رمان گریز از تو پارت 39 - رمان دونی

 

ناله توی گلویش شکست و چند ثانیه طول کشید تا اتفاقات شب قبل توی ذهنش مرور شود.
یک مشت قرص توی دستش بود و یک دنیا استرس میان قلبش با نامه ایی که نمتوانست چشم ازش بردارد.

“اگه میخوای مادرت و زنده ببینی کاری که میگم و بکن وگرنه دستت به جنازه اشم نمی‌رسه”

ترسید و لرزید و آشوب شد اما پا گذاشت روی عقل و منطقش و قرص ها را با پارچی آب سر کشید. بعد کز کرد گوشه ی اتاق تا قرص اثر خودش را بگذارد. نفهمید چقدر گذشت که همه ی وجودش از دهانش زد بیرون و خنجر توی معده اش با تپش های قلبش جنگید.

هنوز هشیار بود و متوجه شد که ارسلان سمتش هجوم برد. صدایش را می‌شنید..‌. اما تمام جانش داشت می‌سوخت و نمی‌توانست عکس العملی نشان دهد. دیگر بعدش را نفهمید فقط آغوش او بود و عطر تنش و یک برزخ حقیقی…

با خنکای مایعی که قطره قطره در رگ هایش پخش میشد، لرزش گرفت و تنش بیشتر مچاله شد. کاش همه چیز خواب و خیال بود…

با شنیدن صدای در یک لحظه روح از تنش پر کشید. سریع چشم بست و لب بهم فشرد… انگار واقعا به مرگ نزدیک شده بود. در با آرام ترین صدای ممکن بسته شد و قدم هایی سمتش برداشته شد. نفس هم نمیکشید تا شاید به زنده بودنش هم شک کنند.

قدم ها نزدیک تر شد و سایه ایی روی سرش افتاد و با شنیدن صدای آشنایش قلبش تپیدن را از یاد برد.

_مطمئنی بهوشه؟

بغض کرد و اینبار صدایی زنانه توی گوشش پیچید: آره باید تا الان بهوش میومد.

_پس چرا چشماش بسته ست؟

_شاید خودشو زده به خواب.

پلک هایش محکم تر بهم چسبید و خم شدن سایه را روی تنش حس کرد.

_ بیدار شو یاسمین. با من بازی نکن…

لرز با هجوم بیشتری توی تنش جریان گرفت. تمام تنش نبض میزد و چیزی نمانده بود که زیر سنگینی نگاه او سکته کند…

میترسید چشم باز کند دنیا میان چشمان جهنمی او از هم بپاشد.

_سرمش تموم شده سوزن و از دستش بکش بیرون.

نفس یاسمین رفت. سوزن از رگش بیرون کشیده شد و باز هم صدای اخش را میان دندان هایش خفه کرد. پلک هایش اما تکان ریزی خورد و مرد مقابلش هوشیار شد‌… لبخند زد.

سر بلند کرد و رو به پرستار گفت: برو بیرون و چهار چشمی حواست و بده اون پسری که جلو در میشینه!

دخترک با تردید گفت: باشه ولی در پشتی معمولا بسته ست. اگه گیر کنی…

_گیر نمیکنم. تو حواست به کار خودت باشه. حداقل تا بیست دقیقه نذار کسی وارد این اتاق بشه.

دخترک سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. یاسمین درمانده سر به بالشت چسبانده و حتی نمیتوانست چشم باز کند…

_پاشو دختر جون. وقت فیلم بازی کردن نداریم!

ته خط بود دیگر؟ تا پای مرگ پیش رفت که به این نقطه برسد و حالا از تک تک اتفاقاتی قرار بود رخ بدهد میترسید.

با حس دستی که روی صورتش کشیده شد مثل برق گرفته ها از جا پرید. پلک زد و نگاهش با وحشت توی چشمان مرد مقابلش قفل شد. همان یک ذره انرژی هم از تنش پر کشید… درد معده اش شبیه تیغی تیز بود تا جانش را از هم بدرد.
افشین با مکث لبخند زد.

_کارت و درست انجام دادی گنجشک ترسو. آفرین!

دست و پای یخ زده یاسمین قادر به تکان خوردن نبود.
او موهای روی صورتش را کنار زد و رگ های دخترک زیر پوست تنش یخ زد. بغضش شده بود سنگ و نگاهش از روی افشین ذره ایی جا به جا نمیشد.
کابوس هایش افتاده بود روی دور تکرار.

_دلت برام تنگ شده بود نه؟

قلبش میان آتش سوخت. میلرزید و میسوخت تا شاید این کابوس دست از سرش بردارد. زبانش کار نمیکرد و هر لحظه ممکن بود قلبش هم بایستد. هرثانیه یک ساعت می‌گذشت و از عمرش کم میکرد تا باور کند جهنم دوباره برایش زنده شده!
افشین سر جلو برد و پتو توی مشت دخترک جمع شد. کاش ارسلان بدادش میرسید‌…

_خواهش میکنم اذیتم نکن.

صدایش انقدر ضعیف اما درمانده و ملتمس بود که اخم های مرد مقابلش جمع شد. نگاهش توی چشم های خواستنی مقابلش دو دو میزد.

_همه چی و بهم زدی یاسمین. همه چی و…

یاسمین نگاه ازش گرفت و سعی کرد بلند شود. افشین بازویش را گرفت و کمکش کرد!

_زیاد وقت نداریم. باید زودتر از اینجا بریم بیرون.

یاسمین به سختی زمزمه کرد: ارسلان…

_تو بیمارستان نیست. اگرم باشه ما از یه سمت دیگه میریم.

سمت کمد رفت و وسایلی که از قبل آنجا مخفی کرده بود را برداشت. لباس ها را از پاکت بیرون کشید و روی تخت گذاشت.

_لباساتو باید عوض کنی.

_منو کجا می‌بری؟ پیش مادرم؟

افشین پوزخند زد. وقت زیادی نداشتند… با سر به لباس ها اشاره کرد: فعلا بپوش. سگ ارسلان اون بیرون نشسته هر لحظه ممکنه بیاد داخل.

تصویر نگاه سیاه او در چشمان یاسمین شکست. قلبش میان سینه اش مچاله شد و دست روی معده اش گذاشت. بدون او چه بلایی سرش می آمد؟ ماهرخ کجا بود؟!

_وقت تلف نکن یاسمین.

یاسمین بی حرف لباس ها را برداشت و سمت سرویس بهداشتی رفت. دیگر نه می‌توانست زبان درازی کند نه حتی اعتراض. افشین اندازه یک سگ وحشی ازش کینه داشت و به این سادگی رهایش نمیکرد. معلوم نبود زیر این پوسته آرام و خونسردش چه آتشی خوابیده. میشناختش‌‌… سال ها! سگ نگهبانی که حتی نمی‌گذاشت یک آب خوش از گلویش پایین برود.

نگاهش از توی آینه به خودش افتاد. زیر چشم هایش گود و رنگ پوستش زرد تر از همیشه بود. حسی از تنش کنده شد. ترس بود و اضطراب… بی کسی و درد… درماندگی و بیچارگی! ارسلان کجا مانده بود میان این بلبشو؟!

صدایش از ته جانش کنده شد و بالا آمد: فکر کنم بازی تموم شد آقای زورو.

لبخندی روی لب های خشکش چسبید. انگار یک مرده را از میان قبر بیرون کشیده بودند.
تقه ایی به در خورد و بلافاصله دستگیره پایین کشیده شد. یاسمین بی حس به افشین نگاه کرد.

_دو ساعته چیکار میکنی؟

نگاهش سر تا پای دخترک چرخید: مگه نگفتم زود آماده شو؟ 

دیگر ماهرخی نبود که برایش دل بسوزاند. هیچکس دیگر بدادش نمی‌رسید.

بزور لب هایش را تکان داد: میام الان.

افشین با حرص گفت: این بازی هارو تموم کن دختر جون. ارسلان نیست که بیاد و نجاتت بده. اون حرومزاده…

_گفتم میام. فرار نمیکنم… منتظر کسی هم نیستم‌. میام…

دست او از روی دستگیره پایین افتاد. عقب رفت و دخترک در را توی صورتش بست…

در چنان با شدت باز شد که شایان نزدیک بود در دم سکته کند. با چشم هایی گرد شده به فرهاد نگاه کرد و او قدم های نامتعادلش را بزور توی اتاق کشاند.

رنگ به رو نداشت و دست و پایش میلرزید.
_شایان خان… شایا…

مرد با حیرت از پشت میز بلند شد: چیه؟ چت شده پسر؟

فرهاد دست روی قلبش گذاشت و چند ثانیه پلک بست. نفس اما درون سینه اش بی قرار بود و ته حنجره اش میلرزید.

_بدبخت شـ…دم… بدبـ..خت شدیم.

شایان نزدیکش رفت و قبل از اینکه حرفی بزند او تیر خلاص را زد: یاسمین فرار کرده.

همین جمله کافی بود تا رگ و پی مرد تا عمق وجود بلرزد. دیگر حتی نتوانست زبانش را تکان دهد. شوکه ماند سرجایش و فرهاد، محکم روی سرش کوبید.

_من بیچاره شدم.

شایان میان درد و حیرت سرگردان شد. پاهایش یاری نکرد و همانجا روی نزدیک ترین صندلی نشست.

فرهاد محکم پشت گردنش را فشرد: آقا منو میکشه. رحم نمیکنه بهم…

_از کجا فهمیدی؟

فرهاد سر بلند کرد: رفتم تو اتاقش بهش سر بزنم دیدم نیست. پنجره ی اتاقش باز بود. کل بیمارستان و گشتم انگار آب شده رفته تو زمین.

_مگه میتونه از پنجره بپره؟

فرهاد با درد پلک زد: رفتم چک‌ کردم. از پنجره خودشو رسونده به اتاق بغلی و احتمالا از اونجا در رفته که من ندیدمش.

شایان سرش را تکان داد: حالش خیلی بد بود فرهاد. تنهایی نمیتونسته اینکارو بکنه! امکان نداره…

فرهاد اخم درهم کشید و چهره اش با مکثی نسبتا کوتاه باز شد.

_سه ساعتم از بهوش اومدنش نمیگذشت فرهاد. چطوری با اون حال و روز و دست شکسته اش فرار کرده؟ مسکن ها قوی بودن مگه بچه بازیه؟

فرهاد آب دهانش را با ترس قورت داد: یعنی… یعنی…

_یکی کمکش کرده.

کف دستش چسبید به پیشانی اش و تمام تنش از تصور عکس العمل ارسلان لرزید.

شایان با دلشوره لبش را جوید: حس میکنم همه چی برنامه ریزی شده بود.

جفت پلک های فرهاد پرید. ناباور نگاهش کرد و شایان با تاسف دست به سرش گرفت.

_ارسلان کجاست؟ کجا رفت تو این بلبشو؟

_اون لحظه بهش زنگ زدن فوری رفت. نمی‌خواست منصور از ماجرا با خبر شه. اگه بفهمن براش بد میشه!

با دیدن نگاه عصبی شایان، درمانده خودش را جلو کشید: خون منو میریزه شایان خان. چه گلی به سرم بگیرم؟!

_حواست کجا بود پسره ی احمق؟ از یه دختر بچه نتونستی مراقبت کنی؟

_بخدا من…

_بس کن. فکرت و به کار بنداز ببین کار کی میتونه باشه؟ چون خودش صد سال با اون حالش نمیتونست فرار کنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
Tamana
2 سال قبل

خب😶
که اینطور😶☹

Nahar
Nahar
2 سال قبل

ای بابا🥲

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x