ارسلان مشتش را کف دست دیگرش فشرد. پلک زد و یک در میان نفس کشید و خشمش را میان دندان هایش فرو برد.
یاسمین اینبار با آرامش بیشتری نگاهش میکرد. سبک شده بود مثل یک پرِ کاه…
_بهم خبر دادن احمد قراره بیاد اینجا.
پلک های دخترک لرزید. ارسلان کمی به سمت جلو خم شد و بازوهای بهم پیچیده اش را بیشتر به نمایش گذاشت.
_احمد اگه چنته اش پر نباشه جرات نمیکنه از نزدیکی خونه منم رد بشه. ولی مسئله اینجاست که…
یاسمین لب بهم فشرد و ارسلان بی قرار سر تکان داد: احتمالا بخوان با یه سری مدارک مهم معامله ات کنن.
چشم های دخترک گرد شد. بغض کرد و سیبک گلویش تکان ریزی خورد…
_معامله؟
_آره
هر نگاه او پتک محکمی بود به پایه های احساسات لغزنده اش.
_یعنی میخوای منو بدی بهشون؟
ارسلان نیشخند زد. یاسمین با دیدن انحنای لب های او یاد حرفهای دیشبش افتاد. گفته بود کاش بگذارد برگردد خانه احمد و… بیچارگی را به معنای واقعی کلمه حس میکرد. این خانه برزخ بود و آن خانه خود جهنم… برمیگشت بدبختی جدیدش را جشن میگرفت؟!
_دیشب جیغ جیغ نمیکردی که برت گردونم؟
_الان اومدی نظر منو بپرسی که دوست دارم برگردم یا بمونم؟! باور کنم؟
_نه باور نکن چون قرار نیست تو تصمیمی بگیری.
یاسمین پوزخند زد. دست هایش را توی سینه اش جمع کرد و سر تکان داد: هدفت چیه ارسلان خان؟
_به من گفتن حالا حالاها اینجا نگهت دارم.
اشک پشت پلک های یاسمین دوید.
_اونا توپشون پره دستشون بازه واسه پس گرفتنت ولی من…
_ولی تو هیچ بهانه ایی نداری که منو اینجا نگه داری.
ابروهای ارسلان با مکث از هم باز شد.
_احمد حاضر هرکاری بکنه همه زندگیش و بده تا تو برگردی. پشتش به شاهرخ گرمه…
_چرا میخوای منو نگه داری؟
ارسلان صادقانه گفت: من نمیخوام برامم مهم نیستی اما برای بالادستی های من خیلی با ارزشی. اینقدر نگهت میدارن تا به هدفشون برسن… منم وسیله ام.
یاسمین با بغض سر چرخاند تا التهاب درونی اش دست و دلش را رو نکند.
_این بازی و با لجبازی سختش نکنیم یاسمین. من که نگهت میدارم تو هم که چاره ایی نداری.
دخترک نفسی گرفت. تا کجا قرار بود بازیچه ی دست این و آن شود؟ ارسلان میگفت فقط یک وسیله است و دقیقا باید از کی اجازه ی زندگی کردن میگرفت؟
_من باید چیکار کنم؟
ارسلان لبخند محوی زد: هرچی من گفتم فقط میگی چشم.
ارسلان خواست به داخل آشپزخانه هلش دهد که یاسمین با عصبانیت عقب رفت: صدبار گفتم به من دست نزن.
ماهرخ با ترس سمتشان چرخید. ارسلان با غضب مشتش را به پیشانی اش کوبید.
_چیشده؟
ارسلان به دخترک اشاره زد و گفت: این تاوان همه ی گناه های من تو کل زندگیمه.
_من خاک بر سر که یه عمر سرم تو کار خودم بوده چرا باید گیر جلادی مثل تو بیفتم. حتما خدا داره منو امتحان میکنه. وگرنه فکر نکنم گناه های تو با این چیزا پاک شه…
ارسلان دندان هایش را محکم روی هم فشرد و چنان زل زد توی چشمهای یاسمین که او با ترس دست و پایش جمع کرد و سریع چشم دزدید. ده ثانیه هم نمیتوانست زیر نگاهش دوام آورد.
ماهرخ زیر لب استغفار کرد و دست دخترک را گرفت و سمت خودشکشید.
_چرا اینقدر آتیش میسوزونی یاسمین؟
_خب ببین بهم چی میگه… دنیا برعکس شده!
ماهرخ با تاسف سر تکان داد و سعی کرد حواس ارسلان را از دخترک پرت کند.
_آقا؟ صبحانه آماده ست… میز و بچینم؟
ارسلان نگاه سرخش به سختی را از یاسمین کند. نفس عمیقی کشید و قفسه ی سینه اش سخت تکان خورد.
_اول یه چیزی به این بده یوقت زبونش از کار نیفته…
یاسمین بدون نگاه به او پشت میز نشست و بیخیال گفت: تو نگران زبون من نباش. فعلا که واسه مقابله با دشمنات بهش احتیاج داری…
ارسلان دست مشت کرد و ماهرخ به سختی جلوی خنده اش را گرفت.
_چایی بریزم آقا؟
ارسلان با مکث نفسش را بیرون فوت کرد. یاسمین خنده اش گرفته بود… از حرص دادنش لذت میبرد. در عین که ازش وحشت داشت اما نمیتوانست خیر و شر این مسئله را کنار بگذارد.
ارسلان برای ماهرخ سر تکان داد و پشت میز روبروی نشست. چشمهای زن گرد شد… چند ثانیه سرجایش ماند و سعی کرد به یاد آورد که او آخرین بار کی پشت این میز نشسته است.
یاسمین تکه ایی نان در دهانش گذاشت و با لبخند حرص درآرش، ارسلان محکم پلک هایش را برهم کوبید.
_میدونی بزرگترین حسرت زندگیم چیه؟
دخترک چشم هایش را چرخاند: کنجکاو نیستم بدونم.
_اینکه چرا همون شبی که دیدمت یه گلوله حرومت نکردم. تو زندگیم اینقدر پشیمون نبودم…
یاسمین اینبار نتوانست لبخندش را قورت دهد. آزادانه خندید و نگاه مرد بهش طولانی شد… ماهرخ با تعجب نگاهش کرد و… چند سال در این خانه صدای خنده نپیچیده بود؟
خواست چای را مقابل ارسلان بگذارد که با دیدن نگاه براق او روی دخترک دستش سست شد. خاطره ایی دور توی ذهنش چشمک میزد! قلبش تا گلویش بالا آمد و استکان در دستش لرزید.
لبخند یاسمین با دیدن حال عجیب او محو شد.
با تعجب نگاهش کرد: خوبی ماهرخ؟
ارسلان رد نگاهش را گرفت و زن دستپاچه شد.
استکان را جلوی او گذاشت و لب گزید: دیگه چی براتون بیارم آقا؟
_هیچینمیخوام. این بچه حواسم و پرت کرد یادم رفت بپرسم متین چطوره؟
ماهرخ استکان دیگری جلوی یاسمین گذاشت و لبخند کمرنگی زد: بد نیست. همیشه زود سرپا میشدا نمیدونم این دفعه چرا نمیتونه بلند شه. دکتر دیشبم بهش مسکن تزریق کرد گفت استراحت کنه و اصلا تکون نخوره.
یاسمین لب هایش را جمع کرد و بی توجه به موقعیتش گفت: آخ ماهرخ متین خیلی بچه خوبیه. من واقعا نگرانش بودم…
ابروهای ارسلان بالا پرید: تو مگه جز خودت به کس دیگه ایی هم فکر میکنی؟
یاسمین سرش را پایین انداخت: متین بخاطر من اینجوری شد. دلم نمیخواد کسی بخاطر من آسیب ببینه. ناراحت میشم…
ماهرخ لبخند زد: تو نمیخواد خودتو نگران کنی متین و آقا هر چند وقت یه بار از این بلاها سرشون میاد. دیگه عادی شده برام…
_ولی متین خیلی حیفه. حقش نیست با این سن کمش!
ماهرخ متوجه ی متلک های او به ارسلان شده بود که خنده اش را خورد و از اشپزخانه بیرون رفت. انگار این دختر برای آتش سوزاندن متولد شده بود…
یاسمین آهی کشید و قاشق را توی استکان چایی چرخاند. ارسلان زل زده بود بهش و چشم ازش برنمیداشت… یک دختر بچه ی کم سن و سال چطور میتوانست بعد از این همه بلا و بدبختی هنوز جسارت زبان درازی داشته باشد و ذره ایی حیا نکند؟!
لبخند محوی زد و انگشتانش را دور استکان داغ پیچید. یاسمین بیخیال مشغول خوردن بود که با دیدن نگاه خیره ی او چای توی گلویش پرید…
_چیه؟ نگاه داره؟
ارسلان اخم درهم کشید: حرفایی که باید جلو احمد بزنی و که یادت نرفته؟
_نه نوشتم رو کاغذ که سر صف با صوت اجراش کنم.
ارسلان توی ذهنش روش های خفه کردن او را تصور کرد و اخم هایش باز شد…
یاسمین پوزخند زد: چیشد آقای زورو؟ بلند نمیشی منو بزنی؟
_نه فعلا روزای خوشِته. اجازه میدم ازش لذت ببری!
دخترک با دیدن چشمهای خبیث او لب برچید.
_تهدیدم نکن آقای ارسلان خان. ما یه قول و قراری باهم گذاشتیم. اگه بخوای بزنی زیرش…
ارسلان با تعجب نگاهش کرد: کی با تو قول و قرار گذاشته؟ چرا حرف بیخود میزنی؟
_مگه نگفتی کمکم میکنی تا برگردم سوئد؟
_من کی همچین حرفی زدم؟ فقط گفتم مراقبتم تا دست شاهرخ بهت نرسه. سوئد و از کجا آوردی؟
یاسمین با بغض استکان را روی میز گذاشت.
ارسلان سر تکان داد: خیالبافی و بذار کنار دختر کوچولو. من تنهایی تصمیم نمیگیرم که چیکارت کنم!
یاسمین مشتش را روی میز کوبید: پس توی لعنتی به چه دردی میخوردی؟ اصلا من خر چرا باید حرفاتو گوش بدم؟ برم پیش شاهرخ که سنگین ترم.
ارسلان کلافه شد. پیشانی اش را با دو انگشت فشرد و نفسش را با آه بیرون فرستاد. چایی اش را یک نفس سر کشید و از جا بلند شد.
انگشتش را مقابل نگاه نم دار او تکان داد و تهدیدوار گفت: حرفامو ده بار تکرار نمیکنم یاسمین. ولی انقدر عاقل باش که بلاهایی که اینجا سرت اومده تکرار نشه.
نگاهش مانده بود به عقربه ی سیاه ساعت و مدام پاهایش را تکان میداد. احمد می آمد که معامله اش کند؟ با چند تکه کاغذ قرار بود جسمش را معامله کنند یا روح زخمی و ترک خورده اش را؟!
کلافه چشم بست و موهایش را پشت گوشش فرستاد.
هر چقدر سعی میکرد تا روحیه اش را حفظ کند باز هم دردی عمیق میان تب و تاب قلبش خودنمایی میکرد تا به او بفهماند تنها ترین فرد روی کره زمین خودش است بین یک گله گرگ درنده…
کاش مادرش هم همراه احمد میآمد. شاید دلش میان این بی پناهی گرم میشد. شاید مادرش ، مادری میکرد و پشتش می ایستاد تا جانش را با چند تکه کاغذ بی جان، گروکشی نکنند.
لب هایش لرزید و نگاه درمانده اش دوباره سمت ساعت چرخید. ماهرخ از آشپزخانه بیرون آمده و چند دقیقه ایی بود که با غصه نگاهش میکرد. کاش میشد متقاعدش کند به رفتن… میدانست ماندن او کنار ارسلان یک طوفان دیگر میسازد با ویرانی هایی به مراتب تلخ تر… قلبش درون سینه اش مچاله شد. دخترک برای مقابله با حوادث پیش رو بیش از حد ضعیف نبود؟! در همین چند روز ضرب شست ارسلان را چشیده و بارها تهدید شده بود. باز هم جان جنگیدن داشت؟
رفتارهای غیر قابل پیش بینی ارسلان هم همه شان را به شک انداخته بود. طوری که دهان ماهرخ باز نمیشد تا برای تسکین روح او کلمه ایی بگوید. عاقبت این کار پیش چشم هیچکس روشن و واضح نبود!
ماهرخ قدمی جلو رفت که در سالن با شدت باز شد و با داخل آمدن ناگهانی فرهاد ، ارسلان هم از پله ها پایین آمد.
_اومدن آقا.
رنگ یاسمین به رنگ سفید دیوار ها طعنه میزد.
انگشتان لرزانش گوشه ی لباسش را به چنگ کشید و وقتی بلند شد، سر ارسلان سمتش چرخید.
اسلحه اش توی دستش بود و همین تن دخترک را به لرز انداخت. نفس هایش یک در میان شد و همه ی قدرتش را یک جا جمع کرد تا سر پا بماند. یک امروز را باید با ضعف هایش میجنگید… چاره ایی نداشت. باید قدرت به خرج میداد تا روزی که میگریخت و برای همیشه ناپدید میشد.
_آماده ایی دیگه؟
با شنیدن صدای محکم او، یاسمین دوباره موهای صاف و سرکشش را پشت گوشش فرستاد.
سر تکان داد و لب های خشکش بزور تکان خورد: آره…
ارسلان اسلحه اش را به کمربند شلوارش بند کرد. رو به فرهاد اشاره زد که زودتر بیرون برود! به ماهرخ نگاه کرد و او منظورش را فهمید که سریع عقب کشید و داخل آشپزخانه چپید.
چشمان نم دار دخترک اما، مدام بین قامت او و در ورودی میچرخید…
_یاسمین؟
جسم دخترک مثل ستونی در حال فرو ریختن بود.ارسلان مقابلش ایستاد و سرش را خم کرد.
_ممکنه احمد بخواد با یه سری تهدید بی پایه و اساس حالت و بهم بریزه. حواست باشه که…
_چیه میترسی وا بدم؟
صدایش میلرزید اما رنگ جرات توی چشمهایش، دل مرد مقابلش را قرص کرد. لبخند کجش در آن لحظه برای دخترک مبهم ترین منحنی دنیا بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دمت گرم
عالی 😍
آقـــــــــا ناموصا ارسلان اگه قیافش اوکی باشه کراشههههه ولی خدایی کدوم بی عقلی با ای اخلاقش کناررر میادد دیوانه زنجیری
بد ی سوال چرو تو همه رمانا دخترو باید سفید باشه مثلا سبزه یا برنز نباشه می دخترای سبزه و برنز چشونععععه لعنتیاا
خلاصه ک من خیلی دلم میخاد اینجو ی کتک کاری حسابی راه بیوفته 😂😂😂هععیی ولی من ی لحظه خودمو گذوشتم جای دخترو ینی ناموصا خووف ورم دوشت 😂😂همیشه پر دل و جراعت بودم و زبـــــــون درااززز بخاطر همی همیشه با زبونم خودمو بدبخت میکنم 😂
تو دختر آقوی همساده نیستی؟؟😂
🤣🤣🤣🤣چرو خودمم
دلم میخواد شاهرخ و ارسلان داخل یه اتاق گیر بندازم ، خودم برم بیرون ، در رو قفل کنم ، ببینم چیکار میخوان بکنن ؟ زور کدومشون بیشتره ؟🤣 هر دوشون فقط حرف میزنن عمل نمیکنن چه شاهرخ چه ارسلان😂
خب این سایت واقعا درکنار کاربرایی مثل خاله غزی و کراش ارسلان و… به یک روانشناس نیاز داره که تور و دیوونه هایی چون ارسلان، عماد، این یکی ارسلان رو برای ما تحلیل کنه که بتونیم بیماریشون زو تشخیص و درمانشون کنیم و شخصیتای گل و آقا و خوشتیپ و عشقققی مثل تارخ جونم تو رمان الفبای سکوت به خود درمانی نیوفتن🤭😂🤣🤣🤣
اونا مشکلی ندارن واقعا؛
مدلشونع!!!
ما خودمون صندروم کراش بیقرار داریم ک رو هر ناکس خیالی کراش میزنیم🙂
اخر من نفهمیدم. ارسلان رئیس باند هست یا یک ادم معمولی داخل اون باند؟😐 چرا تو رمان هیچ بهش اشاره نمیکنن فقط میگن وسیله.😐 ای بابا
فاطمه تو بگو عهههه🥲
کم بودددددد،اینم هی داره کمتر میشه پارتاش
ن بابا همونه
😱😱😱دیدید درس گفتمممم احمد میاد
افرین به تو👏👏😍
🤭🤭