رمان گریز از تو پارت 56 - رمان دونی

 

هنوز غرق بود توی افکار درهم و حرف های عجیب ماهرخ که با شنیدن صدای ماشین شاخک هایش تیز شد‌. سر بلند کرد و زن هم از آشپزخانه بیرون آمد.

_فکر کنم‌ اومدن یاسمین.

دخترک با تردید بلند شد و ماهرخ سر تکان داد: کاری با من نداری؟

یاسمین لب بهم فشرد: میخوای بری؟

_آره دیگه چهار صبحه… تو هم برو بخواب. چشات داره درمیاد.

دست دخترک روی چشمهایش کشیده شد و ماهرخ با شب بخیر آرامی بیرون رفت. یاسمین نفس عمیقی کشید… هنوز توی فکر حرفای او بود و ارسلانی که انگار نمیشناختش… حتی نمیتوانست شرایط وحشتناک زندگی اش را تصور کند اما یاد خودش که میفتاد خنده اش می‌گرفت.

داخل آشپزخانه رفت تا لیوان و پارچ را بردارد و بعد به اتاقش برود. نمی‌خواست بخاطر تشنگی هربار با او روبرو شود!

در که باز و بسته شد قلبش ریخت و حتی فرصت نکرد عکس العمل نشان دهد چون ارسلان سریع وارد آشپزخانه شد. پاهایش با دیدن دخترک متوقف شد و ابروهایش بهم چسبید…

_این موقع چرا بیداری؟

نگاه یاسمین اما ماند به زخم عمیق دستش و خونی که روی زمین چکه میکرد.

_وای…

لیوان و پارچ را رها کرد و نزدیک تر رفت تا درست ببیند چه بلایی سرش آمده.

_دستت داره خون میاد. چیشده؟

سرش را خم کرد و بی ملاحظه خواست ساعدش را بگیرد که ارسلان با خشم دستش را پس زد.

_فضولی مگه؟ بکش کنار ببینم.

یاسمین زبانش را پشت دندانش محکم کرد تا جیغ نکشد. نفس عمیقی کشید اما اجازه نداد او کنارش بزند.

_اینقدر غد و یه دنده نباش بذار ببینم چیشده؟

ارسلان عصبی شد و با دست سالم بازوی او را کشید: دکتر شدی یا پرستار؟ یا…

_فضولم فضول… دلم میخواد سر از کارات دربیارم حرفیه؟

ارسلان با تعجب نگاهش کرد: زده به سرت نصف شبی؟

_نه ولی تو زده به سرت که نمیذاری کمکت کنم. دستت زخمی شده خب بذار برات ببندمش…

ارسلان با درماندگی چشم هایش را بست: برو کنار یاسمین. من از تو کمک نمیخوام…

یاسمین با حرص صدایش را بالا برد: خب بخواه. مگه میمیری؟ مثلا بگو یاسمین بیا دستمو برام ببند… انقدر بهم توهین نکن.

بعد هم بدون توجه به چشم های حیرت زده ی او ساعدش را گرفت و بلند کرد. دلش با دیدن زخم عمیقی که از میان انگشتانش تا مچش پیشرفته بود، ریش شد. انگار کسی با چاقو بی هوا پوستش را شکافته بود… لب گزید و ارسلان سرش را جلو برد تا دقیق چهره اش را ببیند.

پلک هایش جمع شد: پس نیفتی کوچولو.

یاسمین محکم تر لبش را به دندان کشید. اما کم نیاورد: نخیر… دیگه دارم به این بکش بکش و آرتیست بازی عادت میکنم.

دستش را رها کرد و سمت کابینت ها رفت تا جعبه ی کمک های اولیه را پیدا کند.

_یعنی اگه تو تیر خورده هم بیای اینجا من نمیترسم. عادی شده برام!

صورت جمع شده ی ارسلان باز شد و نگاهش سر تا پای او را آنالیز کرد. اندام ظریفش در این لباس های جدید به خوبی نمایان بود موهای بلند و صافش مثل همیشه اطرافش رها شده بود! خرمن مشکی رنگش حتی میان تاریکی هم میدرخشید…

پلک که میزد تناقض عجیب رنگ چشمها و موهایش به راحتی میتوانست بر تن هر مردی رعشه بیندازد. صاف بود و زلال ولی انگار خدا دلبری را با گوشت و خونش عجین کرده بود.

یاسمین بالاخره جعبه را پیدا کرد و اشاره کرد که او بنشیند.

_حالا با من لج داری عیبی نداره ولی بشین ببینم چیکار میتونم بکنم! دشمنت که نیستم لعنتی.

ارسلان به سختی نگاه ازش گرفت و صندلی را عقب کشید و نشست.

_میتونی بخیه بزنی؟

یاسمین با تعجب سربلند کرد. نگاه ارسلان به زخم دستش بود.

_نه بابا دیگه انقدرام عرضه ندارم.

جعبه را باز کرد و باند و قیچی را برداشت. در همان حال گفت: خیلی خونریزی داره اینا براش کافی نیست آقا ارسلان. باید یه فکر اساسی کنی وگرنه تا صبح جونت درمیاد.

_نصف شبی چیکار کنیم؟ زنگ بزنیم شایان؟ هر کاری من میگم و انجام بده… لازم نیست زیاد به خودت فشار بیاری.

یاسمین با تردید سر تکان داد و ارسلان برایش توضیح داد که از کجا شروع کند. یاسمین با دقت به حرفهایش گوش داد اما وقتی صدای فریاد از درد او بلند شد دستش سست شد و عقب کشید.

_وای چیشد؟ دردت اومد؟

_توجه نکن تو کارتو بکن…

یاسمین لبش را با زبان خیس کرد و دست او را محکم با گاز استریل و باند بست!

_خب این خون پس میزنه. ببینش… تا صبح خونریزی میکنه خطرناکه. بذار زنگ بزنم دکتر بیاد…

ارسلان تند تند نفس میکشید و عرق تمام صورتش را خیس کرده بود. رنگ چهره اش به کبودی میزد اما معلوم بود که افت فشار دارد.

یاسمین با ترس بلند شد: حالت خوبه؟

چشم که باز کرد دخترک با دیدن هاله ی قرمز رنگ توی چشمانش وحشت کرد.

ارسلان بی حال سر تکان داد: آره خوبم. تو برو بخواب.

_مطمئنی؟ بذار به ماهرخ و متین خبر بدم. اصلا شاید…

ارسلان میان حرفش با مکث بلند شد و دخترک آب دهانش را قورت داد: اینجوری که زنده نمیمونی آقا ارسلان. خب بذار…

_بس کن دیگه. برو اتاقت من خوبم.

یاسمین لب برچید و بی اراده قدمی عقب رفت. حالت چهره و چشمهای او آنقدر ترسناک شده بود نتوانست زیر نگاهش دوام بیاورد و بی حرف از آشپزخانه بیرون رفت.

توی سالن رفت و میان تاریکی روی یکی از مبل ها نشست تا ارسلان به اتاقش برود. شماره ی دکتر را نداشت اما میتوانست به ماهرخ زنگ بزند… تلفن به خانه ی آن ها وصل بود و راحت خبرش میکرد.

تنش روی مبل مچاله شد و وقتی ارسلان بیرون آمد و چشم چرخاند هیچ جز سیاهی ندید. نفس عمیقی کشید و وقتی بلند گفت “دختره ی سرتق” یاسمین به خوبی جمله اش را شنید. لبخندش مثل ستاره ی کوچکی میان سیاهی میدرخشید.

محکم لب به دندان گرفت و نگاهش دنبال قدم های ارسلان تا روی پله ها کشید شد‌‌. وقتی از رفتنش مطمئن شد سریع بلند شد و دوباره داخل آشپزخانه رفت…

تلفن را برداشت و دکمه ایی که شماره ی سوییت آن ها رویش ثبت بود را فشرد. تلفن روشن نشد و یاسمین با تعجب زیر و رویش کرد.

_بسم الله… تو که سالم بودی.

چند بار دیگر دکمه را فشرد اما باز هم کار نمیکرد. انگار کسی قطعش کرده بود… عصبی لب بهم فشرد و کنار پنجره ایستاد. باغ در سکوت کامل و حتی سگ ها هم بسته و آرام بودند.
نگاهش به ساختمان آن ها افتاد که چند متری از عمارت فاصله داشت… اما باز هم باید از تاریکی میگذشت تا بهش می‌رسید.

موهایش را با دست مرتب کرد و سعی کرد صدای پایش از گربه هم کمتر باشد‌‌. باید با ترس هایش روبرو میشد… شده بود دختری بی عرضه و ترسو که مدام محتاج دیگران است و هیچ قدرتی از خود ندارد.
باید یک جایی با این دنیا مقابله میکرد… وگرنه هیچ وقت نمیتوانست از چنگال این گرگ های انسان نما خلاص شود‌.

در سالن را با کمترین صدا باز و بسته کرد و وقتی قدم داخل باغ گذاشت باد خنک تنش را لرزاند.

لبخند زد و نگاهش به برگ های مرطوب درختان و زمین خیس ماند‌‌. پاییز داشت بار و بندیلش را می‌بست تا امسال را هم پشت سر بگذارد اما هنوز هیچ خبری از برف و سپیدی زمستان نبود… باران بود و سیل و طوفان که انگار تمام هم نمیشد!

لباسش نازک بود و سرما داشت تا استخوان هایش رسوخ میکرد‌. چشم چرخاند توی باغ تا مراقب سگ ها باشد‌. ماهرخ گفته بود سگ ها امشب بسته اند و دلش خوش بود به همین که بی مهابا پا گذاشت توی باغ!

نفسی گرفت و قدم هایش را محکم کرد و از پله ها پایین آمد. سگ سیاهی زیر یک درخت پیر خوابیده و خرناس میکشید. یاسمین با ترس سرجایش ایستاد و سگ بلافاصله چشم باز کرد و با دیدن او سریع ایستاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه به صورت pdf کامل از دلارام

      خلاصه‌ی رمان:   دخترا متفاوت اند‌. یه وقتایی تصمیمایی میگیرن که پشتش کلی اتفاق براشون میوفته. گاهی یه سریاشون برای اولین بار که عاشق میشن،صبر نمیکنن تا معشوقشون قدم اولو جلو بیاد. خودشون قدم اولو یعنی خاستگاری کردنو بر میدارن. بعضی وقتا این میشه اولین اشتباه اما میشه اسمشو گذاشت عشق عاشقی که برای عشقش هرکاری رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان

  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام میده و حالا برای گرفتن مجوز محتاج آریا شده تصمیم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

ای وای چه شود

Tamana
Tamana
2 سال قبل

کاش نویسنده ش مثل الفبای سکوت پارت میداد😐

Nahar
Nahar
2 سال قبل
پاسخ به  Tamana

الفبای سکوت پارتاش عالی بودنننننن

Tamana
Tamana
2 سال قبل

اه اینکه خیلی کمه😑😑

الهه
الهه
2 سال قبل

همیشه داستان یاسمین و این سگ بزرگ ک یهو ظاهر میشود

Mobina
Mobina
2 سال قبل

بابا خیلی کمه خب اه

Nahar
Nahar
2 سال قبل
پاسخ به  Mobina

خیلییییی😒😒😒😒😒😒💔👀

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x