ماهرخ که میرفت خانه ی خودش، سکوت و سیاهی و تنهایی طوری در ساختمان حاکم میشد که حتی از سایه ی خودش هم بترسد. نمیدانست ارسلان آمده یا نه… یک ساعت از نیمه گذشته بود و اضطراب و استرس باز هم داشت روح و روانش را میخورد.
پتو را میان انگشتانش مشت کرد و آب دهانش را قورت داد. هیچ شبی نمیتوانست لامپ اتاق را
خاموش کند. میترسید خوابش ببرد و ارسلان بی هوا وارد اتاقش شود. میترسید و این ترس هر روز ضعیف ترش میکرد. پلک هایش را محکم بهم چسباند و پتو را تا گردن بالا کشید. کاش میشد شب ها کنار ماهرخ بماند حتی اگر قل و زنجیر میشد باز هم شرف داشت به این تنهایی و سکوت دلهره آور…
خانه ی احمد هم که بود میتوانست گه گداری همراه پریوش در باغ قدم بزند. آن عمارت شلوغ و پر سر و صدا بود این ساختمان تاریک مثل مرده ایی درون خاک در حال پوسیدن…
با شنیدن صدای کوبیده شدن در پلک هایش بیاراده باز شد. سرش چرخید و… انگار ارسلان تازه برگشته بود. نفس عمیقی کشید و ته دلش آرام شد. دوباره سر به بالشت چسباند و نگاهش از پس پنجره ی بزرگ اتاق به آسمان سیاه چسبید. ستاره ها مثل نگین های کوچکی درون سینه اش برق میزدند. بی اراده لبخند زد…
” من چطور از این دوتا زمرد که مثل ستاره میدرخشن گذشتم و اجازه دادم بری دختر؟ ”
قلبش لرزید. بغض توی گلویش بالا زد و اشک زیر پلک هایش را خیس کرد.
” بی قراری نکن یاس بالاخره تموم میشه… دنیا که به آخر نرسیده… من هنوز نمردم”
حباب بغضش نیمه جان شد و تپش قلبش تند تر… این عمر مسخره نباید تمام میشد؟ شاید روحش آرام میگرفت! آرام میگرفت و این حقارت باهاش دفن میشد.
” تو قوی ترین دختر دنیایی چون دختر منی. آسمونم به زمین رسید تو همینجوری قوی باش ، نذار هر طوفانی به راحتی خونه ات و خراب کنه”
محکم پلک زد و اشک با شدت بیشتری جوشید و نگاهش را لرزاند. ستاره ها تار شدند و آسمان پیش چشمانش بارانی شد. قلبش هنوز هم میان لطافت ده سال پیش و زندگی آرامش گیر کرده بود.
” قوی باش و از هیچی نترس… بالاخره یه روزی همه چی درست میشه. فقط کافیه قدم های زندگیتو درست برداری و به جز خودت به هیچکی اعتماد نکنی ”
حجم دلتنگی و وابستگی اش به پدرش با هیچ چیزی کم نشد. حتی اگر حرف های ارسلان را راجب شغلش باور میکرد باز هم چیزی از علاقه اش کم نمیشد.
انگشتش را پشت پلکش فشرد و خواست آباژور کنار تخت را خاموش کند که با شنیدن صدای تق ضعیفی از پشت پنجره دستش سست شد. با ترس به پنجره نگاه کرد… پشت شیشه حفاظ داشت و همین کمی دلش را خوش کرد تا ذهنش آرام شود.
آب دهانش را با سر و صدا قورت داد و از خیر خاموش کردن آباژور گذشت. خواست دوباره سر روی بالشت بگذارد که اینبار صدایی بلند تر تمام وجودش را لرزاند. با وحشت نشست روی تخت و پتو را به سینه اش چسباند.
قلبش توی دهانش میزد… کاش میشد کسی را صدا بزند. اتاق هم روشن بود و چشمهایش تیز تر از همیشه در اطراف میچرخید. شاید واقعا توهم زده بود…
لحظه ایی چشم بست و نفس بلندی کشید تا قلبش کمی ارام بگیرد. پلک که زد نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزند. وحشت زده به فرد سیاهپوشی که خودش را از میله ها آویزان کرده بود زل زد و زبان به کامش چسبید. در دم قالب تهی کرد و صدای جیغ بلندش، سکوت مطلق عمارت را درهم شکست.
ده ثانیه هم نشد که سایه ی آن فرد از جلوی چشمانش محو شد. همه ی قدرتش را توی پاهایش ریخت و از اتاق بیرون رفت. ارسلان با حیرتی وافر جلوی در اتاقش ایستاده و به دخترک نگاه میکرد. او هم آشفته بود و عصبی…
با شنیدن صدای جیغ او حتی فرصت نکرده بود تا دکمه های پیراهنش را ببندد.
_معلومه چت شده؟ کاملا دیوونه شدی؟
یاسمین با تمام توان سمت او دوید و بدون اینکه فکر و ذهنش کار کند یا عقلش به جایی قد دهد ، دست دور بازوی قطور او حلقه کرد و محکم بهش چسبید.
چشم های ارسلان گرد شد. توقع هر حرکتی را از او داشت جز این. پلک جمع کرد و دهان باز نکرده صدای دزدگیر و پشت بندش پارس کردن سگ ها، همه ی فضا را پر کرد. با تعجب سر چرخاند و با عجله خواست داخل اتاقش برود که یاسمین بزور نگهش داشت.
_تو رو خدا نرو اقا ارسلان.
_ولم کن. برو عقب ببینم…
بغض یاسمین درجا ترکید و بلند زد زیر گریه.
_تو رو خدا. من میترسم… تنهام نذار.
ارسلان کلافه مچ دستش را گرفت و همراه خودش داخل اتاق کشاندش!
سریع پشت پنجره ایستاد چشمانش در فضای باغ دور زد. هیچکس نبود! اما سگ ها وحشیانه دور باغ میچرخیدند. ابرو درهم کشید و مقابل دخترک ایستاد.
بی انعطاف پرسید: چیشد دختر؟ چرا جیغ زدی؟
یاسمین از ترس به سکسکه افتاد: یـ…ه نفر… یه نفر پشت پنجره… بود.
_چی؟
یاسمین میلرزید: بخدا… راسـ…ت میگم. یه نفر پشت پنجره بود. خودم دیدم…
اخم های ارسلان به طرز وحشتناکی درهم پیچید. زل زده بود به صورت رنگ پریده ی او و همین دخترک را بیشتر میترساند. امکان نداشت کسی بتواند به سادگی وارد باغ شود. آن هم با وجود امنیت غیر قابل نفوذی که همه جا تعبیه شده بود.
_بسه گریه نکن… حتما توهم زدی.
یاسمین ناباور سر تکان داد: دروغ نمیگم. سیاه پوشیده بود اقا ارسلان. چسبیده بود به حفاظ پنجره. یه لحظه هم نشد که پرید پایین.
چشمهایش را مدام میچرخاند تا نگاهش به سینه ی برهنه و ستبر او نیفتد…
_چرت نگو. مگه الکیه؟
دخترک با بیچارگی به چشمهایش نگاه کرد: باور کن. دوبار صدا اومد بعدش یهو… دیدم که…
_کافیه.
یاسمین لال شد و با فشار دست او روی تختش نشست و حتی صدای گریه اش را هم خفه کرد. ارسلان کلافه چنگ لای موهایش برد. همچنین چیزی بی سابقه بود و شاید غیر ممکن… اما دزدگیر هم بیخودی فعال نمیشد!
مکثش روی چهره ی دخترک طولانی نشد و سریع شماره ی فرهاد را گرفت. دو ثانیه هم نشد که او پاسخ داد و ارسلان گفت که سریع به عمارت بیاید.
_صدای سگارو میشنوی؟ این یعنی من دروغ نگفتم. حتما اونا هم دیدنش.
بغض و ترس توی لحنش بیداد میکرد. ارسلان سر چرخاند و با دیدن چشم های پر اشک و مظلوم او از خیر متلک انداختن بهش گذشت. اوضاع به حد کافی بهم ریخته بود…
سر تکان داد و گفت: ۱۰ سال هیچکی نتونسته از ده قدمی اینجا رد شه. اونوقت یکی انقدر زرنگ باشه که بیاد بالای حفاظ؟ اونم طبقه سوم؟ خنده داره.
_من هنوز انقدر بدبخت نشدم که توهم بزنم و از ترس بیام بچسبم بهت. از تو بیشتر از همه دوری میکنم.
_تجربه نشون داده دست به توهم زدن و دیوونه شدنت عالیه. اینم روش…
دخترک حرص کرد: یعنی دزدگیرتونم بخاطر توهم من فعال شده؟ چه جالب. سگ ها چرا خودشونو پاره کردن پس؟ توهم من بهشون سرایت کرده؟
پوزخندش اعصاب ارسلان را بهم ریخت. دست مشت کرد و یاسمین دوباره گفت.
_همیشه هم قرار نیست دنیا به ساز تو بچرخه. خیلیا میتونن زرنگ باشن و تو و امنیتت و دور بزنن ارسلان خان.
نفس های ارسلان از شدت حرص و خشم تند شد.
_پاشو برو بیرون تا یه بلایی سرت نیاوردم.
یاسمین شانه هایش را بالا کشید: عمرا نمیرم.
ابروهای ارسلان باز شد. دست به کمر مقابل او ایستاد و هشدار داد: حواست باشه کجا نشستی یاسمین. انقدر منو عصبانی نکن. خیلی مردونگی به خرج میدم که تحملت میکنم…
یاسمین سر پایین انداخت و لب هایش را به دندان گرفت.
_اگه نمیترسیدم و مجبور نبودم…
سر بالا برد و با بغض گفت: الانم داری تهدیدم میکنی؟ آدم نیستی تو؟ من اگه نمیترسیدم از صد قدمی اینجا هم رد نمیشدم.
ارسلان با مکث پلک بست و کف دستش را پشت گردنش فشرد. باید این دختر بچه ی زبان دراز را تحمل میکرد تا روزی که سرنوشتش مشخص شود. شاید آن روز حساب این حرف ها را ازش پس میگرفت…
نگاه یاسمین با تعجب در اتاق چرخید. همه چیز در ساده ترین حالت ممکن بود با رنگ های مشکی و طوسی! قلبش گرفت… حتی یک قاب عکس هم به دیوار نصب نبود. چطور میان این رنگ های تیره خفه نمیشد؟!
بی اراده گفت: اینجا مثل زندانه. خفه نمیشی واقعا؟ قلبت نمیگیره؟
_تو چی؟ خسته نمیشی انقدر تو همه چی فضولی میکنی؟
یاسمین با عصبانیت سر بلند کرد. ارسلان پوزخند زد و بی توجه به او و هاله ی سرخ رنگ چهره اش از اتاق بیرون رفت که دخترک با دو خودش را به او رساند و بی فکر پشت پیراهنش را گرفت.
ارسلان پر از حرص و خشم خواست پسش بزند که با دیدن چشم های گرد و براق او، سست شد.
تب خشم درونش فروکش کرد و غرق شد میان دو گوی سبز که زیر پرده ی شفاف اشک و ترس، پررنگ تر و خاص تر از همیشه بود و انگار التماس میکرد. التماس میکرد که رهایش نکند تا همین نیم بند امید هم از کف جان و دلش نرود.
ارسلان پلک زد و نفس عمیقش روی صورت دخترک رها شد. رگ های پیشانی اش مثل همیشه باد کرد و… بوی تند سیگار و عطر تلخش معجونی شد که پرت شود به همان روز نحس در هتل و… به یکباره انگار جان از تنش رفت. لرز خفیفی از پاهایش شروع و توی کل جانش پخش شد. میترسید و مجبور بود… چه اجبار تلخی بود!
پناه میبرد به کسی که بیشترین بدی را در حقش مرتکب شده بود؟ چقدر بی کس و بیچاره بود!
ارسلان اما، در حال و هوای دیگری غرق بود. حتی متوجه لرزش تن او نشد و بی حرف دست سالمش را میان دست قدرتمندش گرفت و از پله ها پایین رفت.
یاسمین شده بود همان عروسک کوکی که مجبور بود به ساز قدرت او برقصد. یخ میزد، سست میشد و گاهی تا مرز سکته میرفت اما باز هم زیر قدرت او پنهان میشد تا زنده بماند و زندگی کند.
آخرین پله را که گذراندند، ارسلان دستش را رها کرد و نگاه دخترک چرخید روی ماهرخ که نگرانی در چشمهایش موج میزد. تنها کسی که میتوانست در این خانه ی سوت و کور دل بهش خوش کند تا دق نکند از تنهایی…
خواست سمت زن قدم بردارد که با ورود ناگهانی فرهاد و متین پاهایش خشک شد.
_همه ی دوربین ها از کار افتادن آقا.
ارسلان چنان سر چرخاند و نگاهشان کرد که هر دو از ترس یک قدم عقب رفتند. ماهرخ دست روی دهانش کوباند. متین خجالت زده سر پایین انداخت و فرهاد، اما حرکت نمیکرد. ارسلان همه ی مسئولیت ها را به او سپرده بود و حالا…
_بابت این بی مسئولیتی چه جوابی داری بهم بدی؟
_آقا…
سیبک گلویش تکان شدیدی خورد و آب دهانش را قورت داد. یاسمین تازه متوجه تفاوت وافر او با ارسلان شد. نترس نبود… استوار نبود و به راحتی داشت متزلزل میشد.
_داشتی چه غلطی میکردی که یه نفر اومده تو باغ و دوربین هارو از کار انداخته؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا خدا چه زبل بودن
حس میکنم شاهرخ باشه.
به نظرم یا متین بود یا فرهاد..
به نظرتون کی اومده بود توی باغ؟؟؟
من خیلی کنجکاو شدم 😱🤨🧐
شاید شاهرخ؟