_من همچین فکر مزخرفی نکردم.
سرش چنان با ضرب بالا آمد که درد بدی مهره های گردنش را لرزاند. ماهرخ لب گزید و ارسلان با نگاهی به چشم های خشک شده و لب های نیمه بازش گفت:
_تو هم این بساطت و جمع کن برو تو اتاقت. اونجا میتونی راحت ذوق کنی و بخندی…
چشم های یاسمین بین مردمک چشم های بی حالت او دو دو میزد. لب بهم فشرد و کم کم اخم هایش توی هم کشیده شد.
_فقط منتظر باش خوشحال شم که مثل اجل معلق بیای بالا سرم و ذوقم و کور کنی.
پاهای ارسلان با حیرت به زمین چسبید. یاسمین با حرص لباس ها را توی پاکت هایشان گذاشت و به سختی همه را به آغوش کشید.
ماهرخ به حرف آمد: خب بذار کمکت کنیم دختر. مجبوری مگه؟
_نمیخوام ماهی خودم میرم که تنها تو اتاقم بشینم…
بغض نداشت اما دلخوری توی نگاهش بیداد میکرد. ارسلان مانده بود چه بگوید که متین پاکت دیگری را از روی میز برداشت و یاسمین را صدا زد.
دخترک با تعجب برگشت که پاکت را با لبخند نشانش داد: اینم سفارشای ویژه ات که یواشکی تو گوشم گفتی. لواشک و نوتلا و…
_وای…
انگار یک آن تمام غم از ذهن و فکرش پر کشید. پاکت های لباس از دستش روی زمین افتادند و با ذوق خوراکی ها را از دست او گرفت.
متین لبخند پررنگی زد: از دکتر شایان پرسیدم گفت اگه مراقب باشه زیاد براش ضرر نداره… فقط رعایت کن که معده ات اذیت نشه. خب؟
نیش دخترک شل شد و چیزی نمانده بود که از گردن او آویزان شود. به سختی خودش را کنترل کرد و دوباره صدای بلند و پرذوقش در فضا پیچید.
_بخدا هر دختری تو زندگیش باید یه مرد مثل تو داشته باشه. خیلی خوبیا… خیلی…
سرش را خم کرد با نگاهی به ماهرخ ادامه داد: الحق که پسر همون مادری…
ماهرخ خندید و خواست حرفی بزند که با دیدن چهره ی ارسلان، قلبش ریخت. مکث هم نکرد… پا تند کرد سمت دخترک و با برداشتن پاکت های لباس سمت پله ها هلش داد.
_خب دیگه آتیش پاره بریم اینارو جا به جا کنیم. غذا هم نخوردی هنوز…
یاسمین سنگینی نگاه ارسلان را حس کرد اما حتی برنگشت نگاهش کند و همراه او بالا رفت…
ماهرخ نگاهی به ساعت انداخت که تقریبا از دو شب میگذشت… ارسلان و متین از صبح رفته بودند جایی و هنوز سر و کله اشان پیدا نشده بود. نگاهش که به چهره ی خواب آلود یاسمین افتاد بی اختیار لبخند زد.
_خب برو بخواب دختر…
یاسمین لجوجانه سر تکان داد و خودش را روی مبل تک نفره مچاله کرد.
_میترسم ماهی. همینجوریش این چند شبی که برگشتم اینجا با ترس و لرز خوابیدم چه برسه امشب که ارسلان نیست.
ماهرخ درمانده شد. دیر وقت بود و باید برمیگشت به ساختمان خودش!
_خب با من میای اون طرف؟
یاسمین با تردید نگاهش کرد: نه خود آقای غول گفت اجازه نمیده و باید همینجا بمونم.
_صبح به من گفت مراقبت باشم تا برگرده ولی الان ساعت دو شبه و…
مکث کرد. قلبش توی حلقش میزد: دلم شور میزنه. آخه چرا تا الان برنگشتن؟
_اگه اینجا مثل خونه ی ارواح نبود اینقدر نمیترسیدم تنها بمونم. ولی تعارف ندارم که واقعا زهره ترک میشم.
ماهرخ خندید: باشه حالا…
یاسمین با دیدن لبخند او صاف روی مبل نشست و فرصت را غنیمت شمرد: میگم ماهی؟
_دوباره چی میخوای آتیش پاره؟
_میشه چند تا سئوال بپرسم؟
ماهرخ چشم هایش را تنگ کرد که او با نیشی باز سرش را کج کرد: خواهش میکنم.
_خیلی فضول شدی! آقا بفهمه من چیزی گفتم…
_خب نمیفهمه. من که جلو چشماش آفتابی نمیشم بخوام سوتی بدم. بعدم مگه از جونم سیر شدم؟
ماهرخ چپ چپ نگاهش کرد: کله ات بوی قورمه سبزی میده یاسمین. نصف شبی منه پیرزن و گیر آوردی و…
_تو به این خوشگلی کجا پیری؟
ماهرخ محکم روی دستش زد و صدای خنده ی دخترک بلند شد. لبخند ماهرخ جان تازه ایی گرفت. باور نمیکرد که دخترک بعد از تحمل این حجم از مشکل هنوز قادر به خندیدن باشد. آن هم اینطور از ته دل و سبک…
_فضول آتیش پاره. بپرس ببینم داستان چیه!
یاسمین با اشتیاق نگاهش کرد و لب هایش را بالا کشید: این پسره ی روان پریش پدر و مادر نداره؟ چمیدونم خانواده ایی چیزی… تو این خونه به این درندشتی همیشه تنها بوده؟
چهره ی زن توی هم رفت. حال بد و سایه ی سیاه آن سال های نحس هنوز روی روح و روانش بود… طلسم شده بودند انگار…!
یاسمین متوجه حال بدش شد اما نگاهش با کنجکاوی روی چهره اش دو دو زد: ماهی…
_آقا و خانم خیلی سال پیش فوت کردن.
_خب؟ همین؟
ماهرخ با درد پلک زد: دنبال چی هستی تو دختر؟
_همین واقعا؟ پدر و مادرش فوت کردن و پسرشون شد یه تباهکار و…
ماهرخ اسمش را با تشر صدا زد و دخترک لب برچید.
_خب درست توضیح بده…
_پدر آقا هم یکی بود مثل پدر تو… ارسلان خان هم یه بچه مثل خود تو… فقط بدبختی اینجا بود که از همون سن کم قاطی این آدما شد و کارش به اینجا کشید.
ماهرخ دست هایش را در هم پیچاند و بغضش را قورت داد. یاد آن سال ها که میفتاد غم مثل طوفانی سهمگین هجوم میبرد سمتش تا یادش نرود که چه ها بر این خانه و خانواده گذشت.
_خیلی چیزا گفتنی نیست یاسی. ارسلان و اینجوری نبین از ۱۴ سالگی افتاده تو این منجلاب و اندازه های موهای سرش سختی کشیده. نه جوونی کرده نه بچگی…
چشم های یاسمین گرد شده بود و از شدت حیرت نمیتوانست تکان بخورد.
ماهرخ نفس عمیق و پر دردی کشید: بهش که فکر میکنم با خودم میگم پدرت عجب مردی بود که این همه سال مخفیت کرد تا دست نااهل نیفتی.
نگاه دخترک کدر شد: الانم همچین وضعیت جالبی ندارم.
_حداقل میدونی دور و برت چه خبره. خوب و بد و تشخیص میدی. نه مثل آقا که بیفتی تو باتلاق و بعد بفهمی باید تا اخر عمر بسوزی…
یاسمین با ناراحتی لب به ندان گرفت. ته دلش ریش شد و از بغض چشمان ماهرخ، نگاه خودش هم رطوبت گرفت.
_یه جوری حرف میزنی هر کی ندونه فکر میکنه این آقای غول چقدر مظلوم بوده.
_ولی خودم میدونم و دیدم که از همون بچگی چقدر مرد بوده. پدرش یه بیشرفی بود دومی نداشت ولی مادرش ماه بود. تا پای جونش رفت که آقا رو از اینجا ببره ولی نتونست.
قلب یاسمین از جا کنده شد: یعنی چی تا پای جونش رفت؟ همون موقع…
ماهرخ با نفسی سخت و تنگ حرفش را برید: کشتنش.
انگار کسی راه اکسیژن را به ریه هایش بست. پلک زد و تصویر ماهرخ مقابلش تار شد. اشتباه نمیکرد… نم اشک توی چشمهایش بود! لب به دندان گرفت تا اسیر احساسات شکننده اش نشود.
ماهرخ سر بلند کرد و دست روی قلبش گذاشت: یاسمین مرگ من جلوش چیزی نگی. اون سالی یه بارم این چیزارو مرور نمیکنه… اگه بفهمه من بهت حرفی زدم حرمت این ۱۷،۱۸ سال و میذاره دم کوزه و بیرونم میکنه.
چیزی ته وجود دخترک لرزید. فقط لب زد “باشه” و ماهرخ با تعجب دستش را گرفت: چرا اینجوری شدی تو؟
یاسمین لبخند تلخی زد: فکر کنم دلم واسه آقای غول سوخت.
ماهرخ باز هم روی دستش کوبید و چشم غره اش صدای او را درآورد.
_اینقدر طرفداری شو نکن. من اون اوایل کیسه بوکسش بودم ماهی. الانم که منتظره یه تیکه بهم بندازه.
_تو هم زبونت سه متره. اعصابش و خرد میکنی… چند روز پیش نزدیک بود تو و متین و باهم بگیره زیر مشت و لگد.
یاسمین با یادآوری اون روز، با هیجان خندید: خیلی تمیز حرصش و درآوردم. دیدی؟ همش منتظر بودم نصف شب بیاد خفتم کنه.
_از من نشنیده بگیر ولی چند روزی که خونه شاهرخ بودی خیلی حالش خراب بود.
نگاه یاسمین به چهره ی جدی زن ماند اما به ذهنش اجازه ی پردازش نداد و با تمسخر لب هایش کج کرد.
_آخی… حتما دلش برام تنگ شده بود.
مسخره میکرد اما خودش آن شب عمق نگرانی را توی چشم هایش دیده بود. خصوصا با دیدن رد دست های افشین روی گونه اش… آب دهانش را قورت داد و سعی کرد حواسش را از تپش های بلند و بی تاب قلبش پرت کند. در بحبوبه ی زندگی اش فقط همین حس های مسخره را کم داشت.
_آقا بخاطر تو فرهاد و بیرون کرده یاسمین.
یاسمین از حرف ضربتی او چنان جا خورد و دهانش باز ماند که ماهرخ به قیافه اش خندید.
_چی میگی ماهرخ؟
_جدی میگم… یه بلایی هم سرش آورد راهی بیمارستان شد.
یاسمین “وایی” گفت و زن سرش را پیش برد: تو میتونی باهاش حرف بزنی که برش گردونه یاس.
یاسمین با بهت نگاهش کرد و ابروهای زن باز شد.
_هر کاری کردیم قبول نکرد. تو حداقل باهاش حرف بزن. فرهادم مثل پسرمه…
_آخه چرا باید حرف منو گوش بده؟
_چون چند بار تو کاراش دخالت کردی و حرفت و گوش داده. اینبارم روش…
یاسمین ترش کرد و ماهرخ گونه ی لطیفش را کشید: آفرین چشم خوشگل من. تو با نگاهت میتونی نرمش کنی…
یاسمین چنان حیرت زده شد که حس کرد دنیا دور سرش چرخید. لبخند ماهرخ و برق چشمهایش دیدنی بود…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به خورده ناز کردن
اه،چقدر دیگه از پارتاش مونده؟
زود تموم شه بخدا
خوشم میا خوشم میا هو هو ها ها ایول ایول
وااای ارسلان چقدر سختی کشیده🥺🥺