همان دست ناشناس پشت سرش رفت و چشم بند آرام از روی صورتش برداشته شد.
تصویرش تار بود و دخترک مجبور شد چند بار پلک بزند و دیدش که بهتر شد ، نگاهش با حیرت به مرد مقابلش ماند.
شاهرخ لبخند زد: خوبی؟
یاسمین بغض کرد و با ترس سرش را تکان داد: تو کی هستی؟
لبخند شاهرخ رنگ گرفت. چیزی نگفت و همین فرصت را فراهم کرد تا دخترک چهره اش را آنالیز کند.
جذاب بود و با ابهت… موهای یک دست مشکی و پر پشتی داشت و با صورتی صاف که انگار ریش هایش را از ته زده بود. چشمهایش تیره بود و مهربان… ناخودآگاه یاد صلابت چشمان ارسلان افتاد. قابل مقایسه نبودند…
شانه های ارسلان پهن تر بود و عضله ی بازو هایش برجسته تر! معلوم بود سنش هم از او کمتر است.
شاهرخ خم شد و طناب دستهای او را باز کرد.
_از اینکه مجبور شدی این اتاق سرد و تحمل کنی معذرت میخوام.
چشم های یاسمین تا ته باز ماند. اب دهانش را قورت و خودش را عقب تر کشید… تمام تصوراتش بهم ریخته بود.
_من شاهرخم!
ضربه ی بعدی محکم تر بود. آنقدر که دهان دخترک بی اراده باز شد و نگاهش قفل چشمهای براق او ماند.
شاهرخ با لحنی نرم گفت: نمیخواستم با همچین وضعیتی بیای تو خونم. اما مجبور شدم هر راهی و امتحان کنم تا از چنگ اون دیو نجاتت بدم.
یاسمین با تعجب نگاهش کرد: دیو؟!
شاهرخ با ولع چشم چرخاند توی صورتش. رنگ چشمهایش آنقدر گیرا بود که به راحتی بی اختیار شود.
لبخندش اینبار جنس دیگری داشت…
_اون حرومزاده رو میگم… ارسلان!
یاسمین پلک جمع کرد و شاهرخ به دستش اشاره زد: اون این بلا رو سرت آورده؟
لب های دخترک با مکث بهم چسبید. دوست نداشت با او همکلام شود اما شاهرخ انگار راه رام کردنش را بلد بود.
_مطمئن باش دیگه نمیذارم بلایی سرت بیاره.
ته قلبش لرزید اما آنقدر به همه بی اعتماد شده بود که حرف های او را به همین سادگی باور نکند. شاهرخ با لبخند دست دراز کرد سمتش و سرش را جلوتر برد. دخترک بی اراده دست و پایش را جمع کرد تا حواس سر جایش برگردد.
_ببخشید…
یاسمین ذره ایی بهش اعتماد نداشت حتی لحن نرم و لطیفش…
_فقط میخوام کمکت کنم. این اتاق سرده و امکان نداره بذارم اینجا بمونی!
دخترک نگاهی به اطرافش انداخت. اتاق ساده ایی بود و حتی تخت هم نداشت... ته دلش از گرسنگی ضعف رفت. لب گزید و شاهرخ مشت شدن دستش را روی معده اش دید.
_حالت خوبه؟
یاسمین پر از شک و تردید نگاهش میکرد: من بهت اعتماد ندارم.
پلک های شاهرخ پرید. فکش سفت شد و دخترک به سختی خودش را کنار دیوار بالا کشید.
_من نمیدونم تو کی هستی یا حتی اون نامه رو کی نوشته بود اما یه هیچکدومتون اعتماد ندارم. مخصوصا اون افشین عوضی… من فقط…
_نمیذارم افشین بهت نزدیک بشه. خیالت راحت!
چانه ی یاسمین از بغض لرزید: من میخوام مادرمو ببینم.
شاهرخ لبخند کمرنگی زد. با احتیاط جلو رفت و مچ دست او را گرفت: از بیمارستان فرار کردی و حال خوبی نداری. رنگ نیست به صورتت… باید یکم تقویت بشی باید قوی باشی.
_بچه گول میزنی؟
دست شاهرخ سست شد. حالت چشمهایش رنگ درماندگی به خود گرفت و نگاه دخترک و ذهنش درگیر تر شد.
_من با بدبختی از ویلای اون عوضی کشوندمت بیرون یاسمین. چرا باید گولت بزنم؟
_منم به امید دیدن مادرم اون همه قرص و با آب سر کشیدم. تا پای مرگ نرفتم که الان بشینم جلوی آدمی که اولین باره میبینمش.
دست او را محکم پس زد و صدایش بی اراده بالا رفت.
_مادرم کجاست؟ چه بلایی سرش آوردین که منو کشوندین تو این خراب شده؟
شاهرخ با تعجب نگاهش کرد: آروم باش.
_اون افشین اشغال دوبار اومد ویلای ارسلان و منو تا مرز سکته برد که تهش بیارتم اینجا و تو حرفای شاعرانه تحویلم بدی؟
شاهرخ عصبی شد: من میخوام کمکت کنم. چند روز تو ویلای اون سگ هار موندی توهم زدی؟ فکر کردی همه باهات دشمنن؟
_دشمنم نیستی چرا مادرمو گروگان گرفتی؟
_مادرت و احمد گروگان گرفته. نه من…
یاسمین ساکت شد. شاهرخ نفس عمیقی کشید و بلند شد. عصبی بود اما سعی کرد خودش را کنترل کند.
_____________
_من آوردمت اینجا که کمکت کنم. مادرتم میارم کنارت نگران نباش…
به دست گچ گرفته ی او اشاره زد: حداقل از آدمی دستت و شکونده و چند روز زندانیت کرده قابل اعتماد ترم. درست نمیگم؟
یاسمین با تمسخر خندید. سرش را تکان داد و ابروهای شاهرخ به طرز وحشتناکی بهم پیچید.
_ارسلان چی به خوردت داده؟
_هیچی ولی منم احمق نیستم. میفهمم دور و برم چه خبره! فقط موندم تو از جون من چی میخوای که اینقدر برام فداکاری کردی؟
حرفای ارسلان هنوز توی گوشش بود. حتی ان شبی که اسم شاهرخ را آورد و او مثل ببری وحشی سمتش هجوم برد. دلیل دشمنی آن ها را نمیفهمید اما حس خوبی به مرد مقابلش نداشت. حسی قوی ته دلش به جریان افتاده بود تا به هر شکلی باور هایش را خنثی کند.
_هیچ وقت به این فکر کردی که چرا ارسلان تو رو بزور پیش خودش نگه داشته بود؟!
یاسمین زبان روی لبش کشید: خودش میگفت که جاسوسم و…
_ارسلان حتی اگه به کسی شک کنه زنده اش نمیذاره. اونوقت دختری مثل تو رو صحیح و سالم پیش خودش نگه داره که چی بشه؟ باور کردی مزخرفاتش و؟
یاسمین سر چرخاند تا از زیر نگاه خیره ی او فرار کند. خودش هم هدف ارسلان را نمیدانست…اما مطمئن بود که او بی گناه بودنش را باور کرده.
_خب ارسلان…
_تو اصلا میدونی اون سگ چیکاره ست و کارش چیه؟
یاسمین با استرس آب دهانش را قورت داد. نمیدانست… هیچ چیزی از آن مرد مرموز و هویتش نمیدانست.
_میدونی با چه آدمی چند روز سر کردی و سعی کردی حرفاش و باور کنی؟
نفس دخترک ماند توی سینه اش و شاهرخ با لبخند عجیبی مقابلش نشست. دلش نمیخواست بشنود. میترسید هویت واقعی او را بفهمد و تمام تصوراتش بسوزد. ارسلان چندبار نجاتش داده بود… حتی گفته بود کمکش میکند و حالا…
_ارسلان سردسته ی نصف جنایت های ریز و درشتیه که تو این شهر انجام میشه. گماشته یا آدمکش یه سازمان بزرگ که حتی نمیتونی تصور کنی چه کثافت کاری هایی انجام میدن.
_بخاطر مادرش اینکارو کرد. من مطمئنم برای اینکه مادرش و ببینه دست به همچین کاری زده وگرنه یاسمین انقدر ترسو و بی دست پا بود که حتی نمیتونست به خودکشی فکر کنه…!
متین با ناراحتی دست مادرش را گرفت: باشه مامان. ما هم حرفاتو قبول داریم… فقط الان باید بفهمیم دقیقا کجا بردنش.
ماهرخ به ارسلان نگاه کرد که چشمش به لپ تاپش بود و پلک هم نمیزد. چهره اش سخت شده بود و بی انعطاف… از وقتی که برگشته بود حتی یک کلمه از دهانش بیرون نیامده و هیچکس نمیتوانست سر از کارش درآورد.
_آقا…
_حرفاتو شنیدم ماهرخ. اینقدر عجز و ناله نکن…
_آقا تو رو خدا برش گردونید. دلم شور میزنه نکنه اونا یه بلایی سرش بیارن.
نفس ارسلان سنگین شد. سر بلند کرد و چشمهای اشکی زن به خشمش دامن زد: بس کن ماهرخ. زندگی اون دختر به من ربطی نداره!
ماهرخ لب گزید تا آن ها صدای گریه اش را نشنوند. از پشت میز بلند شد و بی حرف به آشپزخانه رفت. نگاه متین با قدم هایش پیش رفت و دوباره سمت ارسلان چرخید.
_بنظرتون کجا بردنش که تا الان آب از آب تکون نخورده؟
ارسلان انگشتانش را لای موهای نرم و سیاهش فرستاد و نفس آرامی کشید.
_یه جایی که حتی احمد و خشایار ازش بی خبرن. این بچه بازیا مختص خود شاهرخه…
مکث کرد و تن صدایش را پایین آورد: امار ویلاشو دارم فقط الان زوده. یکم صبر میکنم ببینم برنامه اش چیه!
متین با نگرانی پیشانی اش را لمس کرد. فکرش درگیر حرف های ماهرخ بود و آرام نمیشد. چشم هایش آرام و قرار نداشت و مدام روی در و دیوار میچرخید که ارسلان با نگاه تیزش مچش را گرفت.
متین دست و پایش را جمع کرد: جانم اقا؟
_چی رو از من مخفی میکنی؟
_هیچی آقا… فقط یکم نگران یاسمینم!
ارسلان ابرو بالا پراند: نگران یاسمین؟ فامیل شدی باهاش؟
متین خشک شد. ارسلان دستی به چانه اش کشید و خیره خیره نگاهش کرد: این اواخر متوجه صمیمتون بودم. داستان چیه متین؟
_بخدا هیچی آقا. چه صمیمیتی؟
آب دهانش را قورت داد و سرش با مکث بالا آمد. با سکوت کش دار ارسلان، ارتعاش برای لحظاتی کوتاه تنش را اسیر کرد. میدانست باید برای او دلیل قانع کننده ایی بیاورد…
زبان روی لبش کشید و دست هایش در هم قفل شد. ماهرخ تاکید کرده بود در این باره حرفی نزند اما آنقدر نگران بود و دلشوره داشت که نتوانست از خیر و شر ماجرا بگذرد.
_راستش… یاسمین اون روز داشت با مامان حرف میزد من یه چیزایی شنیدم. بعدش که از مامان پرسیدم فهمیدم دلیل این ترس وحشتناکش چیه که اصلا دلش نمیخواست برگرده خونه احمد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
محشره