رمان گریز از تو پارت 23 - رمان دونی

 

_دختر من کجاست عوضیا؟ چرا هیچکی یه جواب درست به من نمیده؟

بازهم هیچکس جوابش را نداد و زن کفری سمت خدمتکار مخصوص یاسمین رفت.

_حداقل تو یه چیزی بگو پریوش. بچه ام کجاست؟

دخترک با ترس سرش را پایین انداخت و لب گزید.

_خانم جان… بخدا…

_بخدا چی؟ مگه تو شب و روز همراه یاسمین نبودی. پرسیدم الان کجاست؟ چرا تو اتاقش نیست؟

_خانم؟

ژاله سر چرخاند و به محافظی که همیشه زیر نظرشان داشت نگاه کرد. محافظ که نه… جاسوس احمد بود تا او و یاسمین دست از پا خطا نکنند. چه به روزشان آمده بود؟!

_تو برو سر کارت پریوش. من حلش میکنم!

ژاله دست به کمر مقابلش ایستاد و پر حرص خندید: چیو قراره حل کنی؟ نبودِ دختر منو؟

افشین به همه اشاره زد که بیرون بروند و بعد با خونسردی در اصلی را بست. هنوز خیلی از افراد عمارت از نبود یاسمین بی خبر بودند.

_توضیح میدم براتون. شما آروم باشین…

_توضیح؟ چه بلایی سرش آوردین که میخوای برام توضیح بدی؟

افشین کلافه نگاهش کرد: ما بلایی سرش نیاوردیم خانوم. خودتون که شاهدین من وظیفه داشتم همیشه مراقبش باشم…

ژاله پوزخند زد: بگو وظیفه داشتم بیست و چهار ساعته حرکاتشو بپام که مبادا یه نفسی بکشه. دختر من این جا مثل یه گروگان بود. مزخرف تحویل من نده!

چهره ی مرد توی هم رفت: میشه یک دقیقه بشینید که منم براتون تعریف کنم چه اتفاقی افتاده؟

ژاله بی مهابا کف دستش را تخت سینه ی او کوبید و عقب هلش داد.

_زنگ بزن رییست بیاد ببینم… تو کی هستی که بخوای برای من داستان تعریف کنی؟

_خانم…

_زنگ بزن احمد بیاد تا تکلیفمو باهاش روشن کنم. فکر کردین من احمقم؟

_آقا تا یک ساعت دیگه میرسن یکم دندون رو جگر بذارین.

ژاله دوباره دهان باز کرد تا لیچار بارش کند که اینبار افشین مچ دستش را گرفت و صدایش را توی گلو خفه کرد.

_یاسمین از خونه فرار کرده…

زن تکان بدی خورد. پاهایش سست شد و قلبش یک لحظه از تپش افتاد. یاسمین بازهم فرار کرده بود؟

_دروغ میگی!

_دروغ چیه… چند روزه گذاشته رفته. میخواین از پریوش بپرسین…

ژاله دست روی سرش گذاشت. انگار کسی با یک چکش میخواست مغزش را بپوکاند. پلک هایش لرزید و افشین محکم تر دستش را گرفت تا سقوط نکند.

_خوبید ژاله خانم؟

زن داشت پس میفتاد: یعنی چی فرار کرده؟ مزخرف میگی… من باور نمیکنم.

_پس صبر کنید تا اقا بیاد و مطمئن بشید.

اشک زن روی صورتش چکید. یاسمین بی خبر کجا رفته بود؟!

_نمیدونی کجاست؟ تلاش نکردید پیداش کنید؟

افشین کمک کرد تا او روی صندلی بنشیند. اجازه حرف زدن نداشت… احمد تاکیید کرده بود هیچ اطلاعاتی به او ندهد.

_یعنی احمد ولش کرده به امون خدا؟ بچه ی من کجارو داره بره؟

_من چیزی نمیدونم ژاله خانم…

ژاله با بغض به زمین خیره شد: تو مگه همیشه مواظبش نبودی؟ آخه چطوری فرار کرده؟

افشین بلند شد و پریوش را صدا زد. چند دقیقه بعد وقتی او داخل آمد، رو به زن گفت:
یاسمین خانم چند بار قبل از اینم اینکارو کرده بود ولی من هربار پیداش کردم. چند شب پیش جو عمارت بهم ریخته بود حواس هممون پرت شد. از بهترین موقعیت استفاده کرد.‌ کل شهر و زیر و رو کردیم ولی…

ژاله دستی به صورت خیسش کشید. یادش آمد که یاسمین گفته بود بالاخره یک روز از این قفس میگریزد و هربار با خنده از این حرفش رده شده بود.

قلبش لرزید… چقدر پست بود که حتی از خواسته ی قلبی و درد دخترکش خبر نداشت. خودش و یاسمین را فدای چه کرده بود؟! وعده های دروغین احمد و کثافت کاری هایش؟! یا خاک مردی که پشت خیانتش هر روز سرد تر میشد؟ کاش میمرد و این روز های پر از حقارت را نمی‌دید…

افشین به پریوش اشاره زد که کنار زن برود و خودش با چند ثانیه مکث از سالن خارج شد.

_ژاله خانم؟

نگاه لرزان زن سمت دخترک چرخید. با دلی پر گفت: تو چطور جلوش و نگرفتی پریوَش؟

_اگه میدونستم انقدر دیوونه ست در و روش قفل میکردم تا شما برگردین. بخدا فکرشم نمیکردم…

_الان من چه خاکی توی سرم بریزم؟ یاسمین تو این شهر کجا رو داره بره؟!

پریوش با مِن مِن گفت: روز آخر مثل اسپند روی اتیش بود. نمی‌دونم چی شنیده بود که اینقدر استرس داشت ولی بازم فکر نمیکردم بتونه از بین این همه محافظ فرار کنه. خیلی دل و جرات میخواد خانم…

چشمهای ژاله میان بغض و ترس می‌لرزید. پر دل و جرات بود مثل پدرش… اما هنوز هم یک دختر کوچک و بی دست و پا بود. نمی‌توانست از خودش مراقبت کند. بزرگ نشده بود!

نفس عمیقی کشید و به چهره ی درهم دخترک چشم دوخت: نفهمیدی تونستن پیداش کنن یا نه؟

_اگه پیداش میکردن که…

حرف توی دهانش ماند. گیج شده بود!

_منظورتون چیه خانم؟

_یاسمین انقدر زرنگ نیست که تا الان بتونه مخفی بشه. یه چیزی شده!

پریوش زورکی لبخند زد: خودتونو نگران نکنید خانم. یاسمین که بچه نیست…

_اتفاقا خیلی بچه ست. واسه همینه که دلم آروم و قرار نداره.

پریوش گوشه ناخنش رابه دندان گرفت و سر تکان داد و یک آن انگار به ژاله برق سه فاز وصل شد.

_شاهرخ از موضوع خبر داره؟

تمام حواسش به اطراف بود تا با شنیدن کوچکترین صدایی دوباره داخل اتاق بدود. میان این خانه انگار خاک مرده ریخته بودند که حتی یک لامپ هم روشن نبود تا جلوی پایش را ببیند. حتی نمی‌دانست اتاق ارسلان دقیقا کجاست… ساعت از سه نیمه شب گذشته بود و حس تشنگی مجبورش کرده بود از اتاق بیرون برود.

نفسی گرفت و با بهتر شدن دید چشمانش دستگیره ی در را رها کرد. آرام از پله ها پایین رفت و سعی کرد صدای پاهایش از صدای پای گربه هم کمتر باشد. دلش نمیخواست دوباره با ارسلان روبرو شود…
کاش ماهرخ در همین ساختمان زندگی میکرد! این تنهایی و ترس و اضطراب داشت جانش را میگرفت.

پایش را روی آخرین پله گذاشت و نگاهی به سالن نیمه تاریک و رعب آور خانه انداخت. لب گزید و سعی کرد تا رسیدن به آشپزخانه پایش به جایی گیر نکند و زمین نخورد. دستش که شکسته بود کافی بود پایش هم مصدوم شود… بعد می‌توانست خوشبختی و خوش شانسی اش را تنهایی جشن بگیرد.
خنده اش گرفت و وقتی داخل آشپزخانه رفت بوی تند سیگار چهره اش را درهم کرد.
چشمانش با تعجب در فضای تاریک چرخید و با دست سالمش دنبال کلید برق گشت.

_دنبال چی می‌گردی؟

قلبش ایستاد. نفسش ماند توی سینه اش و بی اراده قدمی عقب رفت. گلویش خشک تر شد و… از خیر آب خوردن هم گذشت. تا خواست بچرخد و از آشپزخانه بیرون برود ناگهان نور با شدت توی چشمش هجوم برد و پلک هایش بسته شد.
نگاه ارسلان سرتا پای او را از نظر گذراند و روی موهای بلند و رهایش چند ثانیه مکث کرد. این دختر چه دل و جراتی داشت که با این سر و وضع در خانه میچرخید…

یاسمین با مکثی طولانی پلک باز کرد. توان نگاه کردن به چشمهای عجیب او را آن هم بعد از اتفاق امروز و دیوانه بازی اش نداشت. چشمهایش مانده بود به زمین  زیر پایش و سنگینی نگاه مستقیم او روی جُسه اش داشت حالش را بد می‌کرد.
ناخن روی گچ دستش کشید و یک قدم دیگر عقب رفت تا ارسلان دوباره به حرف آمد.

_نصف شبی دنبال چی میگردی دختر؟ چرا تو خونه پرسه میزنی؟

یاسمین لب هایش را محکم روی هم فشرد. ارسلان سرخم کرد تا از پس موهای رهای او چهره اش را ببیند.
یاسمین تکان هم نمی‌خورد. ارسلان چند قدم جلو رفت که دست و پای دخترک لرزید.

_منو نگاه کن ببینم… اون زبون شیش متریت چیشد؟ قورتش دادی؟

چشم های درجا یاسمین پر شد. انگار پاهایش را به زمین میخ کرده بودند. میترسید ارسلان تلافی امروز را سرش خالی کند.

آرام سر بلند کرد و موهایش را کنار زد تا چشمهای تیز مرد نیمرخش را شکار کند. پلک هایش می‌لرزید و کم مانده بود سقوط کند.
بازهم نگاهش تکرد و فقط بزور لبهایش را تکان داد.

_اومدم آب بخورم.

ارسلان پلک هم نمی‌زد. دنبال حرف میگشت تا پای او را برای گریختن سست کند. دست روی لب هایش کشید و آرام و نامحسوس قدم هایش را سمت او کشید.
یاسمین با طولانی شدن سکوت ارسلان سر چرخاند و وقتی او را در دو قدمی اش دید با ترس و اضطراب خواست عقب بکشد که ارسلان سریع مچ دستش را چنگ زد و همین تعادل دخترک را بهم زد. پایش لیز خورد و اگر بازوهای ارسلان به موقع دور تنش حلقه نمیشد با سر روی زمین سقوط میکرد…

نفس جفتشان بند آمده بود. یاسمین نزدیک بود سکته کند و ارسلان، دوباره گرفتار تله ی احساسات مسخره و عجیبش شد‌. مغزش را می‌تکاند تا اسیر خاطرات نشود… این دختر قرار بود با حضورش هر مُرده ایی از خاک بیرون بکشد؟
ده ثانیه هم نشد که یاسمین با شتاب او را پس زد و عقب رفت. بغض و ترس و وحشت مثل تبر به جان قلبش افتاده بود!

_مثل بچه ی پنج ساله حتما یکی باید دستتو بگیره و مراقبت باشه تا اینور اونور نیفتی. چند ثانیه ولت کنم میمیری.

یاسمین مستأصل و درمانده نگاهش کرد: من حال خوبی واسه کل کل کردن باهات ندارم. دست از سرم بردار.

ارسلان پوزخند زد: چرا؟ احمد زبونت و با خودش برد؟ از اون میترسی واسه من قیافه میگیری؟

یاسمین بی حال سرش را تکان داد: آره. الان خوشحالی؟ دلت خنک شد؟

تاج جفت ابروهای ارسلان بهم چسبید.

_نگران نباش من از تو بیشتر از همه میترسم.

چشمهای دخترک مثل همیشه نبود. حال و هوای دیگری داشت. چیزی مثل بغض و سم مهلکش ، فروغ و روشنی جنگل چشمانش را غرق کرده بود.

_اگه دیگه نمیخوای بهم تیکه بندازی یا بازخواستم کنی من برم بالا.

ارسلان زبان روی لبش کشید و تا دخترک تکان خورد دوباره زبانش را کار انداخت.

_این چه مسخره بازی بود امروز راه انداختی؟

یاسمین نفس عمیقی کشید. چرخید و وقتی مستقیم زل زد در چشمانش ، نگاه مرد زیر و رو شد. دیگر خبری از آن شیطنت عجیب و غریب نبود… شده بود همان گرگی که هر لحظه قصد دریدن طعمه اش را دارد.

سیبک گلویش سخت تکان خورد: منظورت و نمیفهمم.

_احمد و چه شکلی دیدی که موش شده بودی جلوش؟ چند دقیقه قبلش داشتی منو قورت میدادی که… فقط واسه من شصت متر زبون داری؟

_چیه؟ رو دَمت مونده؟

ارسلان سر خم کرد و به طرز ترسناکی خندید.

_ الان داری مسخره ام میکنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

دمت گرم

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x