نگاه از رنگ عجیب چشمهای او گرفت و نفس عمیقی کشید: من خوبم… فقط بیشتر بهم استرس وارد نکن. چند روزه کنار آدمی مثل تو دووم آوردم با احمد که چهار سال زندگی کردم.
_اون چهار سال و بریز دور… الان قراره با آدم جدیدی روبرو بشی که هدفش فقط بدست آوردن تو واسه حفظ منافعشه.
_نگران نباش من اونو بهتر از تو میشناسم.
ارسلان سر تکان داد و سمت در قدم برداشت: پس پشت من وایسا و از کنارم جم نخور. حرف اضافه هم که میدونی مثل همیشه موقوف.
یاسمین با قدم های تندی خودش را به او رساند.
_بچه نیستم حواسم هست.
وقتی ارسلان در را باز کرد، با دیدن احمد و محافظ همیشگی اش چهره اش درهم شد. پنجه های ظریفش را مشت کرد و کنار ناامن ترین مرد زندگی اش پناه گرفت…
این لحظات خواب که نه… حتما یک کابوس زنجیروار بود! زنجیر شده بود به دست و پایش و همینطور میکشیدش تا بالاخره زانو بزند…
پشتش گرم شده بود به خطرناک ترین فرد زندگیاش و خنده دار نبود؟!
احمد با دیدنش هول شده خواست سمتش قدم بردارد که دست فرهاد تخت سینه اش خورد و متوقفش کرد.
_وایسا سر جات.
احمد به حرف آمد: قرار شد حرف بزنیم ارسلان خان!
ارسلان یک پله پایین رفت که دخترک آستین لباسش را کشید. نگاه او با تعجب برگشت: چیکار میکنی؟
_من جلو نمیاما…
ارسلان با مکث دستش را گرفت: بیا نترس!
بند دل یاسمین پاره و نفسش سخت شد. وقتی سر بلند کرد به وضوح حیرت را میان نگاه احمد دید! مرد ناباور و سردرگم به گره ی دست های آن ها خیره ماند!
ارسلان دخترک را عقب تر کشید و دستش را آزاد کرد.
_همه ی مدارک و چک کنم بعد حرف میزنیم.
فرهاد برگه ها را از آن ها گرفت و سمت ارسلان آمد. آرام گفت: بچه ها آمادن اقا. دور تا دور ویلا محاصره ی ماست فقط…
_فعلا لازم نیست کاری کنی.
فرهاد چشمی گفت و عقب رفت. ارسلان با تمسخر برگه ها را در هوا تکان داد.
_اینا همونایی که نیستن که اون شب تو مهمونی به لاشخور بازیات باختی؟
احمد دندان هایش را روی هم فشرد. مقابل او همه ی قدرتش را از دست میداد.
_ پس گرفتمشون آقا. با هر بدبختی بود براتون آوردمش.
ارسلان پوزخند زد. نگاهش با دقت روی برگه ها چرخید. همه ی اسناد درست بودند. دقیقا همان هایی که بابت باختنشان مجبور شد مقابل منصور گردن خم کند و بازخواست شود. پوزخندش پررنگ تر شد…
صدای آرامش را فقط یاسمین شنید: دیدی چقدر براشون مهمی؟
_بازم مشکلی هست آقا؟
صدای احمد نگذاشت دخترک واکنش نشان دهد.
ارسلان با آرامش پوشه ها را دست فرهاد داد و گردن راست کرد. نگاه یاسمین به نیمرخ جدی اش ماند… ته ریش کمی روی صورتش بود و باد تار موهای لجوج و سیاهش را روی پیشانی اش به بازی گرفته بود.
_به شاهرخ بگو واسه زمین زدن من مثل پسر بچه ها دست به دزدی نزنه. مرد باشه و خودش بیاد جلو…
احمد جرات کرد و قدمی پیش رفت: اشتباه میکنید آقا. این قضیه تقصیر من بود! اون شب بد مستی کردم و…
_این داستانارو فقط رئیست باور میکنه. من جنس توی شغال و خوب میشناسم…
احمد نفس عمیقی کشید. هرچه میگفت باز هم او کیش و ماتش میکرد!
_جبران میکنم آقا. گردنم پیش شما از مو باریک تره.
ارسلان دست به چانه اش کشید و لبش یک وری کش آمد. این بازی برایش دو سر سود شده بود! هم یاسمین را داشت هم اسنادی که بابت از دست دادنشان از کار معلق شده بود…
_ فقط… میتونم یاسمین و ببرم؟
ارسلان پلک جمع کرد و متوجه شد که دخترک از ترس به پیراهنش چنگ انداخت.
_آقا ارسلان…
زمزمه ی لرزان یاسمین پر شده بود از وحشتی عمیق!
ارسلان بدون جلب توجه سر خم کرد و آرام گفت : به من اعتماد کن.
مردمک چشم های دخترک از ترس دو دو زد و وقتی قدم جلو گذاشت تازه نگاه برّان و وحشی احمد را روی خودش دید.
سخت نفس کشید و دست ارسلان نامحسوس روی گودی کمرش نشست… باز هم صدای محکم او باعث شد تا جان در پاهایش حفظ شود.
_نترس یاسمین…
تن دخترک از گرمای دست او بیشتر یخ زد. احمد بی قرار دست به کمر گرفته و نگاهشان میکرد…
_بیا جلو یاسمین. از چی میترسی؟
گره ی ابروهای ارسلان از حال بد او تنگ تر شد. به همین منوال پیش میرفت تمام برنامه هایش بهم میخورد… دندان هایش روی هم قفل شد و انگشتانش با فشار بیشتری کمر دخترک را چنگ زد. صدایش اینبار رنگ خشم به خود گرفت.
_زبونتو خوردی دختر؟ الان وقت لال شدنه؟
یاسمین با درد پلک زد و احمد بی طاقت خواست جلو برود که فرهاد بازهم مقابلش ایستاد.
_ارسلان خان… من که مدارک و بهتون دادم! الان مشکل کجاست؟
با سکوت طولانی یاسمین، ارسلان جلو رفت و بازوی دخترک را با خشونت کشید. یاسمین وحشت زده آخی گفت و با سایه ی نگاه سرخ او روی صورتش قلبش چند ثانیه از تپش ایستاد.
احمد فرهاد را هل داد که اینبار اسلحه ی او مستقیم روی قلبش نشست و از تک و تا انداختش. دستش مقابل ارسلان بسته بود و فقط باید از زبانش کمک میگرفت.
رو به محافظش که برای مقابله به مثل گارد گرفته بود اشاره زد که سلاحش را پایین بیاورد و بعد با درماندگی سمت ارسلان چرخید.
_ارسلان خان؟ یاسمین امانته من باید برش گردونم. مادرش نگرانشه…
ارسلان خندید. وقتی اسلحه اش را بیرون کشید و روی شقیقه ی دخترک گذاشت، روح از تن احمد پر کشید. پاهایش قفل کرد و عقلش چند ثانیه از کار افتاد…
یاسمین شوکه شده بود. حتی نمیتوانست جیغ بکشد… مثل بید زیر فشار بازوهای قطور ارسلان میلرزید. چه خبر شده بود؟!
احمد نزدیک بود سکته کند: اقا… من نوکرتم. این چه کاریه؟
ارسلان پوزخند زد: مدارکی که واسه خودم بود و پس آوردی دستتم درد نکنه. فکر کردی با کی طرفی مرتیکه؟ جاسوس میفرستی تو خونم بعد مثل احمقا میای معامله اش کنی؟ با
رنگ از رخ احمد پرید. مبهوت به یاسمین چشم دوخت که از شدت بغض و ترس نفس نفس میزد.
_جاسوس چیه آقا؟ کی جرات داره همچنین غلطی بکنه؟ این دختر روحِشم از این ماجراها خبر نداره.
_بنظرت دختری که نصفه شب تو ماشین من قایم میشه و خودشو تا عمارت میرسونه چه قصدی میتونه داشته باشه؟ مگه بار اولتونه که زن میفرستید تو خونه ی من؟ من احمقم یا شماها خیلی زرنگ شدین؟ بشینم قصه های خاله زنکی تو رو باور کنم که دیگه اسمم ارسلان نیست… این دختر با قصد و غرض پا گذاشته تو خونم که آتش افتاده تو شلوار شماها و در به در شدین تا پسش بگیرین ولی کور خوندین…
احمد کف دستش را محکم توی پیشانی اش کوبید: من گوه بخورم آقا. این گیس بریده خودش از خونه فرار کرد. و اِلا…
ارسلان که گلنگدن را کشید یاسمین در دم قالب تهی کرد و بدنش شل شد. نزدیک بود بیفتد که ارسلان آغوشش را محکم تر کرد… این دختر امروز تمام امیدش بود، باید مقاومت میکرد.
احمد وحشت زده، بی توجه به اسلحه ایی که به قفسه سینه اش چسبیده بود قدم پیش گذاشت. فرهاد با قدرت بیشتری متوقفش کرد.
_بلایی سرش بیاد دودمانم به باد میره ارسلان خان. تو رو جون هرکی دوس داری نکن… این بچه ست آخه، جاسوسی نمیفهمه چیه. به رنگ و روش نگاه کن ببین چجوری میلرزه.
ارسلان نیشخند زد: همون شب اول دستشو شکوندم، خودش اعتراف کرد. نمیبینی وضعش و… میخواستم شاهرگشم بزنم خدا بهش رحم کرد.
نگاه احمد با بهت به گچ دست او افتاد. زبانش برای بار چندم قفل کرد. خشک شده بود. شاهرخ این وضعیت را میدید بی شک جنگ راه می انداخت. یاسمین دقیقا چه برای این مرد تعریف کرده بود؟
_خودش گفت بخاطر جاسوسی پا گذاشته تو خونم. من باید زرت و پرت های تو رو باور کنم یا اصل مال و که تو مشتمه؟
ارسلان از حیرت او استفاده کرد و بیخ گوش دخترک غرید: زبونت و کار نندازی سگای این باغ و میندازم به جونت یاسمین. دیوونه بازیامو که دیدی… روانیم نکن. باشه دختر خوب؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای چه هیجان انگیزه
والا این ارسلان که اخرش اونطوری اولتیماتوم داد ب یاسی فک کنم مث بلبل حرف بزنه🤣ولی نمیگه اینجوری بگم ک حرف نمیزنه هیچ سکته هم میکنه
اگه قراره هر روز کمتر از دیروز باشه لطفا الان بگین که دنبال نکنم.چون با وجود قشنگیه رمان کم بودن پارتا اعصاب خوردکنو حوصله سر بر میشه.اگه نویسنده به نظرا توجه میکنه…بنظرم حیفه رمان به این قشنگی پارتاش روز به روز کوتاه تر بشه🙏
هر روز پارتها رو کمتر نکن نویسنده😡
کمهههههههه
حــــــــاجــــــــــی
من یکی مث ارسلانو میخام فقط ورژن ادمشو ن حیوونن
😂😂بگیری بزنیشششاا وااییش نیلی دلم میخاد بزنمش ارسلانو ای نکبت یاسی هم زبونشو موش خورده
وای یاسمین داره کارو خراب میکنه و ارسلان باز عصبانی شد😶😞