آرام در بزرگ و محکم سالن را باز کرد و سینی را محکم تر با دست سالمش نگه داشت.
صدای آهنگ انقدر بلند بود که یک لحظه مغزش سوت کشید. با احتیاط قدم برداشت و سرش را در اطراف چرخاند. نگاهش اینبار با دقت بیشتری روی وسایل ورزشی چرخید… بی اراده لبخند زد. کاش او هم اجازه داشت که هر از گاهی به این جا بیاید و از وسایل استفاده کند.
هر چه چشم چرخاند ارسلان را ندید. سینی را روی میز گذاشت و با تعجب سر بلند کرد. نمیدانست کجا باید برود… در قسمت غربی یک در متوسط چوبی تعبیه شده بود. نگاهش با مکث روی در ماند و با احتیاط قدم برداشت.
_آقا ارسلان؟
صدایش توی فضا اکو شد و با دیدن باند سیستم آهنگ را خاموش کرد. سالن که توی سکوت فرو رفت ترس بیشتر به جانش افتاد.
_وای بسم الله…
دوباره صدایش را توی سرش انداخت: آقا ارسلان؟
چرخید و نگاهش دوباره به در بسته ماند… با ترس قدم برداشت و نزدیک در باز هم تردید سمتش هجوم برد. نفس عمیقی کشید و وقتی دستگیره پایین را کشید نگاهش با حیرت به فضای مقابلش ماند.
یک سالن عریض با دو استخر بزرگ و چند در تو در تو!
از راهروی کوچک گذشت و با دقت قدم برداشت تا پایش بخاطر خیسی زمین نلغزد…
جلوتر رفت و سردی فضا جانش را لرزاند. لبه ی استخر ایستاد تا شاید او را زیر اب ببیند. خودش خنده اش گرفت و کمی خم شد تا شاید سایه ی او را زیر آب تشخیص دهد…
_آقا ارسلان؟!
_اینجا چیکار میکنی؟
قلبش ریخت و کمر صاف کرد و تا خواست برگرد یک پایش لغزید و قبل از اینکه ارسلان بهش برسد با جیغ بلندی توی آب پرت شد. ارسلان تا خواست توی آب بپرد سر او بالا آمد. موهایش چسبیده بود به صورتش و ارسلان چشمهای عصبی اش را نمیدید…
عمق آب زیاد بود اما انگار شنا بلد بود که خودش را به دیوار استخر رساند و موهایش را با دست سالمش کنار زد.
ارسلان با دیدن چشمهای پر حرص و لب های به بهم چسبیده اش به سختی جلوی لبخندش گرفت.
_باورم نمیشه که حداقل شنا بلدی! آفرین…
_عمت و مسخره کن.
تازه چشمش به سر و وضع او افتاد که جز مایو هیچی تنش نبود. اول چشم هایش گرد شد و با لبخند خبیث ارسلان محکم پلک بست و صدای جیغش کل سالن را پر کرد.
_خدا لعنتت کنه…
_کی بهت گفت بیای قسمت استخر؟
یاسمین به سختی خودش را نگه داشته بود: گفتم شاید اینجا باشی خب…
_بعد احتمال میدادی تو استخر با کت و شلوار بگردم؟!
یاسمین با درماندگی یکی از چشمهایش را باز کرد: خوشمزه بازی درنیار بیا دستمو بگیر بیام بیرون.
ارسلان جلو رفت و دخترک سر توی یقه اش کشید: حالا دو دقیقه حیا رو بذار کنار. بیا بیرون بعد فرار کن…
یاسمین با صداقت گفت: نمیتونم از لخت مردا بدم میاد.
ارسلان سکوت کرد. روی زانو خم شد و دخترک با همان سر پایین دستش را دراز کرد: دستمو بگیر دیگه… چرا ساکت شدی؟
ارسلان بی توجه به دست دراز شده ی او جلوتر رفت و دست زیر بغل او انداخت و با چرخیدن نگاه وحشت زده یاسمین در یک حرکت تنش را از آب بیرون کشید.
تن خیس دخترک چسبید به تن او و تا خواست عقب بکشد ارسلان محکم نگهش داشت.
_لخت چند تا مرد و دیدی که حالا از من چندشت میشه؟
با سئوال ضربتی او حس کرد تمام علائم حیاتی اش از کار افتاد. ارسلان جدی نگاهش کرد و دخترک دست روی سینه های ستبرش گذاشت تا عقب هلش دهد.
_ولم کن…
_جواب سئوالمو بده.
حرص یاسمین درآمد: نگفتم از تو چندشم میشه ولی از مردای لخت خوشم نمیاد. حالا ولم کن…
اخم های ارسلان باز شد: جز من کدوم مردی و لخت دیدی؟
یاسمین گیر کرده در آغوش او، حتی نمیتوانست تکان بخورد: بیخیال نمیشی؟
_نه باید جواب بدی.
دست دخترک از گرمای تن او آتش گرفت. با درماندگی نگاهش کرد و آغوش ارسلان دور تنش سفت تر شد. نفسش بند رفت و چشمهای او میمیک صورتش را کاوید. یاسمین زیر هجوم نفس های او داشت دیوانه میشد.
آب دهانش را قورت داد و بی اختیار غرق شد توی چشمهای عجیب او…
_خب… خب من که پیش آدم های درستی زندگی نمیکردم.
_پرسیدم لخت کیو دیدی یاسمین؟
_هیچکی بخدا. یه چیزی گفتم همینجوری…
با جمع شدن اخم های او مرخرف ترین حرف عمرش را زد: من خارج زندگی میکردم لعنتی. خب معلومه که…
_چرت نگو. به این چیزا باشه که باید برات طبیعی بشه نه این که هربار تا گردن سرخ شی.
_من غلط کردم حالا بیخیال میشی؟
ارسلان عصبی شد: نه. مگه من هیولام که این حرکات و میکنی؟ شاهرخ و لخت ببینی کیف میده بهت؟
یاسمین با تعجب نگاهش کرد: این حرفا چیه چرا بچه بازی درمیاری؟
سرش عقب برد تا از هوشیار بودن او مطمئن شود: مست نیستی احیانا؟ عقلت سالمه؟
_من میخوام پیشنهاد منصور و قبول کنم.
یاسمین حس کرد گوش هایش درست جمله ی او را نشنید. گیج و منگ سر تکان داد و با نزدیک تر شدن سر ارسلان و حس هرم نفس های گرمش، سرش را تا ته عقب برد.
_کلا هر وقت منو میبینی خوشمزه بازیت گل میکنه نه؟
_کیگفته من با تو شوخی دارم؟ تو لحن من شوخی میبینی؟
تن یاسمین با دیدن چشم های جدی و لحن محکم او لرزید. شوخی نمیکرد؟ یعنی قرار بود این ازدواج مزخرف را جدی کند؟
نفس عمیقی کشید و با شل شدن دست های او سریع ازش فاصله گرفت… ارسلان به خوبی متوجه حال بد و لرزش تنش شده بود.
یاسمین انگشتش را بالا آورد و بعد از چند ثانیه هیستریک خندید: خدایا… من این همه خودمو به در و دیوار کوبیدم که آخرش با تو ازدواج کنم؟ دیگه چرا از خونه ی احمد فرار کردم؟
ارسلان خونسرد نگاهش کرد: خونه ی احمد و به اینجا ترجیح میدی؟ پس چرا فرار کردی؟
_حداقل تو اون خراب شده مجبور نبودم یه پیشنهاد ازدواج مسخره رو قبول کنم.
ارسلان پوزخند: با ورود شاهرخ احتمالا چیزای قشنگ تری و تجربه میکردی. گفتم که تو اون کفتار و نمیشناسی…
_اتفاقا اونم بهم گفت تو ارسلان و درست نمیشناسی… گفتم که همتون مثل هم دیگه این.
با دیدن نگاه برزخی ارسلان دست هایش را باز کرد و با لبخندی تلخ ادامه داد: حقیقت اینه که من پدرمم نمیشناختم چه برسه به شماها.
نفس نفس میزد اما سعی کرد آرام باشد و بغض هایش را مقابل او بالا نیاورد. پایش لبه ی استخر بود و ارسلان در یک جبی اش… حرارت تنش را حس میکرد حتی بوی عطر عجیبش را…
آنقدر گیج و متحیر و پر بود که متوجه نشد او صدایش میزند. از کنار او گذشت تا بیرون برود که با کشیدن شدن بازویش بالاخره قطره اشکش چکید.
_ولم کن…
کفر ارسلان درآمد: بازم داری گریه میکنی؟ بزرگ نمیشی تو؟ یه بار میتونی بشینی منطقی حرف بزنی و زار نزنی؟
یاسمین با حرص دستش را پس زد: اصلا این منصور کیه که واسه زندگی من تعیین تکلیف میکنه؟! بازی کردن با سرنوشت من سرگرمی شماست؟
ارسلان جوابش را نداد. با مکث عقب رفت و روی یکی از صندلی های راحتی کنار استخر نشست.
نگاه دخترک ماند به عضلات درهم تنیده و ورزیده اش و با چرخش سر او سریع چشم هایش را فراری داد. ارسلان زیرکانه مچش را گرفت… لبخند زد! قلقلک دادن احساساتش فقط زمان میخواست و کمی نرمش… عشق اگر برایش تور پهن میکرد دخترک تا ابد در دامش گرفتار میشد.
یاسمین بی پناه بود و یک تکیه گاه کنار نهال خسته ی روحش میتوانست تا ابد سرنوشتش را به دست بگیرد.
با طولانی شدن سکوت و کش آمدن نگاهش به حرکات آرام آب، یاسمین به اجبار جلو رفت. لب هایش مثل ماهی باز و بسته شد اما زبانش نچرخید چیزی بگوید.
_هر چی تو دلت مونده رو بگو… خجالت نکش
یاسمین با پلک زدنی نگاه چسباند به نیمرخ آرام او… موج های چهره اش خشم نداشت. انگار اقیانوس وجودش بعد از طوفانی عمیق به آرامش رسیده بود
_تو بهم گفته بودی کمکم میکنی؟ یادته؟
ارسلان خندید: الانشم نگه داشتنت واسه من سودی نداره.
یاسمین با بغض لب برچید: باید مستقیم بهم بگی که سربارتم؟ دلت اینجور خنک میشه؟
_مستقیمم نگم خودت باید بفهمی که بخاطر وجودت توی خونم چقدر تحت فشارم. من از این وضعیت هیچ رضایتی ندارم صدبار گفتم زندگیم بخاطرت داره مختل میشه.
کام دخترک میان دو دو زدن های بغض توی گلویش تلخ شد… مثل زهرمار…
_پس چرا ولم نمیکنی که هر بلایی میخوان سرم بیارن؟ اصلا چرا از خونه ی شاهرخ نجاتم دادی؟
جانش هم درآمد تا این سئوال را پرسید. انگار ته دلش به جواب او خوش بود. جوابی که شاید تکلیف دلش را با خودش مشخص میکرد.
ارسلان صاف روی صندلی نشست و سرش را بالا گرفت. چشم های دخترک روی تنش ثابت نمیشد. هنوز چهره اش از نگاه کردن به او سرخ میشد…
_صادقانه بگم؟
یاسمین با تعجب نگاهش کرد و او نفس عمیقی کشید: به پدرت خیلی مدیونم.
قلب دخترک سنگین شد. بغضش را با نیش دندان هایش مهار کرد و ارسلان رک و راست گفت: پدرت تو سال های وحشتناک زندگیم خیلی بهم کمک کرده. بخوامم نمیتونم فراموش کنم. آدمم سنگ که نیستم.
زانوهای یاسمین لرزید. نیشخند زد… دل خوش کرده بود به چیزی غیر ممکن…
_دستت و گرفتم که اگه ته جهنمم دیدمش بتونم تو روش نگاه کنم. دیگه همه فهمیدن چقدر براش ارزش داشتی…
یاسمین خندید. بی هدف سر تکان داد… انگار از گور بیرون آمده بود و قرار بود به زنده ماندنش بخندد… قدم هایش عقب رفت. تعادل نداشت و اگر ارسلان دستش را نمیکشید به حتم زمین میخورد.
لحنش اما با قبل هیچ تفاوتی نداشت: این قضیه ی ازدواج واسه من از همه زجر آور تره. شب و روز دنبال یه راهی میگردم که منصور و بپیچونم اما نمیشه… من بخوام شونه خالی کنم و عقب بکشم عاقبت تو رو فقط خدا میتونه پیش بینی کنه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ارسلان گولاخخخخخ
ای بنازمممممممم
ای بابا یاسمین بشین قبول کن خو😶
نمیشه این رمان رو روزی دوتا پارت بدی اصلا آدم سیرنمیشه🥺🥺🥺
هوهووووو عروسیییی🍷🍷🍷🍷🍾🍾🍾💃💃💃🕺🕺🕺🕺🍺🍺🍺🍻🍻🍻🥂🥂🥂🍰🧁🥧🍨🍩🍪🎂🍧🍦😂😂😂❤❤❤