رمان گریز از تو پارت 51 - رمان دونی

 

نفس های ارسلان تند شد. جلوتر رفت و سر خم کرد توی صورتش: چی و قبول کنی؟

یاسمین با خجالت سر به زیر شد‌. نفس های او صورتش را سوزاند اما زبانش نچرخید…

_برو کنار ارسلان… من با این دختر حرف دارم.

ارسلان با نفسی سخت کنار رفت. اخم هایش نمیگذاشت یاسمین فکر کند‌… شده بود همان مردی که روز های اول حتی جرات نگاه کردن بهش نداشت.

منصور مقابلش ایستاد و با لحن نرم و پر اطمینانی گفت: من بیراه حرف نزدم. مردی که اینجا وایستاده رو کم و بیش میشناسی… پس نیاز نیست برات تعریفش کنم ولی حرفام حقیقت محض بود. به فکر جون خودت و مادرت که باشی راحت تر تصمیم میگیری.

ارسلان نزدیک بود سرش را توی دیوار بکوبد. بازوی دخترک را گرفت و با خنده ی عصبی گفت: منو که خیلی خوب میشناسه. ضرب دستمم چشیده…

قلب یاسمین لرزید و وقتی سر بلند کرد ارسلان با لبخند خاصی بهش چشمک زد: مگه نه؟

منصور داشت سکته میکرد که ارسلان دخترک را عقب کشید و در را باز کرد.

_دیگه بهتره ما بریم منصور خان. شما هم به فکر مهمون جدیدتون باشید…

_هستم اتفاقا از تو که ناامید بشم بیکار نمیمونم.

ارسلان تک خنده ایی کرد و یاسمین را زودتر از خودش بیرون فرستاد. در که بسته شد لبخند از روی لبش پر کشید. دخترک را مقابل خودش نگه داشت تا سئوال پیچش کند اما با دیدن رنگ پریده و لب های خشک شده اش زبان به کامش چسبید.

_حالت خوبه؟

یاسمین سر تکان داد و دست روی گونه ی تب دارش کشید. چیزی نگفت… میترسید‌ بغضش را با حرفای دلش بالا آورد. ارسلان دست پشت کمرش گذاشت و سمت ماشین هدایتش کرد.
فقط یک جمله گفت تا شاید ترس از نگاه او فراری شود.

_فعلا به هیچی فکر نکن.‌‌.. از منم هیولا نساز.

نگاهش به نیمرخ فرو رفته ی دخترک مانده بود و بزور لحظاتی چشم میگرفت تا کنترل ماشین از دستش خارج نشود. روسری سرش نبود و با همان کلاه لباسش موهای بلندش را پنهان کرده بود. ارسلان نفس عمیقی کشید و نگاهش باز هم به دست های لرزان او افتاد و رنگ پوستش که مثل گچ سفید شده بود. طاقت نیاورد و آرام صدایش کرد…

_یاسمین؟

سر دخترک با مکث تکان خورد. توی حالش خودش نبود… ذهنش شده بود کهکشانی پر از سیاره های سیاه و مرده! ته تلاشش مرگ بود که یا میپذیرفت یا تن میداد به ازدواجی که نه سرش معلوم بود نه تهش!

_دختر خانم…

گوش هایش میشنید اما ذهنش توان نداشت نگاه های معنی دار او را درک کند.

_تو… میدونستی؟!

ارسلان با تعجب نگاهش کرد: چی و؟ اینکه خونه منصوری یا…

_ازدواج!

ارسلان کفری شد. صادقانه گفت: اگه میدونستم میفرستادمت فضا ولی نمیذاشتم کار به اینجا بکشه. اینجور که معلومه تو زودتر از من خبردار شدی!

یاسمین سر چرخاند و ارسلان چشم های اشکی و پر بغضش را شکار کرد. دخترک با همه ی اعتماد و اطمینان ازش میترسید‌ و این چیزی نبود که انکارش کند. از روز اول طوری تن او را لرزانده بود که حالا کلمه‌ی ازدواج بشود کابوس روز و شبش…

_باشه حالا… قرار نیست دارِت بزنن. هنوز چیزی معلوم نیست.

از لحن سرد او دخترک یخ زد. چشم چرخاند و جمله اش شد سطل رنگی سیاه به روزهای خاکستری ارسلان.

_تو که نمیدونی خاک کردن آرزوهای دختر یعنی چی!

ادامه ی جمله اش هم اسیر دست باد شد و به گوش های داغ شده ی مرد نرسید.
“کاش همون روز اول خلاصم میکردی”

تنش بازهم مچاله شد و شمشیری دو سر قلب ارسلان را از هم شکافت. حکایت این قصه هر چه بود باز هم از مسیری مه آلود میگذشت که نمیشد انتهایش را دید.

یاسمین پلکی زد و با دیدن ورودی باغ خانه ی او صاف نشست. ماشین با سرعت از مسیر سنگفرشی گذشت و بعد فقط ماهرخ را دید که بی تاب و نگران جلوی در ایستاده و چشم انتظار است.

ارسلان ماشین را خاموش کرد: بیا خاطر خواهات منتظرن.

یاسمین از متلک او گذشت و آرام پیاده شد. ته دلش زلزله به پا بود اما در این مدت یاد گرفته بود صبور باشد. توان جنگیدن نداشت اما دیگر گریه هم نمیکرد.
چند قدم جلوتر نرفته بود که تنش در آغوش ماهرخ حل شد و قلبش بعد از چند روز با آرامش کوبید.

_وای الهی قربونت برم.

یاسمین دست روی کمر او کشید و ماهرخ دو طرف صورتش را گرفت و با دقت نگاهش کرد.

_تو رو خدا ببین… چه بلایی سر خودت آوردی یاسمین؟ چرا انقدر پژمرده ایی…

یاسمین تلخ خندید و نفهمید که چشم های ارسلان روی چین های کمرنگ و نیمرخ کدر او مانده.

_حالا فعلا که زنده ام ماهی.

ماهرخ با حرص و بغض بازوی او را گرفت و سمت ساختمان کشید.

_کوفت ماهی… نیومده اون زبون شصت متریت و واسه من کار ننداز. اینقدر از دستت شکارم که…

ارسلان پشت سرشان راه افتاد و صدای غر غر زن را با مکثی طولانی و میان بغضی نشکسته شنید.

_خیلی از دست عصبانیم یاسمین ولی دق کردم تو این چند روز. مردم و زنده شدم… آخه این چه خریتی بود کردی دختر.

نگاه دخترک در خانه چرخید و ماهرخ او را کنار خودش روی مبل نشاند. حتی یادش رفته بود که ارسلان هم همراه دخترک آمده. ارسلان بزور لبخندش را پنهان کرد و تا جلو رفت نگاه زن به قامتش افتاد و قلبش ریخت.

_وای آقا…

روی پا ایستاد و محکم روی دستش کوبید: خدا مرگم بده این ورپریده حواسم و پرت کرد‌. اصلا…

ارسلان دست بلند کرد: عیب نداره. فقط این خانم حالش خوب نیست یه زنگ به شایان بزن.

یاسمین آرام گفت: خوبم نیازی نیست.

_پس چرا مثل مرده ها شدی؟

دست دخترک روی معده اش مشت شد. عوارض آن قرص ها قرار نبود به همین سادگی دست از سرش بردارد. ارسلان اخم درهم کشید و ماهرخ نگران جلو رفت.

_معده ات درد میکنه یاسمین؟ آقا راست میگه رنگت خیلی زرده.

با دیدن نگاه فراری او دوباره یادش افتاد و حرصی گفت: الان خیالت راحت شده کامل؟ این بلا رو سر خودت آوردی دیگه زندگی میمونه برات؟

یاسمین بی حوصله سر تکان داد و بلند شد: من حالم خوبه، میخوابم بهتر میشم.

_بیخود… یه چیزی میدم بخوری معده ات گرم شه بعد برو بخواب. هر چی ضعف کنی بدتر میشه…

بعد هم پا تند کرد سمت آشپزخانه تا چیزی پیدا کند که دوای دردش باشد. یاسمین دوباره روی مبل نشست و سرش را به دستش تکیه داد.

_با خودکشی کردن میخواستی به چی برسی؟

یاسمین حتی سر بلند نکرد نگاهش کند و همین باعث شد او سمتش خم شود. صدایش آرام اما پر بود از دلخوری و کینه…

_اینجا انقدر بهت بد می‌گذشت که…

_افشین بهم گفت خودکشی کنم که بعدش بتونم مادرم و ببینم. همون شبی که اومد اینجا یه نامه انداخت تو اتاق.

ارسلان از جواب ضربتی او جا خورد. سرش را پس کشید و اخم هایش به طرز وحشتناکی بهم پیچید.
یاسمین بی حوصله بود و نیمه نفس… حوصله نداشت جواب پس دهد و وقتی سر روی آرنجش گذاشت، عمق دردش تداعی شد تا ارسلان بی حرف عقب بکشد.

_من بازم باید تو همین اتاق بمونم؟

ماهرخ سینی را روی پاتختی گذاشت و مستاصل نگاهش کرد: نگران نباش. میله هارو عوض کردن و اقا دستور داده بعد از یازده شب چند تا محافظ تو باغ بچرخن.

یاسمین ابرو بالا انداخت و باشه ایی گفت. ماهرخ کنارش نشست و دستش را گرفت: اتاقت بغل دست آقا باشه بهتره. وگرنه خیالش راحت نیست…

_آقاتون چه مهربون شده. روزای اول که میگفتی هر کاری میکنی فقط برو!

_روزای اول آقا به خونت تشنه بود. الان اوضاع فرق کرده خیلی هواتو داره.

یاسمین بند گره خورده ی افکارش را دو دستی کشید و سرش را تکان داد. زیر نگاه سنگین و پرسشگر او سینی را روی پایش گذاشت و بوی خوش سوپ اشتهایش را تحریک کرد.

قاشقی توی دهانش گذاشت و با لذت گفت: دلم واسه غذاهات تنگ شده بود. دستت درد نکنه ماهی…

ماهرخ لبخند زد و با دقت به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کرد: این چهار پنج روزی که نبودی اینجا خیلی سوت و کور بود.

یاسمین لبخند بی جانی زد: جدی؟

_آره حتی صدای متین هم دراومد. بعد از چندین سال یکی تو این خونه جیغ و داد میزد…

با نگاه متعجب دخترک خنده اش گرفت و او با مکث و شیطنت گفت: عیب نداره دوباره کارامو شروع میکنم که حوصلتون سر نره.

سعی میکرد برای دلخوشی او بخندد اما لرزش مردمک هایش چیزی نبود که از نگاه زن پنهان بماند. بغضش را با تکه های نان قورت داد و سعی کرد حواسش را به طعم خوش غذا معطوف کند.

_اونجا بهت سخت گذشت؟ اذیتت که نکردن.

یاسمین لب هایش را بالا کشید: نه همش تو اتاق بودم. فقط شاهرخ میومد چرب زبونی میکرد و یه خدمتکار که برام غذا می آورد. همین…

_مادرت و ندیدی؟

_مادرم اونجا نبود. بهم دروغ گفتن…

ماهرخ تعجب کرد: یعنی چی؟

قاشق توی دستش محکم شد. حوصله نداشت حرف بزند حتی با زنی که شده بود مرهم درد و دل هایش.

لبخند کلافه ایی زد و آرام توضیح داد: مادرم و خونه ی منصور دیدم. حالش خوب بود!

قلب زن زیر و رو شد. معنی حرف های ضد و نقیضش را نمیفهمید اما سعی کرد لبخند بزند. متوجه ی کلافگی او حین حرف زدن شده بود…

_خداروشکر… پس خیالت راحته.

یاسمین با بغض آره ایی گفت و سینی را روی میز گذاشت.

_تو همون زلزله ایی هستی که روز اول اومدی اینجا؟ چرا اینجوری شدی یاسمین؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمستان ابدی به صورت pdf کامل از کوثر شاهینی فر

    خلاصه رمان:     با دندوناش لبمو فشار میده … لب پایینیم رو .. اونو می ِکشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم … دردم میاد … اما می خندم… با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

اخییییی

Nahar
Nahar
2 سال قبل

عالی عالی ولیییی امییدواارم باهم ازدواج کنن اون موقع بی نقص‌تر مییشهههههه😝😝😝😝😝😝😝😍😍😍😍😂

نازنین
نازنین
2 سال قبل

عالیه مرسی
از کم بودن کامتا ناراحت نشو فاطی
از بس باحا و بی نقصه ما نه میخوام غر بزنیم نه مسخرش کنیم
حرف دل هممونه که این رمان بهترینه❤️🙂

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

خیلی قشنگه دستت درد نکنه عزیزم بابت رمان عالیت ای کاش روزی دوپارت بود

Mobina
Mobina
2 سال قبل

چرا انقد این رمان و دوست دارم؟خودمم نمیدونم

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x