_من کمک نمیخوام ارسلان خان. دیگه بیخیال!
انگار میخواست با این بیخیال گفتن ها و خونسردی های عجیبش ، هر چه سر دلش مانده را با خاطرات وحشتناکش بالا بیاورد. حجم بزرگی از بغض و ترس و دلتنگی امان قلبش را بریده بود اما باز هم آرام بود…
آنقدر که کفر ارسلان درآمد. دستش را گرفت و مانع رفتنش شد.
_حتی اگه حاضر باشم ته این ماجرا فراریت بدم؟ مگه خودت همینو نمیخواستی؟
یاسمین بی فکر و از ته دل گفت: چرا دو روزه اینقدر دست و پا میزنی تا حالم خوب باشه و بهت اعتماد کنم؟ خبری شده؟
ارسلان به طرز عجیبی آشفته شد: تو چرا اشتباه میزنی یاسمین؟ معنی حرفای منو میفهمی؟
_بعد از این همه بلایی که سرم آوردی دیگه حرفات برام معنی نداره. هیچی برام معنی نداره.
جلو رفت و با جسارت پشت دستش را تخت سینه ی او کوبید: میگی ته این ماجرا فراریم میدی؟ تهش کجاست؟ بعد از تیکه و پاره شدن من؟
ارسلان محکم دستش را گرفت و در یک قدمی خودش نگهش داشت: امکان نداره تو خونه ی من اتفاقی برات بیفته.
_به خودت چطوری اعتماد کنم؟ خود نامردت کم بلا سرم آوردی؟
ارسلان عصبی صدایش را بالا برد: خود نامردم اگه اینقدر بی ناموس بودم تا حالا صدبار کشونده بودمت تو اتاقم. یا بدتر از اون بلاهایی سرت میاوردم که با فکرشم کابوس ببینی.
یاسمین میان هجوم بغض به قلبش نزدیک بود فلج شود: اون روز تو هتل…
_بس کن دیگه!
آنقدر صدایش بلند بود و خشمش طوفانی بود که ستون های عمارت لرزید. دخترک مثل همیشه لال شد اما در چشمهایش دیگر وحشت موج نمیزد. باز هم آرام بود. لبخند زد و همین باعث شد چهره ی ارسلان از شدت حرص کبود شود. رهایش نکرد و آنقدر عمیق زل زد به چشمانش که لبخند دخترک خود بخود جمع شد اما از موضعش پایین نیامد.
_من کمک نمیخوام اقا ارسلان. دنبال یه احمق دیگه واسه پیش بردن اهدافت باش…
دست ارسلان با تعجب سست شد. وقتی رهایش کرد دخترک بدون توجه به بهت و حیرت او پارچ آب را برداشت و از آشپزخانه خارج شد.
_همه چی براش ببر و مجبورش کن تا اخر بخوره. دوباره غش و ضعف نکنه فقط…
ماهرخ چشمی گفت اما حرف اصلی اش زیر زبانش ماند تا نگاه نگرانش برای بار چندم به جعبه ی قرص ها بچسبد. مطمئن بود که شب قبل آن را داخل کابینت گذاشت اما صبح که وارد آشپزخانه شد روی میز دیدش و…
لب گزیدن و خودخوری کردنش باعث شد ارسلان روی چهره اش دقیق شود.
_حالت خوبه؟
سر زن با تعجب بالا آمد. با دیدن چشمان تیز او فوری دست به صورت سرخش کشید و لبخند دستپاچه ایی زد: خوبم آقا چرا بد باشم؟
ارسلان اخم کرد. ماهرخ با وسواس سینی بزرگی برداشت و وسایل صبحانه را درونش چید.
_ماهرخ؟
پارچه توی مشتش جمع شد و سرش با مکث بالا آمد.
ارسلان تمام حرکاتش را زیر نظر داشت…
_همیشه گفتم الانم تکرار میکنم چیزی و از من مخفی نکن.
_مخفی نمیکنم بخدا.
_مشخصه آشفته ایی…!
نگاه ماهرخ توی صورت سخت او چرخ خورد و با احوالی خراب گفت: راستش…
نفس عمیقی کشید: راستش من دیشب این قرصا رو از دست یاسمین قایم کردم که سرخود نیاد چیزی برداره. صبح اومدم دیدم جعبه روی میزه و…
با دیدن یک قوطی خالی و کج شده کنار جعبه، حرف در دهانش آب شد. قوطی را برداشت و با دیدن نام دارو بند دلش پاره شد. یک آن حس کرد جانی در بدنش نمانده… قوطی از دستش افتاد و…
_چیشد ماهرخ؟
_اقا…
زبانش بزور تکان خورد تا هر طور شده از یک فاجعه ی احتمالی جلوگیری کند. دستش را محکم کنار پایش کوبید و صدایش لرزید: وای اقا…
_چته ماهرخ؟
_آقا بدوید…
نفس ارسلان در سینه اش گره خورد. طاقت نیاورد او توضیح دهد، پا تند کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت.
ماهرخ دنبالش بود و تمام توانش را گذاشته بود تا کم نیاورد و خودش را به او برساند.
قلبشان توی دهانشان میزد و حتی نفسشان به درستی بالا نمی آمد…
ارسلان خواست بی ملاحظه دستگیره را پایین بکشد که ماهرخ جرات کرد و آستین لباسش را گرفت.
_در نزنیم اقا؟
چشم های ارسلان شده بود شبیه برزخ. سرخ و تیره… طوفانی بود! دلش داشت پاره میشد.
_در بزنیم که چی بشه؟
ماهرخ دلواپس مقابلش ایستاد: شاید لباس تنش نباشه چمیدونم دختره دیگه. شاید مت اشتباه کنم…
ارسلان تند نفس زد: پس خودت باز کن در و… زود باش.
ماهرخ با استرس تقه ایی به در زد: یاسی؟ بیداری؟
ارسلان کلافه دست هایش را توی سینه جمع کرد و دندان هایش را روی هم فشرد. استرس زن به او هم منتقل شده بود… ماهرخ لب گزید و وقتی صدایی از جانب او نشنید دوباره دوباره به در اتاق کوبید.
_یاسمین؟ بیام تو؟
ارسلان کلافه تر شد. چشم هایش از شدت نگرانی تیره شده بود…
_برو کنار ماهرخ.
زن با بغض و تردید عقب رفت و ارسلان بی هوا دستگیره را پایین کشید و در را هل داد.
ماهرخ با ندیدن دخترک روی تختش، چشم چرخاند توی اتاق و فقط یک لحظه هجوم ارسلان را دید تا قلبش از کار بیفتد. تنش چسبید به دیوار و همان یک ذره توان هم از پاهایش رفت…
تن بی جان یاسمین روی زمین افتاده بود و چشم های بسته و رنگ زرد چهره اش با رد پررنگ خون که از کناره لب هایش شره میکرد همان بزرخ که نه… خود جهنمی بود عمق فاجعه را میان شعله های سرکش آتش فریاد میکشید.
انگار کسی زیر پای ارسلان را خالی کرد. زانو زد روی زمین و نگاهش تک تک اجزای صورت او را از نظر گذراند. درون چشمهایش میان حیرت، آتش و خون قل میزد. زبانش لال شده بود و حتی نمیتوانست دست هایش را برای تکان داد او بلند کند.
ماهرخ خشک شده بود و نفس هم نمیکشید… لب های خشکش چسبیده بود بهم و توان نداشت کلمه ایی بر زبان آورد.
نفهمیدند چقدر زمان گذشت که خون ارسلان جوش آمد. خشم تنوره کشید توی وجودش و دستش به تن دخترک چسبید. صدایش را از زیر لایه های ناباوری بیرون کشیده بودند.
_پاشو یاسمین!
بغض ماهرخ میان شوک و حیرت ترکید. صدای گریه ی بلندش پیچید توی اتاق و ارسلان کفری تر شد.
_پاشو مسخره بازی در نیار…
_خودکشـ…ی کرده… اقا… خودکشی…
_ببند دهنتو ماهرخ.
بازوی بی جان یاسمین را گرفت و محکم تکانش داد: پاشو ببینم دختره ی بیشعور… فیلم کردی مارو؟ فکر کردی من احمقم؟
وقتی دخترک کوچکترین تکانی نخورد، ارسلان وحشت زده پوستش را لمس کرد. دمای بدنش معمولی نبود! تنش داشت سرد میشد و… ارسلان آب دهانش را قورت داد و نبض شاهرگش را لمس کرد و با حس کند شدن تدریجی ضربان آن، چشم هایش شد کاسه ی خون.
ناباور زل زد به یاسمین و انگار عقلش را از دست داد…
ماهرخ با همان حال خراب خودش را به دخترک نزدیک کرد. نگاهش با بغض و اشک چرخ خورد روی صورتش و سعی کرد کلمه ایی حرف بزند.
_آقا… زنده ست دیگه؟
آنقدر درد در صدایش جولان میداد که چهره ی سخت ارسلان جمع شد و دندان هایش روی هم خورد. هنوز زنده بود اما هیچ فرقی با یک جنازه نداشت.
ماهرخ وحشت زده از سکوت او، سرش را روی قلب دخترک گذاشت و چند ثانیه هم نگذشت که چهره اش باز شد. با هیجان سر بالا آورد و آستین لباس او را گرفت.
_قلبش میزنه آقا… بخدا میزنه. هنوز زنده ست!
ارسلان آنقدر درمانده و مستاصل بود که حتی درست صدای او را نشنید. معلوم نبود یاسمین چرا دست به همچین کار احمقانه ایی زده و همین داشت دیوانه اش میکرد.
_آقا تو رو خدا… برسونیمش بیمارستان. بخدا هنوز زنده ست.
نگاه ارسلان گیج و منگ سمت زن چرخید. میان هاله ی طوفانی چشمانش دست و پا زدن های او را دید و وقتی پلک زد و نگاهش به تن نیمه جان یاسمین افتاد انگار عقلش به کار افتاد. شاهرگش نبض داشت و قلبش… خودش خم شد و سر به سینه ی دخترک چسباند تا از تپش هایش مطمئن شود.
_قلبش میزنه اقا. خودم شنیدم…
صدای کوبش آرام قلب یاسمین میان بغض لرزان ماهرخ
گم شد. ارسلان کلافه دست مشت کرد و نیمخیز شد.
_زنگ بزن دکتر بگو داریم میریم اونجا… همه چی و بهش بگو.
زن سراسیمه بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ارسلان دست زیر تن یاسمین انداخت و توی آغوشش بلندش کرد و… خون کنار لب او همان نیزه ایی بود که ازش میترسید و حالا درست توی قلبش فرو رفته بود.
سرش تیر کشید. زلزله شده بود که زمین میلرزید یا طنین بغض او؟
صدا بود و تصویر چشم های بسته ی او…
“دخترک با بغض و ترس یک تکه از شیشه را برداشت و روی رگش گذاشت: بخدا اگه جلو بیای خودمو میکشم.
_خب بکش…
_من هیچی برام نمونده جز خودم. نمیذارم زیر دستای کثیف شماها بدنم سلاخی بشه.
ارسلان یک قدم جلو رفت: باشه اگه میخوای خودتو بکشی، حرفی نیست. ماهم نگرانت نمیشیم.”
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دختر بیچاره 😥
آفرین
خیلی خوب بود ک خودکشی کرد
بلاخره یه نفر باید الاااااان دلش واسه یاسمین بسوزه
نه چند وقت دیگه ک ارسلان عاسقش بشه و خانومه عمارت بشه😏
آه🤣
خیلی ناراحت کننده بود
یاسمین خودکشی دیگه خز شده جرعت داری زندگی کن😕
این سری واقعا خوشحالم ک زود تموم شد
یعنی قشنگ پنچ خط دیگه مینوشت گریم میگرفت
واقعا منم اولین بارمه خوشحال شدم که تموم شد
هوف