نفهمید چقدر گذشت که دستی دور بازویش پیچید تا بدنش واکنش نشان دهد و خودش را با سرعت عقب بکشد. دست شاهرخ توی هوا ماند اما خودش را نباخت.

_حالت خوبه یاسمین؟

بغض دخترک حنجره اش را لرزاند: قول دادی که نذاری بهم نزدیک بشه پس…

_واقعا متاسفم. ببخشید!

_برو بیرون.

شاهرخ مات ماند: یاسمین…

_یکی از یکی بدتر و مکار ترین. فکر کردی با  احمق طرفی؟

_اون آشغال سر خود اومد تو اتاقت وگرنه من قدغن کرده بودم.

یاسمین پوزخند زد و شاهرخ جلوتر رفت: دستتو بردار ببینم چی شده… کاری کرده باشه میدم جلو چشمت دستشو قطع کنن.

_واسه من دل نسوزون شاهرخ خان. تو عرضه داشتی جلوی اومدنش و میگرفتی نه اینکه بشینی اینجا ادای سوپر من و دربیاری.

رنگ شاهرخ از سرخی به کبودی زد. مشتش جمع شد اما خشمش را با نفس های عمیقش کنترل کرد‌.

یاسمین تیر خلاص را زد: کاش بفهمم چی از جونم میخوای که انقدر ادای آدمای مهربون و درمیاری. کاش بفهمم دقیقا چه نفعی براتون دارم که افتادید به مکیدن خونم.

فک شاهرخ سفت شد: این دری وری هارو ارسلان تو گوشِت خونده؟

_به ارسلان میاد دری وری بگه؟

_الان داری از اون جونور دفاع میکنی یاسمین؟

دخترک چشم از او گرفت و سرش را تکان داد: برو بیرون میخوام تنها باشم.

_تو واقعا به اون عوضی اعتماد داری؟

داشت! اندازه ی همه ی تنهایی اش به آن مرد بیرحم اعتماد داشت… دم نمیزد اما دلش برای آن خانه و ادم هایش تنگ شده بود.

آرام و با بغضی شکست خورده فقط گفت برو و شاهرخ ناباور عقب کشید. بیشتر از آن نتوانست خوددار باشد و سریع از اتاق بیرون زد. ارسلان مُهر خودش را کوبانده بود…!

سر روی زانویش گذاشته بود و هق هق داشت جانش را میگرفت. جای دست افشین روی صورتش می‌سوخت و حتی یک نفر هم نبود ازش در برابر این کفتار ها دفاع کند. جملات پر نفرت افشین که توی ذهنش پیچید انگار سربی داغ توی قلبش ریختند.

درد تا عمق جانش نفوذ کرد و بی اراده آهی از ته حلقش خارج شد. دلش درد میکرد… از بی کسی و بی پناهی!

چشمهایش را محکم به زانویش فشرد و دستش را میان دندان هایش گرفت تا هق هقش آرام و بیصدا باشد… اگر کمی جسارت در جانش بود بلند میشد و خودش را از تراس پایین می انداخت. ‌

سر بلند کرد و خواست اشک هایش را پاک کند که با دیدن سایه ایی در پس پرده ی بلند و سرتاسری دست و پایش لرزید. بهت زده به در بسته ی اتاق نگاه کرد. مطمئن بود افشین را آنقدر زیر مشت و لگد گرفتند که قادر به بلند شدن نباشد. استرس مثل صاعقه به روح و روانش میزد که با صدای باز شدن در تراس جیغ خفیفی کشید و کمرش محکم تر به دیوار چسبید‌.

عرق سرد از تیره ی کمرش پایین چکید و فقط یک جفت کفش مردانه سیاه دید که از در تراس داخل آمد و تا خواست بلند جیغ بکشد، دستی محکم روی دهانش نشست و صدا توی گلویش خفه شد. پلک هایش محکم بهم چسبید و تمام حس هایش در لحظه از کار افتاد.

میترسید‌ چشم باز کند قلبش از تپش بایستد. صدای قلبش آنقدر بلند بود که ترس را فریاد میزد…

یاسمین دستش را چسبانده بود کف زمین و ناخنش را روی پارکت ها میکشید.

_جیغ نزن یاسمین… منم! آروم باش…

دیگر نفهمید چیشد… پلک هایش با حیرت تا ته باز شد و در جنگل سرد نگاهش انگار خورشید طلوع کرد. گرم شد… هم قلبش هم روح زخمی اش.

نگاهش غرق شد توی چشمهای ارسلان و لرزش از تنش رفت. ترس از وجودش پر کشید… آخرین امیدش همین مرد بود! با همه ی بیرحم بودنش.

لب های یاسمین تکان خورد و نگاه مرد روی اجزای چهره اش چرخید. چشمش که به رد قرمز گونه ی او افتاد ، اخم در هم کشید اما فرصت نکرد زبان باز کند، یاسمین چنان سمتش هجوم برد و دست دور گردنش انداخت که یک لحظه حس کرد قلبش از سینه اش بیرون جهید.

دست های ارسلان شوک زده در هوا ماند و چشمهایش چسبید به دیوار مقابلش… عطر تن دخترک و موهایش اما چنان زیر بینی اش پیچید که حس کرد نفسش قطع شد.

یاسمین انگار یک سر پناه پیدا کرده بود. مثل گنجشک یخ زده ایی که با نور آفتاب گرم میشد تا جان به تنش برگردد. حکایتش ، همان مرده ی بود که از گور برخاسته و خون به رگ هایش برگشته بود.

یاسمین سرش را به کتف ارسلان فشرد و پیراهنش را محکم تر چنگ زد.

_یاسمین؟

اشک هایش پیراهن او را خیس کرد.

_چرا انقدر دیر اومدی؟

دست ارسلان با تردید و مکثی نسبتا طولانی دور کمر او پیچید. تن دخترک گرم شد و صدای او ملایم تر…

_برو عقب بذار ببینمت…

یاسمین با ترس کمی خودش را عقب کشید. نگاهش اما با خجالت از او فرار کرد…

ارسلان با اخم های غلیظی دست روی صورت او کشید: این جای انگشتای کدوم بی پدریه؟

یاسمین بغض کرد و چانه اش لرزید: ارسلان…

_اینجا انقدر بهت خوش میگذشت که بخاطرش خودکشی کردی؟

انگار کسی نمک روی زخمش پاشید که درد دلش تازه شد. با همان چانه ی لرزان سرش را به دو طرف تکان داد.

_من… خب…

_الان چرا نگاهم نمیکنی؟!

دخترک سر بالا کشید و سر او جلوتر رفت. با دقت به گونه اش نگاه کرد و عصبی گفت؛

_این تازه س؟

غده ی بغض در گلویش بزرگتر شد: ولش کن اقا ارسلان.

_جواب منو بده. کار کدوم مادر خـ…

نفس عمیقی کشید تا به اعصابش مسلط شود.
خودش هم دلیل این حساسیت عجیبش را نمی‌فهمید.

یاسمین دستش را گرفت: اومدی منو ببری مگه نه؟

ارسلان پوزخند زد: ببرمت؟ میتونی از خونه ی آرزو هات دل بکنی؟

قلب دخترک مچاله شد: بهم متلک ننداز‌.

_دلت چی؟ واسه فرشته ی نجاتت تنگ نمیشه؟

یاسمین با درماندگی نگاهش کرد اما چیزی نگفت. ارسلان کلافه چانه اش را بلند کرد. قلب دخترک با دیدن نگاه پرخون او تندتر از قبل کوبید.

_خیلی از دستت شکارم یاسمین. خیلی! میخواستم قید همه چی و بزنم و…

_میخواستی ولم کنی؟!

چانه اش میان انگشتان او فشرده شد اما آخ هم نگفت.
ارسلان با صراحت گفت “آره” و شیشه ی بغض دخترک ترک برداشت.

_تو رو خدا منو از اینجا ببر ارسلان. غلط کردم به حرفت گوش ندادم…

ارسلان چهره جمع کرد و نفس تندی کشید.

یاسمین با بیچارگی گفت: از اون افشین عوضی مثل سگ میترسم. عقده داره هر لحظه منتظره فرصته تا یه بلایی سرم بیاره.

دستش را بالا آورد و لرزش غیر عادی اش، کفر ارسلان را در آورد.

_ببین چیزی نمونده سکته کنم. همه ی بدنم اینجوری میلرزه!

آرام مچ دست او را گرفت و از چانه اش پایین کشید.

_منو ببر بعدش هر چی تو بگی. باشه؟

ارسلان برای بار چندم نفس عمیق و کلافه ایی کشید. تکلیفش با خودش و احساسش مشخص نبود. از دخترک حرص داشت اما محال بود در این حال و روز رهایش کند.

_منو تنها نذار ارسلان.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۴

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات

  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در حالی است که کیامرد از این ماجرا و دختر عطا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
black girl
black girl
1 سال قبل

چقد این یاسمین خنگه خب وقتی تا تراس اتاقت از دیوار بالا اومده ینی اومده ببرتت دیگه چرا الکی التماس می کنی😐

هستی
هستی
2 سال قبل

لطفا پارتها رو بیشتر کن.

Tamana
2 سال قبل

خوبه👌

ارزو
2 سال قبل

اییی جاااااااااننننن
بالاخره یه خبر خوب😍😍😍😍😍
ایشالله خبرای خوبت به ناسپاسم سرایت کنه یاسمن با ارسلان برو یه دور دور ساتو و نویان بچرخ شاید یه فرجی نازل شد😂😂💔💔

زلال
زلال
2 سال قبل

آخییییییی

Nahar
Nahar
پاسخ به  زلال
2 سال قبل

میبردش😍

Asal
Asal
2 سال قبل

عالی بود
کسی رمانهای این سبکی اگ خونده معرفی کنه

یه نفر
یه نفر
پاسخ به  Asal
2 سال قبل

یه رمان دیگه همین نویسنده داره به اسم تاریکی مهتاب خیلی قشنگه

Asal
Asal
پاسخ به  یه نفر
2 سال قبل

ممنون 😍😍

نیلو
نیلو
2 سال قبل

وییییی چه مشنگ😻💞

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x