فرهاد بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. فکرش جز شاهرخ و نوچه هایش به جایی قد نمیداد. مشتش را به دهانش چسباند و چند لحظه پلک بست تا فکرش کار کند که دقیقا باید چه خاکی توی سرش بریزد.
ارسلان اگر سر میرسید و…
در که باز شد قلبش مثل ماهی توی دهانش پرید. چهره ی کبود او اخرین چیزی بود که در ذهنش میچرخید.
ارسلان از شدت خشم و درد نفس هم نمیکشید. نگاه خونینش مثل سیخی داغ بر تنش نشست و قدم های تند ارسلان و هجوم ناگهانی اش حتی فرصت التماس کردن را ازش گرفت. مشت او با قدرت توی دهانش خورد و فرهاد مثل برگ روی زمین افتاد. دستش چسبید به دهانش و صدای شکستن دندانش گوشش را پر کرد. چشم و بست و آماج لگد های ارسلان تمام تنش را نشانه گرفت.
صدای فریاد های شایان را به خوبی میشنید اما نزدیک بود جانش از گوش ها و چشم هایش بیرون بزند. زیر حملات او به پهلو و شکمش خون هجوم آورد به دهانش و یک لحظه دنیا تیره و تار شد. برق از نگاهش رفت و سرش روی زمین افتاد.
شایان با وحشت چند نفر را صدا زد و بزور بازوی ارسلان را کشید.
_نکن ارسلان… کشتیش… صبر کن گوش بده اخه.
ارسلان ولی انگار چیزی نمیشنید. چهره اش کبود بود و گوش هایش سرخ… چشم هایش شده بود خود آتش جهنم.
یقه ی شایان میان پر حرفی هایش در مشتش جمع شد و نگاه مرد گرد شد.
_چیکار میکنی مرد حسابی؟
دندان های او از شدت خشم روی هم ساییده شد: گوه تو عرضه تون… گوه تو مغز پوکتون. عرضه ی گوسفند از شماها بیشتره…
با فحش ناجوری که پشت بند جمله اش آمد شایان با درد پلک بست و سعی کرد دست او را از یقه اش کنار بزند.
_گوش بده بذار حرف بزنم بچه.
_من در این خراب شده رو گل میگیرم. من اینجارو آتیش میزنم شایان… آخه تو بدرد چی میخوری لعنتی؟
چند پرستار با سرعت وارد اتاق شدند و ارسلان به اجبار یقه ی مرد را ول کرد. فریادش اما تن همه را لرزاند: مریض من چجوری از این خراب شده فرار میکنه و هیچکی خبردار نمیشه؟ رییس اینجا کدوم خریه؟
قلب شایان داشت از کار میفتاد: ارسلان… تو رو خدا اروم باش.
ارسلان یک لحظه نفس گرفت و شایان سریع به بقیه گفت که فرهاد را نجات دهند. هیچ چیز سر جای خودش نبود… الخصوص مردی که نفس هایش درست از سینه اش بیرون نمیزد و رگ های کبود و برجسته ی پیشانی اش نزدیک بود پاره شود.
فرهاد را که بیرون بردند شایان لیوانی آب ریخت و جلوی ارسلان گذاشت. صدای خرناس های او فضای اتاق را شکست.
_چطور اینقدر بی عرضگی کردی شایان؟
_خودت چطور ولش کردی رفتی؟ اونم تو این موقعیت؟
سرش به حالت عصبی و هیستریک تکان خورد: من کم بدبختی دارم؟ کم دغدغه دارم که بشینم بالا سر یه دختر بچه ی احمق و بی فکر؟
_ارسلان…
_منصور کم پا گذاشته رو خِر من؟ تو نمیدونی وضعیت زندگی منو؟
شایان چشم بست و انگار درد دل او سر باز کرد: من باید تو این ماه دوبار میرفتم کردستان. ولی این دختره پامو بند کرد… کارا گره بخوره از چشم من میبینن. محموله ها به موقع نرسن خر منو میگیرن… میفهمی منو شایان؟
صدای ارسلان میان درد و نفرت و اضطراب میلرزید. سرگردان شده بود و شوکه… کمرش داشت زیر فشار این دردها خم میشد.
_پیداش میکنی.
ارسلان چنگ به موهایش انداخت و شایان با صدایی آرام تر گفت: تو بلایی سرش نیاوردی که بخواد دست به همچین کاری بزنه؟
_نه! من این مدت نوک انگشتمم بهش نخورد. همه ی کارای احمقانه شو تحمل کردم تا بهم اعتماد کنه.
_پس…
_شاهرخ تا پشت پنجره ی ویلا آدم فرستاده.
چشم های شایان گرد شد. زبانش قفل شد و ارسلان با کف دست به پیشانی اش کوبید: این خودکشی بخاطر من و ترس از من نبوده شایان… من کاریش نداشتم.
صدایش در نبرد با درد هایش به جانش خنجر میزد. شایان ناباور سر تکان داد: مگه میشه همینجوری دزدکی اومد تو ویلا؟ مگه…
_کار او افشین بی پدر و مادره. جز اون هیچکس نمیتونه چم و خم ویلا رو داشته باشه!
شایان “وایی” گفت و چشم هایش را بست. ارسلان داشت روانی میشد. کم مانده بود دهان باز کند و هوار بکشد…
_جز افشین کسی نمیتونه فراریش داده باشه. کار خودشه شایان… دوباره اومده تو ویلا برق حصار هارو از کار انداخته، حفاظ اتاق یاسمین و از جا درآورده ، دوبار اومده و حتی گیر سگای باغ نیفتاده. مگه زیر دست خودم نبوده؟ کارشو بلده بی پدر…
زیر نگاه درمانده ی او لیوان آب را برداشت سر کشید. خنکای آب هم نتوانست آتش درونش را خاموش کند.
شایان مچ دستش را گرفت و سعی کرد آرامش کند.
_آروم باش ارسلان حداقلش الان میدونی کجاست! میری و برش میگردونی.
ارسلان در سکوت نگاهش کرد. شایان از خونسردی او ترسید… خودش را جلو کشید و سرش را تکان داد: درست میگم؟
ارسلان با مکثی طولانی پوزخند زد. نفس هایش هنوز نامنظم بود و شقیقه هایش پر نبض…!
شایان طاقت از کف داد: تو میری و اون دختر بیچاره رو برمیگردونی ارسلان؟ مگه نه؟
کنار چشم های او چین عمیقی افتاد. سیگاری از جیبش درآورد و آتش زد. نگاه خمارش میان هجوم دود سیگار براق تر شد.
_ارسلان؟ با توام. همین دیروز بهت گفتم فقط تو میتونی مراقب این دختر باشی تا زنده بمونه.
_من اگه میتونستم مراقبش باشم الان وضعم این نبود دکتر!
شایان بیرحمانه حرف دلش را زد: واسه اولین بار تو زندگیت رکب خوردی.
گوش های ارسلان زنگ زد. دود سیگار ماند توی حلقش و تا دهان باز کرد، شایان مهلت نداد و گفت: انکار نکن که حواست پرت نبودنش شده و نگرانی… با همه ی آشغال بودنت بازم نگرانی ارسلان.
گلوی ارسلان سوخت. چشمهایش سرخ تر شد و نبضش تند تر…
_منو چی فرض کردی شایان؟
_هر چی هستی بازم آدمی. هر چقدر آشغال و لجن باشی بازم انسانی. قلب که…
صدای خنده ی بلند و ترسناک او پیچید توی اتاق و زبان شایان به کام چسبید. چشمانش دو دو زد توی احوال خراب او اما دیگر بحث را کش نداد. بلند شد و پشت میزش نشست.
_دیگه کاری با فرهاد نداشته باش.
ارسلان داغ کرد: فرهاد باید قبر خودشو بکنه. بهش بگو…
_بنظرم دوتایی بشینید قبر اون دختر بیچاره و بکنید که الان معلوم نیست تو چه حالیه. فرهاد هر چقدر بی عرضه باشه بازم تو مقصری… یه افشین دیگه واسه خودت نساز ارسلان. کم دشمن نداری…
نگاه ارسلان بدون پلک زدن بهش ماند. تصویر دخترک و قاب چشمهایش اولین چیزی بود که توی ذهنش شکل گرفت. سیگار میان انگشتانش سوخت!
شاهرخ فقط دخترک را برای منفعت بالایش میان سازمان میخواست و آنقدر هفت خط بود که با جنون و عاشقی ساختگی هر بلایی سرش بیاورد. تهش هم نه اسمی از دخترک میماند و نه حتی ارجمندی که هنوز کسی نتوانسته بود از برنامه هایش خبردار شود.
_ارسلان؟
کلافه پلک زد و سیگار نیمه سوخته اش را در ظرف مقابلش فشرد.
_به فرهاد بگو اگه جونشو دوست داره دور و بر من پیداش نشه.
_کسی هست بتونه به خودت حرف بزنه؟
چیزی از ته دلش کنده شد. بلند شد و پشتش را به او کرد. لبخند کمرنگی روی لبش نشست: اون زبون دراز خیلی حرفا بارم میکرد.
شایان ساکت شد. قلبش گرفت و عینک طبی اش را از صورت برداشت. صدایش میان حال بد ارسلان به گوشش رسید: مرد باش و نجاتش بده. مثل بقیه یه لاشخور لجن نباش…! هنوز یکی هست که یه قاره باهات فاصله داره و دلش به بودنت خوشه. یکم مرد باش…
*******
چشم هایش بسته بود و جانش داشت میان درد و تهوع از حلقش بیرون میزد. دست هایش را بسته بودند به یک میله و حتی نمیتوانست به معده اش چنگ بیندازد تا آرام بگیرد. فقط یادش بود که همراه افشین سوار ماشین شد و بعد فقط نگاه خبیث او بود و پارچه ایی که به دهان چسبید تا در عالم بی خبری فرو رود.
لب هایش از شدت بیچارگی بزور تکان خورد و انگار کسی سیخی داغ فرو کرد توی جانش. ته حلقش سوخت و باز هم درد به جانش شمشیر زد…
_کمک…
نهایت توانش شد همین کلمه که گوش های خودش هم درست نشنید. با بدبختی خودش را بالا کشید تا به دیوار پشت سرش تکیه کند. استخوان درد داشت امانش را میبرید… زمین سرد بود و لباس هایش کفاف تن سردش را نمیداد.
پلک هایش زیر آن پارچه ی تیره مدام میچسبید بهم و باز هم از شدت ترس میپرید. آنقدر مسکن و ماده بیهوشی توی خونش بود که مقاومتش را بشکند. سرش افتاد روی شانه اش و لب هایش بهم چسبید.
یک لحظه فقط صدای باز و بسته شدن در را شنید و قدم هایی که سمتش شتاب برداشت. ته قلبش منتظر بود تا دستی چشم بندش را بردارد و بعد نگاه پر خشم ارسلان توی چشمهایش بنشیند اما صدایی غریب و ناشناس تمام امیدش را سوزاند.
_کدوم حرومزاده ایی بهتون گفت بیاریدش تو این خراب شده؟ چشماشو چرا بستید؟
غرق شد میان ترس و حیرت که دستی محکم دور کمرش پیچید تا جانش با صدا از حلقش بیرون بزند: ولم کن… به من دست نزن.
قدرت دست او آنقدر زیاد بود که یاسمین تکان هم نخورد. سلول به سلول تنش عرق کرده و نفس نفس میزد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دلم نمیخواست یاسمین فرار کنه💔🙂
دزدیدنش اون افشینه 🥺
ارسلا بیا نجاتش بده😭😭🥺
کم بود دیگ