه هم تکانی
خورد و با همان قدم های نامتعادل و خنده دار
فرار کرد.
_چرا تنها نشستی دختره؟
یاسمین دستانش را بهم کوبید تا گرد و خاک دانه
ها پاک شود. جوجه ها با جیک جیکشان کل حیاط
را گذاشته بودند روی سرشان! آسو کنار او روی
سنگ بلوکی نشست.
_یعنی با این جوجه ها بیشتر بهت خوش میگذره
تا ما؟
یاسمین لبخند کمرنگی زد.
_نه حوصلم سر رفت، گفتم بیام یکم سرگرم شم.
_متین گفت بریم بیرون یکم دور بزنیم. مثل اینکه
این اطراف یه رودخونه هست، دوست داری بریم؟
یاسمین سر بالا انداخت و شلنگی که جلوی پایش
را افتاده بود را برداشت.
_نه الان خیلی گرمه. میشه آب و باز کنی دستمو
بشورم؟
آسو با مکث دست دراز کرد و شیر آب را
چرخاند. آب خنک که به دستش خورد، آن گرمای
عجیب و رطوبت هم کمی از تنش فاصله گرفت.
صدای غمگین آسو به گوشش رسید.
_میدونم دلت از متین پره اما باور کن خیلی
نگرانته یاسمین. بدت و نمیخواد.
_میدونم…
همزمان شلنگ را رها کرد و نگاهش چسبید به
باریکه آبی که روی زمین جاری شد. آسو آب را
بست و اینبار به بازوی او دست کشید.
_بخدا از روزی که دعوا کردید، اعصابش خیلی
خرد شد. نباید اون حرفا رو بهت میزد و منم…
_رابطه تون خوب شده؟
با سوال ناگهانی اش، آسو چنان جا خورد که چند
ثانیه دست و پایش را گم کرد.
#پارت_1106
_خب ما…
با لبخند کمرنگ یاسمین، آهی کشید و دو دستی
چسبید به بازویش.
_تو این چند وقت یکم ارتباطمون بهتر شده اما نه
اون شکلی که تو فکر میکنی. فعلا تصمیم گرفتیم
فقط دوست باشیم!
سر گذاشت روی کتف او و نگاه یاسمین کلافه و
بی هدف توی حیاط چرخید.
_خوبه…خوشحالم براتون.
_حس میکنم فعلا در همین حد خوبه، نمیدونم
یاسمین شایدم یهو عاشقش شدم. من یه دختر بی
کس و کارم مگه چه انتخاب دیگه ایی میتونم داشته
باشم؟
چیزی توی وجود دخترک آب شد و همزمان شیشه
ایی ظریف توی ذهنش شکست… او هم بی کس و
کار بود و برای این زندگی هیچ الویتی نداشت.
_متین جدا از کارای احمقانه ش، بچه ی بدی
نیست. حداقل میتونی مطمئن باشی که هنوز قد بقیه
تو لجن فرو نرفته.
لحنش آرام بود و مثل قبل خط و خش نداشت. اما
فراز و نشیبی که میان جملاتش جریان داشت نشان
بغضی بود که مدام پسش میزد! آسو سر از کتفش
جدا کرد و صادقانه گفت:
_حاضرم نصف عمرم و بدم اما تو مثل قبل
بخندی و چشمات انقدر کم نور نباشه یاسمین.
بعدش برگردیم به همون روزای عمارت که با
متین کلکل میکردی یا تا اقا ارسلان میومد جیغ
جیغ میکردی و…
_میشه تمومش کنی آسو؟
انگار دخترک ناخواسته با یک چاقو روی روحش
خط انداخته بود. جای زخم هایش میسوخت…
_هیچی من شبیه اون روزا نیست. من حتی شبیه
یک ماه پیش هم نیستم. شبیه اون دختر بی عار و
ترسو هم نیستم. یادآوری اون خاطرات فقط داغه
رو دلم… تکرار خوشایندی نیست.
آسو شوکه نامش را صدا زد که یاسمین جفت
چشمهایش را بست تا اشک بیشتر از این فرصت
باریدن پیدا نکند.
_خواهش میکنم برو و تنهام بذار…
دست هایش را محکم روی زانوهایش میفشرد تا
لرزششان را کنترل کند. آسو با آرامش پلکی زد و
بدون اینکه ذره ایی دلخور شود با بوسیدن
موهایش سمت پله ها رفت.
#پارت_1107
با شنیدن صدای مرغ که پشت تور خودش را به
در و دیوار میکوبید، با تعجب سر چرخاند.
همزمان صدای بلند گاو و بوی نامطبوعی هم زیر
بینی اش زد که باعث شد بلند شود و به ایوان پناه
ببرد. مونس یک ساعتی میشد که رفته بود خانه ی
یکی از همسایه ها و هنوز هم قصد برگشت
نداشت!
دستی به گردن مرطوبش کشید و همانجا نشست
توی ایوان که در این ساعت از شر آفتاب در امان
بود. کارش شده بود نشستن در این ایوان و گوش
کردن به صدای طبیعتی که جز غم دوری، چیزی
برای خوراندن به ذهنش نداشت. دوباره دستمال
کاغذی برداشت و کشید زیر گردن و روی پیشانی
اش. رطوبت هوا قصد داشت تنش را مچاله کند. با
ظرفی که جلوی پایش قرار گرفت، نگاهش ماند به
زردآلو های درشت و تازه ای که بهش چشمک
میزدند.
_ببین چی گرفتم بزنی بر بدن!
نگاه کدرش از روی میوه ها کشیده شد سمت چهره
ی او که با خجالت نمکینی، شرمندگی را به دوش
میکشید. تا دهان باز کرد به شماتت، متین آرام
روی پایش زد.
_حرف نزن، بیاد زرد آلو بخوریم تا ازت دلجویی
کنم.
_برو پی کارت متین، حوصله ت و ندارم.
سدی محکم گذاشته بود مقابلش و محافظهکارانه،
به هیچکس اجازه نمیداد تا آن را بشکند.
_غلط کردی. من رفیقتم… اونوقتایی که هنوز
عاشق آقا نبودی، من یار غارت بودم.
یاسمین نوچی کرد و ظرف را از جلوی پاهایش
کنار زد.
_من نیومدم بگم ببخشید یاسمین یا اینکه بخدا
همش بخاطر خودته… نیومدم سرزنشت کنم و همه
ی تقصیرارو بندازم گردنت. فقط اومدم دو کلام
حرف بزنیم…
پاهای او بی حوصله دراز شد و تنش به گرمای
عجیبی نشست. گاهی چنان بدنش گر میگرفت که
از وضعیتش ذله میشد.
_راجب چی حرف بزنیم؟ اینکه آقا نگرانته
یاسمین. آقا مثل قبل نیست یاسمین… اقا خیلی
عوض شده. اقا برات خطری نداره، شایان خان
گفته آقا… ماهرخ میگه آقا… هی آقا، آقا… خودت
خسته نشدی متین؟!
تارهای صوتی اش آغشته بود به طعم بغض اما
این دختر، دیگر مثل قبل احساساتی و نازک
نارنجی نبود که با یک تلنگر بزند زیر گریه! نگاه
درمانده ی متین چسبید به موکت رنگی ایوان!
#پارت_1108
_خسته نشدید انقدر نشستی جلوم و اقا آقا کردی؟
آقا خدای شماست؟
محکم ایستاده بود مقابل بغضش و با شمشیری دو
سر باهاش میجنگید.
_تو حق داری…
_متین برو داخل، با این مزخرفات ذهن مریض
منو آزار نده. من از شماها نه دلسوزی میخوام،
نه حمایت. خدا به وقتش باید به دادم میرسید اما
نشست بدبخت شدنم و تماشا کرد. از شماها چه
انتظاری میشه داشت؟ پدر خودم کاری کرده که
من روزی صد بار از زنده بودن و زندگی کردن
پشیمون شم. این تقصیر ارسلان یا هیچکس دیگه
نیست. کسی هم قرار نیست بابتش از من دلجویی
کنه.
محکم دست کشید روی گونه اش و بزاق تلخش را
قورت داد. هیچ دوایی برای دردش پیدا نمیکرد تا
کمی تسکینش دهد.
_ارسلان هم یه بچه ایی بوده مثل تو…
اولین بار بود که نامش را بدون هیچ پسوند یا
پیشوندی به زبان می آورد.
_تو حق داری یاسمین. خیلی زیاد… اردلان هم
حق داره. شما دوتا با یه سری تفاوت جزیی، عین
همدیگه اید. اینو وقتی با هم صمیمی شدین بیشتر
درک کردم. حتی متکی بودن جفتتون به آقا شبیه
هم بود. اما نه تو نه اردلان هیچ وقت نمیتونید
خودتونو بذارید جای مردی که از بچگی از همه
چی گذشت و خودش و درگیر حفاظت از خانوادش
کرد.
_متین…
_نه بذار حرف بزنم. ارسلان خان هیچ وقت
نمیشینه از خودش دفاع کنه. انگار یاد گرفته فقط
حامی باشه و به زندگی هیچ اعتراضی نکنه…
یاسمین نفس بریده با نامی که حتی شنیدن حروفش
قلبش را به تپش مینداخت، زل زد به نیمرخ کدر
او که غم ازش شره میکرد.
_تو تمام این سال ها هیچ وقت احترامش و نریختم
یا حتی به ذهنم خطور نکرد که ترکش کنم.
ارسلان یه تنه مقابل سرنوشتی وایستاد که
میتونست قاتل همه ی ما بشه.
_تهش چی؟ خودشو فدا کرد اما تبدیل شد به آدمی
که حتی مادربزرگش با وجود غم توی قلبش
حاضر نیست ببینتش.
_تو میدونی پدر ارسلان خان، جاسوس بود؟!
یاسمین یک لحظه چنان جا خورد و سر چرخاند
که تمام مهره های گردنش از درد به فغان افتادند.
متین کف دستش را با درد به صورتش کشید.
#پارت_1109
_اقا بابک دانشجوی فیزیک بود. یه نخبه ی به
تمام معنا… اون سالی که دانشگاه درس میخوند تو
کشور همچین نخبه هایی انگشت شمار بود. اونم با
اون اوضاع جنگ و شرایط هرج و مرج کشور.
یاسمین با حیرتی عمیق نگاهش میکرد.
_طعمه شد. مثل خیلیای دیگه… با وعده و وعید و
ثروتی که باعث شد تمام دین و ایمونشو ببازه قید
خانواده و شرافتش و بزنه. تنها چیزی که از
گذشته براش موند شیرین خانم بود که بخاطر
عشق و عاشقی دنبالش دوید و پی همه چی و به
تنش مالید، ثمره ش هم این دوتا پسر که محکوم
شدن به تاوان دادن بابت کارای خطرناک پدرشون.
یاسمین دستی به گلوی پرش کشید. هوا لحظه به
لحظه مرطوب تر میشد.
_اعدامش کردن؟
_نه، همونا کشتنش. بعدشم خواستن برای پاک
کردن ردپا و هویتش همه ی اطرافیانشو نابود کنن
اما ارسلان خان نذاشت. شد یه مهره… یه قربانی
که در عوض همکاری باهاشون، جون تک تک
ماهارو نجات داد. صدبار تا پای مرگ رفت، صد
بار… اما دووم آورد. بخدا هنوزم میترسه که
نکنه بلایی سرش بیاد و نتونه از بقیه محافظت
کنه.
_مگه اینا کین که دست هیچکی بهشون نمیرسه؟
مگه میشه دولت نتونه گیرشون بذاره متین؟
_وطن فروش اسمش روشه. یعنی کسی که به اسم
خدمت با مقامی که داره، به شکل فجیحی به مردم
و کشورش خیانت میکنه. مثل بازی شطرنج… شاه
داره وزیر داره اما همیشه سربازا مهره هایی
هستن که زودتر قربانی میشن مثل اقا بابک، یا
ارسلان…
مکث کرد و خیره به چشمان بهت زده ی او ادامه
داد:
_اینا همه کاری میکنن یاسمین، هر چیزی که تو
فکرش کنی. از قاچاق مواد مخدر گرفته تا قاچاق
دارو… جابه جا کردن پول و قاچاق ارز… احتکار
مواد اولیه و فروختنش ده برابر بیشتر…
پولشویی… ورشکست کردن کارخونه ها و گرفتن
وام های سنگین و کلان… اختلاس، کشتن آدم و
هزار تا چیز دیگه! هر چیزی که کشور و فلج کنه
و شرایط زندگی مردم و سخت! یه سری شون
اونورن خط میدن یه سری اینور اتصالات دارن
دستورات و انجام میدن. یه سری سود مستقیم
میبرن و فقط امضا میکنن! گفتن نداره… همه چی
زیادی کثیفه. هیچ وقتم گندش درنمیاد چون مبناش
محکمه! پلیس و دولت هم شاید سال ها پیگیر
پروندشون باشه اما یک درصد پیش نمیاد گیر
بیفتن، دستشون رو بشه سریع اون کته کلفتاشون
میرن انور آب.
_پس ارسلان چی؟
#پارت_1110
_اقا تو همه ی این کثافت کاریا یه مهره ی
کارچاق کنه. دستور میگیره… کارا رو راست و
ریس میکنه. کار مشخصی نداره اما همیشه
اطلاعات زیادی دستش میرسه. واسه همینه که اگه
دست از پا خطا کنه کارش و میسازن.
_چرا از اول خودش و اینقدر قاطی کرد که الان
تا خرخره غرق بشه؟ چرا با پلیس همکاری نکرد
تا همتون نجات پیدا کنین؟
_چاره ای نداشت. از همون موقع پدرش مجبورش
کرد و اموزشش داد. مجبورش کردن تو همون سن
آدم بکشه که دیگه راه فراری نداشته باشه. وقتی
گناهکار شد دیگه چطور میتونست با پلیس
همکاری کنه؟ پدرش که مرد، بالایی ها دیدن این
زیادی اطلاعات داره و باهوشه گفتن بهترین مهره
ست براشون. شیرش کردن و از اونورم پا گذاشتن
رو خرخره اش… اردلان تهدید شد، شایان خان
تهدید شد… حتی ما. جونمون بند بود به تصمیم اقا
که قبول کنه همکاری کنه یا نه… الانم همینه
بخواد دست بکشه، اونا انقدر نفوذ دارن که با
همون قانون بفرستنش بالای دار و پشت بندش تو
و اردلان و شایان و… همه یکی یکی از روی
زمین محو میشین. اما آقا هم از اول خودشو
نباخت، شد یکی مثل خودشون اما قدرتمند و با
نفوذ… طوری که خیلیا از نفوذش بترسن چون
میدونن حتی اگه بخواد به قیمت جونش راهش و
جدا کنه یه باند خیلی بزرگ لو میره و همه چی
نابود میشه. برای همین تو الان در امانی و
نمیتونن به سادگی بهت آسیب بزنن.
تن یاسمین از حجم اطلاعاتی که شنیده بود، لرزید.
انگار آن گرمای عجیب جایش را داد به سرمایی
ترسناک! زبانش بزور توی حلقش تکان خورد:
_خب… بابای من چی؟ اونم جاسوس بود؟
متین با درد پلک هایش را روی هم گذاشت. چقدر
درد کشیده بود برای مرور این غم نامه!
_پدر تو اولش انقدر تو لجن نبود. یه مقام دولتی
بود که با یه اشتباه کوچیک افتاد تو دام اینا و
بعدش باجگیری و تهدید شروع شد. تهدید تو و
مادرت و کل خانوادت… مجبور شد خیانت کنه و
همه عزتش از دست رفت. هنوزم که هنوزه
پروندش بازه و دارن علت مرگ مشکوکش و
پیگیری میکنن. یادمه تا آخرین لحظه با عذاب
وجدان کار میکرد انگار اون پول کلان براش
اهمیتی نداشت. آقا هم اکثرا کنار دستش بود و
میدید که هنوز یکم شرافت تو وجودشه، برای
همین احترام خاصی براش قائله!… اخراش یادمه
میخواست خودشو معرفی کنه اما اینا نذاشتن…
ترسیدن همه چی بر باد بره. همون وجدان سرش
و به باد داد وگرنه شاید الانم زنده بود.
سکوت کش دار یاسمین و بی قراری سیبک
گلویش، قلب متین را تکان داد. دستش را گرفت و
آرام زمزمه کرد.
_پدرت ذات بدی نداشت، فقط فریب خورد و پاش
لغزید. مثل هزاران نفر… تو حق داری گله کنی و
بابت سرنوشتت مقصر بدونیش اما زندگی با
بعضیا خیلی بد تا میکنه یاسمین. تنها قربانی هاشم
تو و اردلان و ارسلان نیستین. قدرت چیز کثیفیه،
شرافت و انسانیت در برابر پول و قدرت معنا
نداره. آدمیزاد همیشه تشنه ست و یکم جرات و
جسارت میتونه خودش و نسل های بعدش و نابود
کنه.
چشم های دخترک بسته شد. قطره اشکی روی
گونه اش چکید و با تکان شدید قفسه ی سینه اش،
متین وادار شد عقب بکشد. تا همینجا برای روح
زخمی او کافی بود!
•••••••••••••••
#پارت_1111
آسمان تاریک بود و باد نسبتا تندی همراه قطرات
ریز باران تیره ترش میکرد. نه ماه داشت و نه
ستاره و به جایش ابرهای سیاه مدام از هم سبقت
میگرفتند. دوباره نشسته بود در ایوان کوچک و
زل زل عکسی را نگاه میکرد که اردلان آن روز
توی کیفش گذاشت. عکسی از خودش و مردی که
با لبخندی حقیقی و عمیق، دست دور تنش حلقه
کرده بود و هیچ ستاره ایی نمی توانست مقابل برق
چشمانش تاب بیاورد. همان روزی که چمدانش را
میبست، به اردلان گفته بود تا آن پابند را برایش
بیاورد و او این عکس را هم گذاشت روی وسیله
هایش… بعد هم مقابل نگاه بهت زده ی یاسمین
لبخندی زده و گفته بود:
“وقتی از اینجا بری، هرشب دلتنگش میشی. دلت
زخم میشه و بغضت و هزاربار قورت میدی. اما
وقتی اینو ببینی دیگه عادت نمیکنی به تحمل زخم
های قلبت. پس نگاهش کن تا یادت نره این آقای
دیو چقدر دوست داره”.
عادت هم نکرده بود! هرشب پنهانی این عکس را
نگاه میکرد و بغض بیرحمانه خط میکشید روی
دل کم طاقتش!… حالا دیگر اردلانی در آن
عمارت نبود که گاه و بی گاه این عشق را همراه
فراز و نشیب هایش به او گوشزد کند. خبری از
آن دیو مهربان بد خلق هم نداشت! انگار او زودتر
عادت کرده بود به این فاصله!
سرش سنگین بود که قطره اشک درشتی از کاسه
ی چشمانش جدا شد و صاف افتاد روی عکس،
درست روی چهره ی ارسلان… روی همان
لبخندی که دنیا سال ها پیش، میان بددلی
خشکاندش!
_تو باز تک و تنها نشستی اینجا؟!
کف دستش محکم چسبید به گونه ی خیسش و آن
قطره ی درشت را پاک کرد. عکس را گذاشت
زیر زانویش تا دلیل مویه کردن شبانه اش معلوم
نباشد!
سر که بالا آورد، مونس را دید که نشسته روی
صندلی چوبی مخصوصش، با اخمی غلیظ نگاهش
میکرد.
_کله ت باد داره دختر؟ نمیبینی سرمای هوا رو که
با این وضعیت نشستی تو ایوون؟
یاسمین لبخند کمرنگی زد. هوا آنقدر هم سرد نبود
فقط گاهی باد تندی میوزید و تنش را مچاله
میکرد.
_بیچاره شایان حق داره که هر روز زنگ میزنه
و سفارشت و میکنه. خبر این لوس بازیات و
داره…
غرغرهایش دلنشین بود. رفتارش مثل روزهای
اول بی تفاوت و سرد نبود که احساس غریبگی کند
یا خجالت بکشد. به نسبت صمیمت بیشتری در
نگاهش دیده میشد! گاهی هم سرشان غرغر
میکرد. مثل مادربزرگی که هیچ وقت ندیدش و
هیچکس هم جایش را نگرفت!
#پارت_1112
_خب شما چرا بیدار شدین؟
_این دوتا کفتر عاشق نذاشتن خواب به چشام بیاد
بس که پچ پچ کردن.
چشم های یاسمین گرد شد.
_کفتر عاشق؟ منظورتون آسو و متین؟
مونس با اخم سر تکان داد و عصایش را زیر
دستش جا به جا کرد.
_اره همونا… این دختر نصف شبا یواشکی میاد
تو سالن پیش شوهرش، فکر کرده من نمیفهمم.
یاسمین یک لحظه چنان جا خورد که اخم های زن
باز شد.
_تو چطور نفهمیدی دختر؟ یعنی انقدر خوابت
سنگینه که نمیفهمی از کنارت بلند میشه؟!
یاسمین ناخودآگاه خنده اش گرفت. نمیشد آن حیرت
را از مردمک هایش پاک کرد.
_جدی میگین؟
_اره من نماز صبح که پامیشم میبینم زیر لحاف
شوهرشه. هوا که روشن میشه، سریع برمیگرده
کنار تو که من مچشونو نگیرم.
لبخند یاسمین رنگ گرفت. انگار ته دلش نوری
تابید و تنش گرم شد. “خداروشکری” که زیر لب
زمزمه کرد را مونس شنید.
_این موش و گربه بازیشون چیه؟ از من خجالت
میکشن؟
_نه… انگار تازه رابطه شون خوب شده. فرصت
عشق و عاشقی نداشتن.
زن نوچی کرد و نگاهش را به آسمان دوخت.
چشمانش سیاه بود و باریک… اما برقی داشت
شبیه برق چشم های مردی که درون آن عکس
زیر زانوی دخترک، لبخند میزد.
_این خونه دو تا اتاق بیشتر نداره، مگر اینکه
خودم جمع کنم بیام تو سالن و بفرستمشون اتاق
خودم تا کار دستم ندادن.
یاسمین خندید و تنش از آن انقباض عجیب درآمد.
کم کم داشت سردش میشد. ابروهای نازک زن باز
شد و چشم چرخاند توی احوال او…
_چه عجب دختر… من خندیدنتو دیدم.
دخترک لب زیر دندان کشید و نگاه مونس کشیده
شد سمت برجستگی شکمش که هنوز زیاد بزرگ
و عیان نبود اما هرکس چهره و گونه های گل
انداخته اش را میدید راحت به احوالش پی میبرد.
_چهار ماهت شده دیگه؟
#پارت_1113
چشم های یاسمین از او فراری شد.
_دکتر گفت چهار ماه و نیم.
نگاه زن یک میلی متر هم از روی چهره اش جا
به جا نشد. همانطور خیره بود به چشم هایی که
هیچ فروغ و شوقی نداشت.
_خب… نگفت دختره یا پسر؟ گمونم الان باید
مشخص باشه.
یاسمین خیره ماند به سیاهی شب. باران کمی تند
تر شده بود!
_خواست بگه اما نخواستم بدونم.
زن تعجب نکرد. آسو دم گوشش گفته بود که
یاسمین جز سلامتی جنین هیچ سوالی از پزشک
نپرسید و راجب جنسیتش هم کنجکاو نبود.
_درد تو با اون بچه چیه؟ خودش که یکاره نیومده
وسط زندگیتون. خودتون باعث و بانیش بودین.
یاسمین خجالت زده زانوهایش را بالا آورد و دست
دورشان حلقه کرد. قرار بود باعث و بانی به دنیا
آمدن موجودی باشد که حتی مراقبت کردن ازش
را بلد نبود.
_هر چقدر میخوای با خودت لجبازی کن، ولی من
میگم بچه ت پسره…
سر یاسمین بی هوا بلند شد و سمت او چرخید.
مونس لبخند کمرنگی زد. رنگ پریده تر از مداد
رنگی های سفید…
_مادر شوهر من سه تا پسر داشت. جاری هامم
دختردار نشدن. منم که آخرین عروس بودم بچم
پسر شد. بعدش شیرین و بابک هم پسردار شدن.
تو هم اون صورت مثل ماهت داد میزنه که بار
پسر داری…
یاسمین سریع کف دستش را چسباند به گونه ی
سردش!
_پسرزایی شده ارث این خانواده. انگار قرار
نیست تو نسلشون یه دختر داشته باشن.
_اگه پسر باشه خوبه…
پلک های مونس جمع شد. صدای یاسمین از قعر
چاه درآمد.
_حداقل مثل من بی دست و پا و بی عرضه
نمیشه. یا مثل ارسلان قوی بار میاد یا مثل اردلان
مهربون! کاش واقعا پسر باشه.
نگاه زن هم چسبید به تاریکی شب. حسرت توی
صدا و چشمهای او شبیه حسرتی بود که سال ها
در قلبش دفن شده بود. نفس عمیق و بی قرارش
نگاه یاسمین را سمت نیمرخ کدرش کشاند.
#پارت_1114
_یه پام لب گوره اما هنوزم که هنوزه از حکمت
خدا سر در نیاوردم.
انگار میخواست بار دلش را پس از سال ها عزلت
و تنهایی پایین بگذارد. هوا سرد بود اما هوای دل
آن ها بند شده بود به منبعی مشترک که مدام گرم
تر میشد.
_سنی نداشتم که شیرین و شایان یتیم و بی مادر
شدن و مسئولیتشون افتاد گردن من. وقتی اومدن
دم دلم، شدن همدل و همراز بابک که ازشون
بزرگتر بود.
یاسمین با دقت دل داده بود به حرف هایش…
_از همون بچگی متوجه شدم سر و گوش بابک و
شیرین واسه هم میجنبه. بابک خیلی خاطرشو
میخواست، نمیدونم هی زیر گوشش چی پچ پچ
میکرد که این دختر میرفت اوج آسمون. انگار اون
خدا نشناس مهره ی مار داشت که وقتی از خونه
رفت شیرین با هول و ولا دنبالش دوید. آخرم
همون کار دستش داد.
توی لحنش دردی عمیق از زیر خاک سر بر
آورده و داشت خودس نشان میداد.
_بابک و که طرد کردم دیگه دلم نخواست خبری
ازشون داشته باشم. از تهرون اومدم اینجا تا
دستشون بهم نرسه. اما شیرین مدام بهم زنگ
میزد. مثل تو احساساتی بود… دل کندن بلد نبود.
اما من حتی وقتی پسر بزرگه رو باردار شد،
اجازه ندادم شایان آدرسم و بهش بده.
قلب یاسمین میان سینه اش مچاله شد. زن حتی
نمیتوانست اسم پسر ها را روی زبانش بیاورد.
_به شایان گفتم میخوای بیای اینجا، بیا اما حق
نداری راجب اونا حرف بزنی. گفتم دل من به
اندازه کافی آتیش هست، تو هیزمش و بیشتر نکن.
_آخه پسرا چه گناهی داشتن مونس خانم؟
عصا میان انگشتان زن لرزید. چهره اش محکم
بود و به سادگی نمیشد چیزی از چشمهایش خواند.
_گناهشون داشتن پدر و مادری بود که رسوندشون
به این روز.
یاسمین خواست چیزی بگوید که مونس اجازه نداد
و با گفتن جمله ی بعدی دهانش را بست.
_پسر کوچیکه رو که حامله شد، بالاخره راه
خونمو پیدا کرد و تنها اومد اینجا.
صورت یاسمین از تعجب باز شد. چشم های زن
میان سیاهی شب برق میزد.
_وقتی دیدمش دلم نگرفت برش گردونم. تک و
تنها با اون وضع اومده بود در خونه ام، قیافشم
شبیه زنایی بود که انگار همه کس و کارشون و از
دست دادن. معلوم نیست چقدر التماس شایان و
کرده بود که حاضر شد آدرسمو بهش بده.
#پارت_1115
اشتیاق در چشمان دخترک برای شنیدن خاطرات
او دیدنی بود.
_اومد، نشست روبروم و بدون مقدمه زد زیر
گریه. شاید یک ساعت تو بغلم فقط گریه کرد تا
یکم آروم شد و تونست زبون باز کنه. گفت دومی
و ناخواسته باردار شده… گفت بابک هنوز خبر
نداره و اومده که پنهونی بتونه سقطش کنه.
نپرسیدم چرا و چیشده… ولی خودش گفت که
بابک چقدر در حق خودش و اون پسر بزرگه ظلم
کرده و حداقل این یکی پاش و نذار تو این دنیا.
یاسمین از شدت سرما توی خودش جمع شده بود.
انگار واقعا مادر ارسلان نشسته بود کنارشان
برای دردی زار میزد که حالا او میراثش بود.
_اصلا اون شیرین سابق نبود. عاصی بود از
دست بابک و کاراش… چشمهاش دیگه برق عشق
و عاشقی نداشت. انگاری بیست سال پیر شده بود.
یه هفته هم نشد که شایان اومد دنبالش. آشفته بود.
گفت بابک همه چی و فهمیده و آشوب به پا کرده.
گفت بخاطر ارسلان از خر شیطون پیاده شو. اینم
از ترس جرات نکرد بچه رو بندازه و دوباره
برگشت. دیگه هم خبری ازشون نداشتم تا وقتی
اون از خدا بی خبر این دختر و جوون مرگ کرد.
توی دلش آنقدر بغض و درد از تنها پسرش داشت
که نمیتوانست حتی یک لفظ خوب برایش به کار
ببرد. حتی حالا که دستش از دنیا کوتاه بود.
_همون سال گفتم که هیچ وقت بابک و نمیبخشم و
شیرمو حلاش نمیکنم… خبر بچه هاش و نگرفتم
که هربار داغ دلم تازه نشه و با دیدن بدبختی و بی
مادریشون خودمو لعن و نفرین نکنم که مونس یه
بچه زاییدی و به جاش رو دل چند نفر داغ
گذاشتی. اسمشونو رو زبونم نیاوردم که روزی
صدبار دلم نسوزه و آرزوی مرگ نکنم. حتی وقت
بابک مرد یه قطره اشک هم نریختم. به خود خدا
هم گفتم دیگه بیشتر از این طاقت ندارم تاوان گناه
نکرده رو پس بدم.
سر چرخاند و زل زد به قاب صورت غمگین
یاسمین که چشمهایش در آن مثل یک جفت زمرد
میدرخشید.
_نمیدونستم بعد این همه سال، خدا عروس شیرین
و با نوه اش میفرسته دم خونم.
یاسمین حیران و سر گشته زل زده بود به چهره ی
او که انگار قصد داشت بعد از سال ها بغضش را
از زیر آن پوسته ی بی انعطاف بیرون بکشد.
_من داغ شدم رو زخم های دل شما.
#پارت_1116
مونس لبخند زد. انگار سعی داشت با جمع کردن
پلک های چروکیده اش، اشک را در کاسه ی
چشمانش خفه کند.
_روز اول که بی جون دیدمت، آره… یاد شیرین
افتادم و زخم دلم سر باز کرد. یاد تمام سال هایی
افتادم که سعی کردم فراموش کنم و نشد. اما تو
شبیه شیرین نیستی یاسمین.
_مونس خانم…
_روز اولی که با شوهرت حرف زدی، صدات و
شنیدم. حال و روزت برام عیون بود… اومدی
اینجا پناه گرفتی از شر خودش اما هر روز و هر
شب تو قلبت براش دلتنگی میکنی. یه بار نشنیدم
ازش بد بگی یا حتی به زبون بیاری که دوسش
نداری. من اون پسر و نمیشناسم اما به حتم تومنی
صنار با بابک توفیر داره که هم تو براش
میسوزی و هم شایان اونطور هواش و داره.
یاسمین سر گذاشت روی زانویش! چشمهای
ارسلان پشت پلک هایش جان گرفته بود با تک
تک لحظاتی که در خلوتشان گذشته و به این روز
رسانده بودش.
_گفتم هنوزم از حکمت خدا سر در نمیارم واسه
همینه که هیچکی نمیتونه پشت خواسته ها و
تصمیماتش و بخونه. شاید اگه شیرین پسر بزرگش
و به دنیا نمیآورد، دختری مثل تو الان جلوی من
نمینشست و سی و پنج سال پیش و برام زنده
نمیکرد.
نفهمید چقدر گذشت و در همان حالت ماند که
دستی نشست روی موهایش. سر که بلند کرد،
مونس کنارش نشسته بود و همانطور رنگ پریده
لبخند میزد.
_تو خیلی سرسختی دختر… هیچیت شبیه شیرین
نیست. هم پای بچت موندی هم پای عشقت فقط
نمیدونی باید طرف کی و بگیری و راه درست
چیه!
سیبک گلوی یاسمین تکان سختی خورد. قلب بی
تابش با هیچ جمله ایی آرام نمیشد. دو ماه گذشته و
به اندازه ی شصت روز از ندیدن ارسلان بی قرار
بود.
_اما ارسلان خیلی شبیه شماست مونس خانم!
چهره ی زن که درهم شد، یاسمین دست لاغر او
را میان دستانش گرفت و چروک هایش را لمس
کرد.
_چشماش مثل شماست، مغروره اما پر از برق
محبت. انعطاف نداره و درد سال ها روحش و خط
خطی کرده. اجازه نمیده هر کسی از احساسش با
خبر شه اما گاهی گذشته همینطور رو دلش
سنگینی میکنه و یهو زبونش باز میشه! خیلی بد
اخلاق و رفتارش تنده اما انقدر مهربونه که…
حرف کم آورد. نگاه زن با حیرت به اشک هایش
ماند… یاسمین دست او را رها کرد و انگشتان
لرزانش را روی گونه اش کشید.
_ارسلان جدا از سرنوشتش واقعا نوه ی شماست.
هم سخته، هم مهربون و هم بی اندازه فداکار فقط
هیچ وقت نتونسته مقابل داغی که رو زخمش زدن
بایسته.
لبخندش دیگر رمقی نداشت. پر بود از حباب های
بغض و دلتنگی… باران تند شده بود و هوا هم دل
داده به سردی پاییزی که زود رسالتش را آغاز
کرده بود. سکوت عجیب مونس هیچ تعبیری
نداشت جز همان داغی که سال ها روی قلبش
سنگینی میکرد.
•••••••••••••••
#پارت_1117
با صدای در سرش از روی برگه بلند شد و چسبید
به مانیتور مقابلش و پرونده ایی که از صبح ذهنش
را درگیر کرده بود.
_بفرمایید.
در که باز شد به هوای دیدن پرستار یا همکارش،
سر از کنار لپ تاپش جلو کشید اما با دیدن قامت
محمد میان چارچوب در، حیرت زده عینک از
چشم برداشت.
_اجازه هست دکتر؟
شایان با همان نگاه موشکافانه، لپ تاپش را بست
و بلند شد.
_بیا تو ببینم!
محمد با نوک کفش در را بست و نگاهش کوتاه به
ساعت دیواری اتاق ماند که چهار بعد از ظهر را
نشان میداد. شایان مستأصل ایستاده بود وسط اتاق
و دست هایش را کرده بود توی جیب های پهن
روپوش سفیدش به امید حرف زدن او…
_بد موقع نیومدم؟ شرمنده.
_تو مرخصی نبودی؟ چیشد یاد من افتادی؟
محمد لبخندی زد و روی کاناپه ی خاکستری اتاق
نشست. خستگی از سر و رویش میبارید. شایان
بی حرف عقب گرد کرد و با برداشتن تلفن روی
میز و زدن دکمه ایی، دو لیوان چایی به همراه
بیسکویت خواست. وقتی برگشت و مقابل او
نشست، محمد محجوبانه لبخند زد.
_ممنونم دکتر… واقعا نیاز بود.
نگاهش خمار خواب بود و همین اخم های شایان
را غلیظ تر کرد.
_من فکر میکردم ارسلان فرستادت مرخصی و
خودشم تعطیل کرده. داستان چیه؟ ناخوشی که
گذرت افتاده به من؟
محمد خودش را جلو کشید و آرنج هایش را روی
ران هایش گذاشت و با مکثی کوتاه، کف یک
دستش چسبید به شقیقه ی دردناکش!
_از فرودگاه مستقیم اومدم اینجا…
چهره ی شایان باز شد و همان موقع تقه ای به در
خورد و با بفرمایید او، مردی سن و سال دار با
سینی محتوی چای توی دستش نزدیکشان شد.
سینی را روی میز گذاشت و با خنده ایی شیرین
رو به شایان خسته نباشید گفت… حواس او اما به
چشم های سرخ و مخمور محمد بود.
_خب…مرخصی رفته بودی مشهد زیارت؟!
اضطراب در لحن شوخ و تک تک کلماتش چیره
بود.
#پارت_1118
محمد چند ثانیه پلک هایش را بست و خیره ماند به
چای روی میز…
_امارات بودم.
شایان کم نیاورد: با دوست دخترت لابد…
_یک ماه پیش رد افشین و زدم.
پلک های شایان پرید و یک مرتبه گوش هایش
زنگ زد. محمد کف دست هایش را چسباند به
زانوهایش و کمر صاف کرد. عضلاتش از شدت
خستگی، بهم پیچیده بود.
_همون موقع دو روزه رفتم اما چیزی دستگیرم
نشد. وقت نداشتم و از ترس اینکه آقا چیزی بفهمه
برگشتم. آدم گذاشتم که اگه سرش و از سوراخ
درآورد خبرم کنن.
شایان بر و بر نگاهش میکرد. حس میکرد از
گوش هایش دود بیرون میزند.
_تو یه رستوران ساحلی پیشخدمت بود. از همون
زمان که اون بلا رو سر یاسمین آورد تا همین یک
ماه پیش، با یه هویت جعلی اونجا فعالیت میکرد.
خم شد و چایی اش را برداشت. داغی بدنه ی
لیوان باعث شد آن را دست به دست کند.
_فهمید من پی اشو گرفتم، قبل اینکه دستم بهش
برسه دوباره رفت تو سوراخ.
شایان به طرز عجیبی ساکت بود. حتی پلک هم
نمیزد… امیدوار بود تا انتهای جملات او به خبر
ترسناکی ختم نشود.
_چند وقت پیش با اطلاعاتی که دستم رسید،
دوباره هماهنگ کردم که خودم برم دنبالش، این
ماجرای مرخصی هم بهونه ی همین کار بود.
رفتم، هم محل کار جدیدش و پیدا کردم هم خونه
شو…
نگاهش به بخار چای بود و انگشتانی که مدام دور
بدنه ی داغ لیوان جا به جا میکرد تا پوستش را
قرمز نکند.
_اما به طرز پیش بینی شده ایی کسی اونجا نبود
گفتن یک هفته ست که استعفا داده و با
صاحبخونش هم تسویه کرده.
نگاهش به کندی بالا آمد و پرش ور اضطراب
پلک های شایان را شکار کرد.
_افشین اومده ایران دکتر… شاید بیشتر از پونزده
روزه!
نفس عمیق شایان با چند ثانیه وقفه از سینه اش
رها شد و محمد زل زد به انقباض رگ برجسته ی
گردنش و گلویی که سیبکش ارتعاش داشت.
_و من الان تمام فکر و ذکرم پیش یاسمینه. که
اگه…
_از کجا معلوم که بتونه پیداش کنه؟!
#پارت_1119
استرس توی صدایش داشت جانش را بالا می
آورد. محمد لبخند کمرنگی زد و لیوان را روی
میز گذاشت. خونسردی و آرامشش ماحصل
خطراتی بود که با صبر از سر گذرانده بود.
_افشین، افشینه… شایان خان. تمام این سال ها
تنها کسی بود که تونست ارسلان خان و دور بزنه.
راه و چاهش از خودمون بهتر بلده. این مسائل
برای امثال اون نشد نداره.
_من یاسمین و بردم جایی که…
_شما یاسمین و بردید شمال و من اینو همون
روزی که داشت با آقا حرف میزد با ردیابی شماره
ی شما فهمیدم.
شایان ابتدا با درد پلک هایش را بست و بعد وقتی
حس کرد شوک خبر اول از جانش بیرون رفته،
حیرتی عمیق تر به جانش چیره شد.
_ارسلانم میدونه؟
_نه… آقا بخاطر آرامش یاسمین، گفت که نمیخواد
از موقعیتش چیزی بدونه. اما من و متین این دو
ماه مدام در ارتباط بودیم. ماجرای افشین هم خودم
تنها پیگیری کردم، چون نمیخواستم اقا با شرایط
جسمی که الان براش پیش اومده، دچار بحران و
استرس بشه. خودم بالا سر همه چی بودم و
اوضاع رو کنترل کردم و مجبورم شدم این مدت
بهش دروغ بگم و رفت و آمدمو پنهان کنم.
نفسی گرفت و سعی کرد با لبخندی کوتاه، ترس را
از چشمان مرد مقابلش بکاهد، اما موفق نشد.
_افشین بشدت غیر قابل پیش بینیه، ضمن اینکه
دیگه چیزی برای از دست دادن نداره. هیچ زندگی
و کاری هم تو ایران براش فراهم نیست و هدفش
از برگشتن کاملا مشخصه.
خون در رگ های شایان یخ بست. پلک میزد و
نگاهش بی هدف روی محتوای میز میچرخید. تک
تک جملات محمد، توی گوشش سوت میزدند.
شبیه سوت بادی که میان برهوت فضای خوفناکی
ایجاد کرده بود.
_دیگه بیشتر از این نمیتونم صبور باشم و شرایط
و از آقا مخفی کنم. میترسم اتفاقی برای یاسمین
بیفته. افشین میخواد آقا رو از نقطه ضعف و
غیرتش بزنه و یاسمین بهترین گزینه ست. من
میترسم شایان خان… از، از دست دادن آقا بیشتر
از هر چیزی میترسم.
شایان بلند شد و خودش را به پنجره رساند و بدون
مکث بازش کرد. باد خنک داخل اتاق وزید و
همزمان صدای همهمه ی مردم و آژیر امبولانس،
در حیاط بیمارستان سکوتشان را شکست. محمد
منتظر نگاهش میکرد که او بالاخره با قورت دادن
بزاق خشکش گفت:
_برو با ارسلان حرف بزن، همه باهم میریم
اونجا.
•••••••••••
#پارت_1120
در را که باز کرد با باد خنکی که به صورتش
خورد، لرز کوتاهی به جانش نشست. آسمان رو به
تاریکی بود و از گلدسته ی مسجد نزدیک روستا،
صدای اذان می آمد.
_مونس خانم، شما یاسمین و ندیدی؟
زن نشسته بود روی زمین و با پاهایی دراز شده،
کمر نسبتا خمیده اش را چسبانده بود به پشتی
دیواری های پت و پهن ایوان. مقابل دستش کاسه
بزرگ قرار داشت از دانه های باقالی که تمیزشان
میکرد.
_اون روز که رفتین رودخونه، از اونجا خوشش
اومد، گفت یکم میرم قدم بزنم.
_تنها رفت؟!
_آره، تو و شوهرت که نبودین، با کی میرفت؟
گفت زود برمیگردم.
آسو پریشان نگاهی به ساعت انداخت.
_هوا داره تاریک میشه، من برم دنبالش؟
_اونجا آدم زیاد رفت و آمد میکنه، چرا بیخود
دلهره داری؟ بشین الان میاد.
آسو ناراضی کنارش نشست و نگاهش به باقالی
های سبز کش آمد.
_این دختر بزرگ شده، مادر شده… تو از تنها
بیرون رفتنش میترسی؟!
_یاسمین سر به هواست. معمولا مراقب خودش
نیست، از تاریکی هم میترسه. خصوصا الان که
خودش اینجاست و ذهنش جای دیگه!
دیگر نگفت که متین کله ی صبح دم گوشش
زمزمه کرد که مراقب یاسمین باش تا تنها جایی
نرود. گفت ارسلان خان در راه اینجاست و بهتر
است به کسی چیزی نگوید. از صبح هم مراقب
دخترک بود اما…
_وقتی دلش گرفته بود نتونستم پاش و بند کنم به
خونه موندن. واسه بچه ی تو شکمش خوب نیست
این همه غم و غصه… گفتم برو یکم قدم بزن،
بلکه بهتر شی.
آسو چهار زانو نشست و کمی خودش را جمع و
جور کرد.
_ما واقعا مزاحم شما شدیم مونس خانم. کاش
بتونیم جبران کنیم…
جمله اش نصفه کاره ماند و باز هم نگاهش
برگشت سمت ساعتی که انگار عقربه هایش
علامت هشدار بود با یک ضبدر قرمز بزرگ که
مدام روشن و خاموش میشد. مونس با تعجب به
حرکات آشفته اش نگاه میکرد و چشمهایش زیر
عینک گرد و بزرگش، باریک تر شده بود.
#پارت_1121
_دختر انقدر سرکنده نباش، الان میاد.
آسو سری تکان داد و با همان چشمان وحشت زده
ایی که مدام حرکت عقربه های ساعت را میپایید،
از جا بلند شد.
_من میرم دنبال یاسمین، دلشوره دارم.
_ای بابا…
همان موقع در حیاط باز شد و متین با حال و
روزی که کلافگی ازش شره میکرد، داخل آمد.
نگاهش به آن ها باعث شد آسو مضطرب تر شود.
_چیشده؟
متین سر بالا انداخت.
_هیچی شایان خان تو راهه، همین نزدیکاست…
یاسمین کو؟ خوابه؟
آسو تکانی خورد و نگاه از او گرفت. از پله ها
پایین رفت و با پوشیدن دمپایی های پلاستیکی، در
یک وجبی او ایستاد.
_ارسلان خان هم هست؟
متین پلکی زد تا نگاهش سمت مونس نرود.
_اره همه دارن میان.
_یاسمین رفته بیرون…
یک مرتبه پلک های متین پرید و لرزی بر اندامش
نشست.
_یعنی چی؟ کجا رفته سر خود؟
با دیدن چشمان وحشت زده ی او، رگ های
پیشانی اش باد کرد.
_د مگه من نگفتم مراقبش باش؟
آسو نفس تندی کشید و بازوی او را گرفت و سمت
در هل داد.
_برو… برو دنبالش.
سلول به سلول تنشان پر شده بود از وحشت و
نگرانی که متین مثل برق از حیاط بیرون رفت.
آسو همان میان ماند و زل زد به آسمان… سیاه
شده بود، بدون کوچکترین بارقه ایی از نور…
#پارت_1122
سرگشته ایستاد میان کوچه ی تاریک که محض
رضای خدا یک تیر برق درست و حسابی نداشت
و همان هم انگار سوخته بود. جاده خاکی بود و
یک سمتش شالیزاری درندشت و در مسیر پرنده
هم پر نمیزد.
_آخ یاسمین… آخ…
موبایلش را درآورد و بدون معطلی شماره ی
محمد را گرفت که او انگار منتظر تماسش بود.
_چیشده متین؟
جان متین میان دست هایش بود. حتی نمیتوانست
موبایل را کف دستش نگه دارد.
_کجایین شما؟ نیم ساعت پیش گفتی نزدیکیم.
_ورودی روستا هستیم. فقط نمیدونم چرا جلوی
مسجد شلوغ شده… جاده قفله.
نفس های متین آرام تر شد.
_خب بیاین، من منتظرتونم.
وقتی تماس قطع شد، سریع چراغ قوه ی موبایلش
را روشن کرد و راه افتاد میان مسیری که منتهی
میشد به رودخانه… میترسید یاسمین میان تاریکی
راه را گم کرده و از ترس گوشه ایی نشسته باشد.
هنوز پنجاه قدم هم جلو نرفته بود که با صدای تیز
و تندی که کف جاده را خراش میداد، مکث کرد و
همان وسط ایستاد. باد تندی تنش را لرزاند. انگار
صدای چرخ های موتور بود که سنگریزه های
جاده را میشکافت.
سر که چرخاند، نور تیزی توی چشمش زد. چراغ
قوه را انداخت همان سمت تا شاید راکب را ببیند
اما با تماس دوباره ی موبایل حواسش پرت شد.
گوشی توی دستش پایین آمد، نور چراغ قوه افتاد
کف زمین خاکی و موتور سیکلت شبیه زلزله ی
هشت ریشتری جاده را از وسط نصف کرد. دیگر
نفهمید چه شد، نگاهش با وحشت نشست روی
شاخه های سر به فلک کشیده ی درختان و
همزمان با درد شدیدی که توی تمام تن و بدنش
پیچید فقط توانست صدای سوت بلندی را از دور
بشنود. تنش مثل پرکاه افتاد روی سنگریزه ها و
سایه ها چرخیدند دور سرش. لحظه ی آخر چشم
های خمارش ماند به آسمان تاریک و بی ستاره که
انگار امید از دنیا بریده بود!
“””””””””””””””
صدای آواز جیرجیرک ها می آمد همراه با پارس
سگ های اهلی که آن سوی رودخانه، پرسه
میزدند. رود مقابل پاهایش با شتاب میرفت، بی
وقفه… تن میکوبید به تن سنگ ها و ناله کنان
موج می انداخت و پیش میرفت. انگار هیچ چیز
نمیتوانست مقابل قدرت جاری و روانش بایستد.
#پارت_1123
باد توی آسمان زوزه میکشید. باران میان هوا نبود
اما هجوم باد پاییزی میان موج های رود، صدایش
را هر لحظه پرخروش تر میکرد.
مانند اسب های جنگی، که راکب هایشان با شلاق
وادارشان کرده بودند به دویدن… حکایت همین آب
روان بود که زیر جبر باد، مسیر را تندتر از قبل
طی میکرد.
همانطور کز کرده روی سنگی بزرگ، خودش را
جلو کشید و انگشتانش را آرام توی آب فرو برد.
دمای آب پایین بود و همین سرمای عجیبی به تنش
انداخت.
بعد از پنج ثانیه نوک انگشتانش به گز گز افتادند و
خواست عقب بکشد که با صدای خش خشی روی
سنگ های حاشیه ی رودخانه، ستون فقراتش
لرزید. اگر یکی از آن سگها نزدیکش میشد،
بدون ذره ایی تعقل خودش را توی رودخانه
مینداخت. همانطور مثل چوب خشک نشسته بود
که صدا نزدیک تر شده و بعد قطع شد. انتظار
داشت صدای خرناس حیوان را هم بشنود اما با
شنیدن پرنفرت ترین آوای جهان، اکسیژن نرسیده
به ریه هایش، یخ زد.
_تو چقدر شجاع شدی دختر…
آسمان دور سرش چرخید. شاید هم زمین داشت
از مدار هستی خارج میشد که آنطور زیر پایش
میلرزید. انگشتانش توی آب در حال انجماد بودند
که پای او قد یک سنگ جلو آمد.
_دور دنیا رو گشتم… عجب جایی پیدات کردم.
رشته های ترس توی دلش منشعب شد و تعدادش
از هزار هم گذشت.
_تنها، بی سرپناه… توی تاریکی که همیشه ازش
وحشت داشتی. بدون سایه ی سنگین ارسلان
خانت…
باد انگار توی مغزش وحشیانه زوزه میکشید.
سرما رسیده بود به استخوان های تنش و هر لحظه
بدنش مچاله تر میشد. جرات نمیکرد نگاهش را
میلی متری از آب رودخانه جدا کند.
باز هم صدای خش خش آمد و در پی آن سنگ
گرد و کوچکی قل خورد و توی آب رفت. نگاهش
از موج های کوچک چسبیده بود به نوک کفش
سیاه او که خاکی شده بود! قامت بلندش را نمیدید.
جسارت سر بلند کردن هم نداشت اما… سنگینی
نگاه او روی چهره اش، شبیه وزش وحشیانه بود
که پوست صورتش را به گز گز مینداخت.
_جز من و تو هیچکس اینجا نیست یاسمین.
#پارت_1124
انگار موقعیت ترسناک تر پیش چشمش زنده شد.
یک رودخانه ی عریض و تند بود و خودش و
آسمانی سیاه به علاوه ی مردی که کینه اش، روی
عظمت دنیا را کم کرده بود.
_همه چی یکم غیرقابل پیش بینی پیش رفت، اما
خب به این لحظه می ارزید. مگه نه؟!
جنینش… در این بلبشوی خوفناک، مسئولیت بچه
ی ارسلان هم روی دوشش بود. بچه ایی که هر
از گاهی با لگدهای خفیف و کوچکش، حضورش
را در بطنش پررنگ تر میکرد.
پس از مکث و سکوتی طولانی کف جفت دست
هایش را محکم چسباند به زانوهای لرزانش و
سعی کرد از ارتعاش عجیبشان بکاهد. اینبار که
سر چرخاند، نگاهش مستقیم در چشم های تیره ی
او نشست. جانش لرزید… پلک زد و مردمک
هایش گشاد تر شد. پلک زد و لبخند افشین روی
لب هایش، مثل نیزه توی جانش رفت.
_سردته؟!
عجیب بود که کاسه ی چشمانش خشک بود و
اشک نمیریخت. با باد تندی که وزید شالش روی
شانه هایش افتاد و موهایش ریخت روی
چشمهایش!
_اومدی کارت و با من تموم کنی؟
اخم های افشین با مکث جمع شد.
_با تو؟!
آرام خندید. پلکی زد و نگاهش را چسباند به موج
های رودخانه که صدای ناله اش بلند تر شد.
یاسمین بی پلک زدن خیره اش بود.
_من خیلی وقته با تو کاری ندارم. حداقل… بعد از
اون روزی که پهلوت و شکافتم، کارم باهات تموم
شد.
دست دخترک بی اراده چسبید به شکم کوچکش که
مأمن موجودی بود که به همه چیز واقف بود.
_یادم نمیره، چطور خودت و جلو انداختی که مبادا
به ارسلان آسیب بزنم. هیچ وقت اون روز و یادم
نمیره…
نفس های یاسمین تند تر شد. قلبش انگار قصد
داشت سینه اش را پاره کند.
_همین که شب و روزت با وحشت از من گذشت
کافی بود برام… تو واقعا بدبختی و منم دیگه کینه
ای ازت ندارم.
چشم های یاسمین به نیمرخ کدرش کش آمد.
_پس چرا دور دنیا رو گشتی و الان نشستی پیشم؟
افشین انگشت شست و سبابه اش را بهم چسباند و
با لبخند پررنگی سمتش برگشت.
_واسه یه خرده تسویه حساب شخصی با شوهر
قهرمانت.
#پارت_1125
ضربان قلب دخترک شده بود دست خوش وزش
تند باد، که مدام سینه اش را تکان میداد.
_جنازه من و بذاری رو دست ارسلان راضی
میشی؟
لبخند افشین از روی لب هایش پر کشید. یاسمین
سر چرخاند و زل زد به آب… صدای جیرجیرک
ها بلند تر شده بود.
_اگه دلت اینطوری آروم میشه، اگه کینه و نفرتت
با اینکار سرد میشه…
_هنوزم سعی میکنی ازش محافظت کنی؟ حتی تو
این شرایط؟
پشت بند حرفش زهرخندی زد که یاسمین چشم
بست. حاضر بود بمیرد اما خطری جان ارسلان
را تهدید نکند.
_تو از من چی میخوای که اومدی سراغم، جز
اینکه که داغ بذاری رو دل ارسلان؟
میان نگاه افشین انگار مواد مذاب ریخته بودند.
سرخ بود و آتش زبانه میکشید.
_با اینکار داغ دلت آروم میشه؟ نفرتت تموم
میشه؟
_تو میدونی چه داغی رو دل منه؟
میدانست. ارسلان گفته بود که از سر اجبار، پدر
او را جلوی چشمانش کشت.
_میدونم.
افشین چند ثانیه بی حرف زل زد به چشمان
دخترک و بعد آرام خندید. دست برد داخل جیبش و
یک نخ سیگار بیرون کشید. صدای تند رودخانه
داشت جیرجیرک ها را از نفس مینداخت.
_چقدر میدونی؟
یاسمین در سکوت فقط نگاهش کرد. افشین پک
عمیقی به سیگارش زد…
_قدر کشتن پدرم؟ قدر بدبخت شدن من؟ یا قدر
مادری که هنوزم نتونستم بفهمم مرده ست یا زنده؟
قلب دخترک آشوب شد. حنجره ی افشین زیر
هجوم درد و بغض مچاله شده بود. انگار تارهای
صوتی اش همراه سیگار، دود میشدند.
_چند سال گذشته؟ بیست سال یا بیشتر… اگه زنده
باشه، الان چه شکلی شده؟ پیر، شکسته، داغون
یا…؟
باز هم خندید. درد چنان میان خطوط صورتش
ریشه دوانده بود که وقتی میخندید عضلاتش به ناله
میافتادند.
_یا اون روزی که کشون کشون از جلو چشمام
بردنش، چه بلایی سرش آوردن؟ ممکنه بهش
تجاوز کرده باشن و بعدم…
نتوانست جمله اش را تکمیل کند. رگ های
گردنش از درد فغان میکردند. سیگار را مچاله
کرد کف دستش و منحنی لب هایش یاسمین را
ترساند.
#پارت_1126
_بیشتر از بیست سال گذشته اما هنوزم این افکار
و نشخوار میکنم. مدام… هر روز… هرشب.
همش میگم سرنوشت اون زن با اون همه زیبایی
چیشد و هربار این رگ…
دست گذاشت روی رگ برجسته ی گردنش که
نبض تند و تپنده ای داشت.
_هر بار این لامصب تا مرز ترکیدن میره. بیست
سال گذشته و من هنوزم آروم نشدم. دیگه چطوری
قراره از پا دربیارم؟
انگار رودخانه داشت پا به پای کلماتش برای
غمش مویه میکرد. هوا تاریک بود اما ماه با
آسمان قهر کرده بود که رخ نشان نمیداد. یاسمین
با بیچارگی نگاهش میکرد.
_همه ی بدبختی های تو تقصیر ارسلانه؟
افشین بی توجه به سوال او، سیگار دیگری از
جیبش بیرون کشید و فندک زیرش گرفت.
_تو اولین و آخرین نفری هستی حاضر شدم
باهاش درد و دل کنم یاسمین. فکر نکن میخوام
ارسلان و پیشت خراب کنم، نه! فقط خواستم اگه
بلایی سرت آوردم قبلش دلیلشو از زبون خودم
شنیده باشی.
نفس یاسمین توی سینه اش سنگ شد اما چیزی
نگفت. خیلی وقت بود که نگرانی برای جان
خودش نداشت.
_من واقعا برای مادرت متاسفم.
_منم از امشب باید برای ارسلان متاسف باشم.
یاسمین جا خورد. افشین سیگارش را پرت کرد
توی آب و چرخید سمت او که حتی جرات نمیکرد
عکس العمل نشان دهد.
_چون شاید مجبور باشه، بیست سال و تو بی
خبری از زنش دست و پا بزنه.
لبخند کمرنگش با آن چین های دور پلک هایش
برای یاسمین شبیه علامت مرگ بود. حس میکرد
ضربان قلبش، به ازای هر صدم ثانیه سقوط
میکند.
_مثلا تو یهو محو شی و ارسلان خان حتی ندونه
دقیقا چه بلایی سرت اومده. من بهت تجاوز کردم،
با دست های خودم کشتمت… یا…
لبخندش میان برق ترسناک چشمهایش کش آمد.
خون و آتش در چشمهایش باهم میجنگیدند.
_این فرضیات زندگیشو جهنم میکنه یاسمین. یه
جهنم واقعی! آخه میدونی که… تو رو خیلی
دوست داره.
قطره ی اشک انگار از آسمان افتاد روی
صورتش… چشمهایش میسوخت. شاید قلبش با
یک جمله ی دیگر از زبان او، ایست تلخی را
تجربه میکرد. باد وزید و اینبار باران هم پا به پای
دردش روی سرش هوار شد. دستش روی شکمش
میلرزید که جنینش با بغض لگدی به بطنش زد…
#پارت_1127
ماشین افتاده بود توی خاکی و چاله هایی که هر
بار عمیق تر میشد. هوا تاریک بود و مسیر نا
آشنا… توی تصوراتش هم نمیگنجید که شایان،
دخترک را همچین جایی پناه داده باشد. باران
گاهی تند میشد و گاهی آرام میگرفت اما مسیر مه
زده، مدام چشمشان را میسوزاند.
_از اینجا پرت تر و بیغوله تر سراغ نداشتی
شایان؟!
سر شایان چرخید و ارسلان دوباره به مسیر خیره
شد که صدای او با مکث بلند شد:
_امن تر از اینجا، نه… سراغ نداشتم.
ته لحنش استرس و خجالت موج میزد. ارسلان
عصبی به محمد چشم دوخت که کمتر از آن ها
اضطراب نداشت.
_سرعتت و زیاد کن.
_اقا جاده خاکی و سنگلاخ داره. میترسم تصادف
کنیم. شاید آدم تو مسیر باشه…
ارسلان نفس عمیقش را حبس کرد. توی سینه اش
درد خفیفی پیچیده بود که حوصله ی آشکار
کردنش را نداشت، فقط با فشردن لب ها و دندان
هایش تحملش میکرد.
_نگران نباش، یاسمین زیاد از خونه بیرون نمیره.
ارسلان خواست جوابش را بدهد که با دیدن چهره
ی محمد و پیشانی چین افتاده اش، اخم هایش باز
شد.
_متین دیگه زنگ نزد؟
محمد نفس تندی زد و به موبایلش نگاه انداخت.
همین متین و تماس های بی پاسخش، داشت دلش
بالا می آورد.
_ورودی روستا بودیم باهاش حرف زدم، بعدش
یهو گوشیش خاموش شد.
پلک های ارسلان پرید. نگاهش کش آمد به عرق
های ریز پیشانی او و شایان خودش را از بین دو
صندلی جلو کشید.
_خب حتما شارژ تموم کرده.
محمد “چمیدانمی” گفت و دقیقا لحظه ایی که
ارسلان سر چرخاند سمت جاده و از غلظت مه
کاسته شد، نور چراغ های ماشین جاده را روشن
کرد، محمد مثل دیوانه ها زد روی ترمز و ماشین
با صدای بدی میان جاده ایستاد. زبان شایان باز
شد:
_یا خدا… اون چیه؟
چشم هر سه نفر با حیرت به چیزی که جلوی
ماشین افتاده بود، دو دو میزد.
_آدم؟ تو بهش زدی محمد؟
#پارت_1128
_نه… نه… تا دیدمش ترمز کردم. آقا من برم
پایین ببینم مرده یا زنده ست؟
صورت سرخ ارسلان نشان فشار ناکوکی بود که
داشت طاقتش را طاق میکرد. سری تکان داد و
بعد خودش و شایان هم دنبال او پیاده شدند. محمد
با احتیاط جلو رفت. تن یک مرد بود که افتاده
جلوی پایشان و یک طرف صورتش خونی بود…
ارسلان ایستاده بود کنار ماشین و با دقت اطراف
را میپایید که با صدای وحشت زده ی محمد و بعد
دویدن شایان، به خودش آمد.
_یا حضرت عباس… متین؟! متینه…
شایان با صورتی که به مه توی هوا طعنه میزد،
روی زمین زانو زد و آرنجش را زیر گردن او
انداخت.
_متین؟ پسر…
بلافاصله انگشتش را گذاشت روی شاهرگ
گردنش که ارسلان کنارش نشست. از شدت شوک
صورتش سرخ شده و پلک های میلرزید. محمد
به گریه افتاده بود.
_دکتر… زنده ست؟ وای متین…
شایان با وحشت آب دهانش را قورت داد.
_اره. زنده ست…
با درهم شدن صورت خونی متین و تکان آرام
سرش، هر سه نفر با حیرت صدایش زدند. لای
پلک های او کمی باز شد و سرفه کرد. خس خس
میکرد… انگار اکسیژن درست به ُشش هایش
نمیرسید. شایان محکم زیر گردنش را نگه داشت
و صدایش زد. محمد به پهنای صورت اشک
میریخت.
_تو رو خدا حرف بزن متین… تو رو خدا نفس
بکش.
نگاه خونی متین سمت ارسلان برگشت که حتی
زبانش باز نمیشد و جز پلک زدن تمام هنرهایش
را فراموش کرده بود.
_اقا… یاسمین… یاسمـ…ین…
میان هر واژه سه بار سرفه کرد. نفسش داشت بند
می آمد. سقف آسمان داشت روی سر همه شان
خراب میشد. تیره ی پشت ارسلان میلرزید،
خودش هم به لکنت افتاد.
_یاسمـ…ین… کو؟
دست شکسته ی او تکانی خورد و درد هوارش را
درآورد. نتوانست آرنج بالا بکشد و فقط با انگشت
به سمت جاده اشاره زد.
_رود… خونه…
نفس گرفت. سخت و سنگین. انگار ته حلقش پر از
خاک و خون بود.
_عجله کنید… برید…
#پارت_1129
محمد محکم شانه ی او را گرفت و با گریه التماس
کرد:
_تو رو خدا دووم بیار متین. تو رو جون خاله
ماهرخ، ببین… من بهت نیاز دارم بخدا.
متین سرفه کرد و پلک هایش را بست. اشکی که
از گوشه ی پلک شایان پایین چکید، هشیارش
کرد.
_پاشو ارسلان، شماها برید دنبال یاسمین. من متین
و میرسونم بیمارستان.
ارسلان بی حرف چنگ به موهایش کشید و بلند
شد. ترس ستون فقراتش را میلرزاند که قدم
برداشت سمت ماشین و محمد را صدا زد. او که
بلند شد، ارسلان با صدای بلندتری متین را
مخاطب قرار داد.
_اگه بمیری، از هر وقتی بی عرضه تری… نمیر
متین. زنده بمون که بتونم بزنم تو گوشت!
پلک های او لرزید. صدای گریه ی محمد بلند تر
شد. آسمان پا به پای غمشان، اشک هایش را
ریخت روی سرشان… سیبک گلوی ارسلان بالا و
پایین شد. زانویش حین حرکت میلرزید که در
سمت راننده را باز کرد اما قبل از اینکه سوار
شود، توقف موتوری کنار شایان حواسش را جمع
کرد.
_یا حسین، چیشده آقا؟ تصادف کردید؟
پسر نوجوانی بود که شاید شانزده سال هم نداشت.
نشست کنار متین و با دیدن چهره اش، سریع
شناختش.
_وای شمایید؟ چیشده؟
ارسلان و محمد همچنان مبهوت بودند اما شایان
انگار نوری به دلش تابید.
_تو پسر ما رو میشناسی؟
نگاه متعجب او سمت ارسلان و محمد برگشت.
_اره، مهمونای خاله مونس، یکیشونو دم رودخونه
دیدم با یه مردی دعوا میکرد اومدم خبر بدم.
رنگ همه پرید. زانوی ارسلان سست شد. محکم
دست گرفت به در ماشین تا کمر ناسورش، خم
نشود. شایان بزور اب دهانش را قورت داد:
_کدوم مرد؟ الان کجان؟
_مرده رو نشناختم. اما خانمه رو یکی دوبار دیدم،
چشاش قشنگ بودااا.. همون. داشت گریه میکرد
که اون مرده بزور بردش تو ماشین. من اومدم
خبر بدم که…
«آخر شب یادم بندازید یه پارت دیگه هم بدم»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لایک
وااااااییییی بده پارت رو قلبم تو حلقمه
بچها شاید نویسنده این جمله ی اخرو نوشته…. فاطمه دیگه دوتا پارت گذاشت… اما بازم امیدوارم بزاره🚶♀️
نه خودم گذاشتم 😂😂
الان میزارم نگران نباش چون پارت طولانیه یکم طول میکشه پارت آپلود شه
اها مرسی حالا امروز ۳ تا پارت گذاشتی ما دل درد میگیریماااا😂
😂😂😂
انقدر ما روزه دارا رو اذیت نکن پارتو بده بیاد قندم تا فردا میفته 😥 😭
دستت طلا
حداقل بگو ساعت چند پارت میزاری اینقدر نیام چک کنم سایت رو
عَرررررر😭😭😭😭
دقیقاا .. من هر ۱۰ ثانیه دارم میام چک میکنم سایتو😂😭
دارم میمیرم از ترس لطفا پارت بزار آخر شب نه الان پارت و بده توروخدااااا 🙏🙏😭😭😭😭😭🥺🥺🥺🥺
یه پارت دیگه هم بده خیلی بد جا تموم شد مرسی
نمیشه الان بزاریییی
یاسمین رو برد 😱من برم بمیرم 😱😭😭😭😱
توروخدا بقیه رو هم بزار 😭
واااای تورووو خدااا
همین الان میخوام یادتون بندازم پارت رو بدین نه تا شب التمااستون میکنم 🙏🙏🙏 🙏
توروخدااااا همین الان یه پارت بده
وای خدایا یاسی رو برد 😱😱😱😱
خدا لعنتت کنه افشین
هر پارت باید یکی رو لعنت کنم😂
👍 😂 😂 😂
چرا آخه چرا من دست و پام یخ زده از ترس 😭😭😭😭
اوه حساااس شد استرس گرفتم 💔😐
مرسی بابت پارت ادمین عزیز
بچگک ارسلان🥺😭
وای نه
وای قلبم