_میذاشتی برسه بعد گرد و خاک میکردی ارسلان.
جونی تو تنش مونده که بخواین باهاش بجنگی؟
ارسلان پک محکمی به سیگارش زد: من کاریش نداشتم یهو حالش بد شد.
_من که تو رو میشناسم ارسلان. هیچی جز ترس و عصبانیت به این روز نمیندازتش.
ارسلان کفری گفت: حوصله حرفای صد من یه غازت و ندارم شایان. سرم زدی براش؟ دارو هم هرچی لازمه بنویس که اینطوری یهو نمونه رو دستم.
شایان لبخند کجی زد: بلایی که سر خودش آورده حالا حالاها چسبیده بیخ گلوش. با قرص و دارو و کوفت و زهرمارم خوب نمیشه. فقط باید آرامش داشته باشه که…
با جمع شدن چشم های او ادامه داد: که اونم کنار تو کلا غیر ممکنه.
_بس میکنی؟
شایان محکم گفت: نه… دارم اخطار میدم بهت. با این بچه مثل آدم رفتار کن… نترسونش. سرش داد نکش… بذار یکم آروم باشه. معده اش خیلی تحریک پذیر شده و با کوچکترین فشار عصبی دردش میزنه بالا. حواست و جمع کن که بازم کارش به بیمارستان نکشه.
با طولانی شدن نگاه ارسلان روی چهره ی دخترک، سر چرخاند و مشغول جمع کردن وسایلش شد.
_بیدار نبود که گوشش و بخاطر این کار احمقانه اش بپیچونم ولی واسه اولین بار تو زندگیم ازت خواهش میکنم که مراقبش باشی.
ارسلان سیگارش را گوشه ایی پرت کرد: نسخه پیچیات تموم شد؟
شایان فقط خیره اش ماند و او سرش را تکان داد: بسلامت دایی جون.
شایان لبخند تلخی زد و از اتاق بیرون رفت. این مرد و خانه اش از پای بند ویران شده بود… جای مرمت هم نداشت. مگر حسی عمیق که زیر پوسته ی سخت و تراش خورده اش نفوذ کند و از نو آبادش کند!
ماهرخ مستاصل به یاسمین نگاه کرد و رو به ارسلان گفت: آقا وقتی خودش همراهمون نیست چطوری براش خرید کنیم؟
_بشین اندازه هاشو بگیر. سایزشم که خودش میگه ۳۸. من دیگه نمیدونم…
یاسمین با پوزخند سر تکان داد و دست هایش را روی سینه اش جمع کرد. متین لبخند کمرنگی بهش زد که با نگاه تیز ارسلان مجبور شد سر بچرخاند.
_فقط حواست باشه چیزایی که میخری بی در و پیکر نباشن. اینجا پسر جوون رفت و آمد میکنه…
یاسمین با خنده “وایی”گفت: اره ماهرخ حواست باشه لباسای اغوا کننده واسه من نخری. میدونی که من ذاتا عادت دارم نگاه همه رو دنبال خودم بکشونم.
ماهرخ با چشم و ابرو بهش فهماند که ساکت باشد و متین دستش را محکم روی لبهایش کشید. ارسلان اما خون خونش را میخورد… ماهرخ درماندگی را به وضوح توی صورتش دید. حرص میخورد اما سعی میکرد با رفتارش دخترک را نرنجاند…
چشم آرامی گفت تا خیال ارسلان راحت باشد و بعد با احتیاط پرسید: آقا… به فرهاد اجازه نمیدین برگرده؟
ارسلان نه محکمی گفت که زبان زن لال شد.
یاسمین با تعجب نگاهشان میکرد: مگه فرهاد کجاست؟
_به تو چه؟
چشمهای دخترک گرد شد: این چه طرز حرف زدنه؟ فقط یه سئوال پرسیدم.
ارسلان با اخم تشر زد: تو کاری که بهت ربطی نداره دخالت نکن. این هزاربار…
یاسمین با بغض از آشپزخانه بیرون رفت. ماهرخ آرام گفت: آقا اشکالی داره باهامون بیاد؟
_اره اشکال داره. فعلا نباید از اینجا بیرون بره…
زن سری تکان داد: پس ما خودمون میریم. فقط نگرانم حالش بد بشه. تنها بمونه یهو…
_تنها نمیمونه. حواسم بهش هست!
دست هایش توی جیب شلوارش فرو رفت و با جدیت گفت: ازش بپرس چیزای دخترونه چی لازم داره براش بگیر. که هر موقع یه چیزی شد باهاش بساط نداشته باشیم.
ماهرخ لب گزید: چشم…
ارسلان گفت بسلامت و وقتی از آشپزخانه بیرون رفت، متین نفس عمیقی کشید.
_فکر کنم یاسمین اینجا موندگار شده مامان.
ذهن ماهرخ درگیر شده بود: خدا بخیر بگذرونه. هیچ اتفاقی تو این خونه بدون شر نمیگذره…
متین خندید اما یادآوری فرهاد دوباره چهره اش درهم شد: اقا لج کرده کوتاه هم نمیاد. فرهاد بیچاره از بیمارستان مرخص شده رفته ی خونه ی مادربزرگش.
_فرهاد بیچاره میخواست یکم حواسشو جمع کنه که این بلا سرش نیاد.
_داغون بود مامان. داغون… شانس اورد که اقا خفه اش نکرد.
_تو هم حواستو جمع کن که آقا خفه ات نمیکنه. خیلی حساس شده…
متین با تعجب نگاهش کرد و زن با مرتب کردن وسایل گفت که بهتر است حرکت کنند…
********
ارسلان با تردید تقه ایی به در زد: یاسمین؟ میخوام بیام تو…
در پس از چند ثانیه تاخیر باز شد و نگاه ارسلان غرق شد توی نگاه پر استرس و پر بغض مقابلش…
پلک جمع کرد و مثل همیشه زیر چشمهایش چین افتاد.
_کارت دارم.
یاسمین عصبی شد: چرا راحتم نمیذاری؟ همین الان نگفتی تو هیچی دخالت نکنم؟
ارسلان بی ملاحظه در را هل داد که دخترک عاشق غافلگیرانه عقب پرت شد. قلبش ریخت و با چرخش کلید توی قفل همان ته مانده ی توانش هم پر کشید.
_چیکار میکنی؟
ارسلان کلید را داخل جیبش انداخت. نمیخواست او را بترساند اما کارش انقدر واجب بود که به زور متوسل شود تا افسار لجبازی او را بکشد.
با دیدن مردمک های لرزان او دست هایش را بالا برد و آرام گفت: کاریت ندارم یاسمین نترس…
سیبک گلوی یاسمین تکان محکمی خورد: پس چرا در و قفل کردی؟ میخوای چیکار کنی…
ارسلان درمانده شد و دخترک تازه یادش آمد که هیچکس در عمارت نیست و همین باعث شد با صدای بلندی جیغ بکشد.
_لعنت بهت عوضی… همه رو فرستادی بیرون که جون به سرم کنی؟
_خجالت بکش میگم کاریت ندارم.
یک لحظه پشیمان شد و خواست برگردد اما با دیدن او که نزدیک بود از ترس سقوط کند، پا تند کرد سمتش و دستش بی اراده دور کمرش حلقه شد. نگران بود… شایان گفته بود که ترس برایش سم است و ممکن است پدر معده اش را دربیاورد.
یاسمین حتی توان پس زدن او را نداشت. ارسلان باز هم کنار گوشش زمزمه کرد آرام باشد و انگار با همین لحن محکمش جان دخترک آرام گرفت.
نفس عمیقی کشید و با کمک او روی تخت نشست… نفس های گرم او روی صورتش بازی میکرد و دخترک مسخ نگاه تب دار اما پر اطمینان او حتی پلک هم نمیزد. صدای تپش های بلند قلبش آنقدر واضح بود که ارسلان بی اختیار لبخند زد…
نگاه دخترک ماند به انحنای عجیب لبهایش و او زمزمه کرد: نترس… کاریت ندارم.
انگار کسی آب روی آتش ترسش ریخت. آرام گرفت… نفس های یک درمیانش منظم شد و زنجیر بغض چشمهای زیبایش را رها کرد.
یاسمین آب دهانش را قورت داد و سعی کرد مسخ جاذبه ی عجیب نگاه او نشود. سرش که پایین رفت ، ارسلان پایین پایش زانو زد و دستش را گرفت.
_من از یه چیزی نگرانم یاسمین.
دخترک با تعجب نگاهش کرد: چی؟
ارسلان با آرامش توضیح داد: ببین... تو خونه ی شاهرخ بودی اونم چهار پنج روز. وقتی که بردنت اونجا قطعا بیهوشت کردن پس…
_منظورت چیه؟
_این لباس هایی که پوشیدی و اونا بهت دادن. درسته؟
یاسمین گیج و حیران سرش را تکان داد: آره وقتی رفتم اونجا خدمتکارشون اینارو بهم داد که بپوشم.
ارسلان زبان روی لبش کشید. لبخند زد… گرم اما محکم: به من اعتماد میکنی؟
یاسمین تکان سختی خورد. خیره ماند تو چشمهای محکم او و با جذبه و حس عجیبی که گرفت قلبش روی مدار بی قراری افتاد. سیبک گلویش لرزید و انتظار در نگاه ارسلان کش آمد…
_من اگه قرار بود اذیتت کنم فرصتش برام مهیا بود اما خودتم شاهد بودی که اینقدر سست عنصر و کثیف نیستم.
انگار زمان روی یک ثانیه خاص متوقف شد. شاهد بود! اندازه ی بی کسی و بدبختی اش به این مرد و چشمهایش اعتماد داشت.
_آره یاسمین؟
یاسمین پلک بست و گفت آره و همین مجوزی شد تا ارسلان تردید هایش را کنار بزند.
_باید لباساتو دربیاری.
انگار به تن دخترک برق فشار قوی وصل شد. سرش با ضرب بالا آمد اما ارسلان راه اعتراضش را بست.
_احتمال اینکه تو لباسات ردیاب باشه زیاده. من باید دقیق چک کنم تا متوجه بشم.
چشم های یاسمین داشت از حدقه بیرون میزد. مانده بود بین در و دیوار فشاری عجیب…
_نترس یاسمین. اذیتت نمیکنم فقط میخوام لباساتو چک کنم… مجبورم!
لحن و نگاه محکمش زبانش را بست. نفسش حبس شد و با بهم کوبیدن پلک های لرزانش اجازه را صادر کرد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا خدا
اه
چه جای بدی تموم شدددد😬
خب ارسلان بره بیرون یاسمن لباسشو در بیاره تحویل بده😐😐😐😐😐😐 چرا این طوری شد من نگرفتم😂💔
اره منم داشتم به همین فکر میکردم خب لباس دیگه ای بپوشه اینو بده به اون یا لباس نداره ارسلان بیرون اتاق بمونه یاسمین دراره بده بهش اونم بعد کارش بعد بده 😐منم نگرفتم😂😂😂
هههه خو اینطوری دیگه نمیشد تو رمان لحظه بسازه که 😂😂 همچین صحنه ای تو رمان لازم بود
وای ی پارت دیگه😭😭😭🥺