ماهرخ آنقدر شوکه بود که حتی نمیتوانست زبان باز کند. هیچکس هم نبود بدادش برسد… متین سر گذاشته بود روی میز و یاسمین گوشه ایی نشسته، بی صدا اشک میریخت. فضا شده بود مثل همان قبری که قرار بود فرهاد در آن بخوابد. سرد و تاریک… جانی نداشتند که برایش مویه کنند. هنوز میان بهت و حیرتی دست و پا میزدند که ارسلان هم با آن همه ادعا نتوانست هضمش کند.
یاسمین بی حرف بلند شد و لیوانی آب قند درست کرد و کنار ماهرخ ایستاد.
_ماهی…
صدایش بزور به گوش خودش رسید. انقدر بغض توی گلویش جمع شده بود که نتواند درست کلمات را ادا کند. لیوان را روی میز گذاشت و کنار زن روی مبل کز کرد. زانوهایش را توی شکمش کشید و نفسش به شماره افتاد.
_آخه چرا کشتنش؟
تن ماهرخ لرزید. تکان آرامی خورد و نفس عمیقش با رها کردن بغض توی گلوش یکی شد. دست روی قلبش گذاشت و هق هق، تپش های قلب بی جانش را سست کرد.
یاسمین با بغض بازویش را گرفت: ماهی جونم…
جایشان عوض شده بود انگار… هر کاری میکرد تا ان ها کلمه ایی حرف بزنند. دلش داشت از این همه سیاهی میترکید. باورش نمیشد که فرهاد مرده باشد… باور نمیکرد که کشتن یک آدم تا این حد ساده باشد.
ماهرخ راست میگفت… عادت کردن به این همه سیاهی کار راحتی نبود! دلی میخواست از جنس سنگ… سنگی که سالیان سال ضربه بخورد و اما باز هم محکم بماند.
عادت کردن به این همه سیاهی کار او نبود! جانی نداشت برای جنگیدن و ضربه خوردن. یک طوفان برای متلاشی کردنش کفایت میکرد!
با صدای در سرش به ضرب بالا آمد. متین بلند شد و ماهرخ دست از گریه برداشت. تکان نخورد اما نگاهش با یک دنیا غم چسبید به قامت ارسلان…
متین جلو رفت: آقا؟!
دست ارسلان با آشفتگی بالا آمد و انگار همانطور خواهش کرد که چیزی نگوید. کمرش صاف بود اما یک جرقه کافی بود تا از پا بیفتد.
سرش پر بود از صدای جیغ و فریاد… اسلحه بود و گلوله و زنی که جلوی چشمانش مثل یک گل پر پر شد.
متین عقب رفت و ارسلان حتی نتوانست به ماهرخ نگاه کند. قدم گذاشت سمت پله ها اما زمین زیر پایش با صدای جیغ کوتاهی لرزید.
_همش تقصیر تو بود.
انگار کسی از پشت سر هولش داد توی دره ایی عمیق…
نفس در سینه اش ماند و یاسمین جمله ی بعدی را بلند تر فریاد کشید: فرهاد بخاطر تو مُرد ارسلان خان.
قلبش سخت تر کوبید. زانوهایش سست تر شد و خواست بزور قدم هایش را جلو بکشد که دخترک سریع سمتش دوید و راهش را سد کرد.
گریه و اشک چشمهایش را ریز کرده بود. لب هایش از شدت جویده شدن زخم بود و پوست صورتش قرمز…
_شنیدی چی گفتم قهرمان؟ شنیدی؟ فرهاد و بخاطر تو کشتن. بخاطر توی عوضی یه آدم مرد…
ارسلان با درد پلک بست. انگار کسی یک چاقوی تیز را با بیرحمی توی قلبش فرو کرد. متین حس کرد حرکات قفسه ی سینه او کند شده که با نگرانی جلو رفت و یاسمین را عقب کشید.
_دهنت و ببند یاسمین.
یاسمین بشدت پسش زد و اینبار پیراهن ارسلان را از پشت کشید: چرا ساکت شدی؟ حرف نمیزنی؟ هیچی نداری بگی نه؟ میدونی مقصری لال شدی؟
ارسلان تکان هم نخورد و متین دست دخترک را محکم گرفت و اینبار فریاد زد: خفه شو یاسمین. بیا اینور ببینم…
زمان برای دخترک روی عقربه های نحس و سیاهی میرقصید. حالش شده بود حکایت همان شکوفه ایی که با دیدن طوفان تمام امیدش را از دست داده…
اشک میریخت اما باز هم از بغض تهی نمیشد.
دست ارسلان به نرده ها چسبید و یاسمین با بغض اما آرام گفت: خدا لعنتت کنه… تو اگه ولش نمیکردی الان زنده بود. وجودت برای همه خطرناکه… میشنوی؟
پاهای ارسلان از حرکت ایستاد و وقتی سرش چرخید سمت او ، یاسمین به خوبی جوشش خون را توی مردمک هایش دید. آشوب بود و حس جدیدی که ازش سر در نمیآورد. ارسلان نرده ها را رها کرد و دخترک بی اراده عقب رفت. متین محکم دستش را گرفته بود.
ارسلان جلو رفت و متین دخترک را پشت خودش کشید: شما برید بالا آقا. این الان ناراحته نمیفهمه چی میگه.
نگاه ارسلان پی یاسمین بود و چشم های فرارش: خیلی بخاطر فرهاد ناراحتی؟
یاسمین بغض کرد. میترسید ارسلان بهش حمله کند. حالت عادی نداشت…
آرام گفت: نباید باشم؟ مردن یه آدم برای تو اینقدر عادیه؟
_برای من عادیه. تو چی؟ شاید موندن کنار شاهرخ برات عادی شه.
قلب یاسمین یک لحظه ایستاد و متین با حیرت نگاهش کرد و تا خواست بینشان بایستد ارسلان بی هوا بازوی دخترک را کشید. یاسمین داشت سکته میکرد. لب هایش با بغض بهم پیچید و صدای ساییدن دندان های ارسلان را شنید.
_وجود من برای همه خطرناکه. پس میفرستمت کنار شاهرخ… نظرت چیه؟ دووم میاری؟
متین چشم گرد کرد و ماهرخ با همان حال خرابش بلند شد تا پا درمیانی کند که ارسلان عصبی دست بلند کرد و صدایش بلند تر شد.
_میدونی چرا فرهاد و کشتن؟!
پلک های او با ترس بهم چسبید و ارسلان محکم تکانش داد و جیغش را درآورد: ولم کن آشغال.
_پرسیدم میدونی چرا دستیار چندین ساله ی منو کشتن؟ میخوای بدونی؟
یاسمین لب به دندان گرفت تا بغض توی حلقش نترکد.
ارسلان وحشی شده بود و انگار با چشمهایش میخواست تکه پاره اش کند.
ماهرخ بزور جلو رفت و اما دهانش با فریاد او بسته شد.
_بخاطر توی لعنتی… شاهرخ بخاطر توی مزاحم دستیار منو سلاخی کرد. چون توی لعنتی شدی بلای جون من که بخاطرت فرهاد و بیرون کردم.
دخترک تکان بدی خورد. نفس های خشمگین ارسلان مستقیم روی صورتش پخش میشد…
دهانش باز ماند و ارسلان محکم یقه ی لباسش را گرفت. حرکاتش دست خودش نبود! شقیقه هایش نبض میزد و میان سرمای هوا دانه های عرق از صورتش پایین میچکید.
متین لال شده و جرات نداشت جلو برود…
زخم روی قلبش بود و حالا با بیرحمی نمک میپاشید تا خودش را آزار دهد…
_با برنامه ریزی اون کفتار حرومزاده خودکشی کردی و تا دم مرگ رفتی بازم کوتاه نیومدی با اون افشین بی پدر دست به یکی کردی که بری تو خونه ی اون مادر خراب… رفتی به گوه خوردن افتادی ولی همه ی زندگی منو مختل کردی.
یاسمین داشت میان دست های او بیهوش میشد که او با نفسی تند فریاد زد: من فرهاد و بخاطر تو بیرون کردم که حالا جنازه اش و برام آوردن. فرهاد دست راست من بود لاکردار… حالا توی بیشعور شدی وکیل مدافعش؟ منو بازخواست میکنی؟
متین بی طاقت آرنجش ارسلان را گرفت: ولش کنید آقا…
_اصلا واسه چی اینجا ور دل من موندی وقتی وجودم برات خطرناکه؟ ها؟
ناخن های دستش پوست دخترک را خراشید و صدای او باز هم از ترس توی گلویش ماند. میترسید حرف بزند ارسلان گردنش را بشکند…
حال و روز او شده بود طوفانی که تا یک منطقه را به آتش و خون نمی کشید از پا نمیفتاد.
متین خواست مشت های ارسلان از یقه ی او پایین بکشد که او بشدت پسش زد و اینبار ماهرخ هم به حرف آمد.
_اقا محض رضای خدا…
_من خدا نمیشناسم. صدبار گفتم با من از خدا حرف نزن…
ماهرخ با درد چشم بست. متین با درماندگی به یاسمین نگاه کرد که حتی لب هایش هم از ترس تکان نمیخورد. انگار ایستاده زیر فشار دست های او بیهوش شده بود.
_اقا ولش کنید داره سکته میکنه.
کسی توی چشم های ارسلان به قصد کشت شمشیر میزد. صدای شلیک گلوله از مغزش خارج نمیشد. نه وحشت را در چهره ی دخترک میدید نه لرزش تنش را حس میکرد. فریاد میزد تا عقده هایش را خالی کند. چیزی شبیه سنگ بیخ گلویش راه نفسش را بسته بود و هر چقدر فریاد میزد خلاص نمیشد. سینه اش سنگین بود و سرش سنگین تر…
متین از مکث طولانی اش استفاده کرد و یاسمین را از زیر دست های او عقب کشید. دخترک بزور نفسش را رها کرد و متین دستش را گرفت.
آرام پرسید ” حالت خوبه؟ ” و با تکان سر او لبخند تلخی زد و با ایما و اشاره بهش فهماند که باز هم سکوت کند تا بلوای تن ارسلان بخوابد…
یاسمین دستی به گلوی سرخش کشید و متین با دیدن رد خون روی لب هایش اخم در هم کشید.
ارسلان نفس عمیقی کشید و وقتی پلک باز کرد یاسمین بی اراده قدمی عقب رفت و پشت متین پنهان شد. فقط صدای او را شنید و یک لحظه قلبش تا مرز ایستادن رفت…
_بهش بگو وسایلشو جمع کنه. دیگه نمیخوام اینجا باشه…
متین با بهت به ارسلان نگاه کرد و یاسمین شوکه جلو رفت.
ماهرخ با ترس زبان چرخاند: یعنی چی اقا؟
_یعنی این دختره باید از خونه زندگی من بره بیرون. نمیخوام ببینمش…
_کجا برم؟
ارسلان مکث کرد و نگاهش روی تن ناپایدار او چرخید. انگار داشتند جانش را ذره ذره میگرفتند…
خونسرد نبود اما نفس هایش آرام تر از سینه اش بیرون میزد… سر تکان داد و به در اشاره کرد: یه جا دیگه وجود من برات خطرناک نباشه.
لایه ی براق روی مردمک هایش خط انداخت و زانوهایش سست شد.
بغض پررنگ ترین حس توی صدایش بود: یعنی منو از خونت بیرون میکنی؟ به همین سادگی؟
ارسلان محکم گفت: آره بیرونت میکنم. برو پیش شاهرخ یا هر جا که احساس امنیت داری… ولی دیگه جلوی چشم من نباش فهمیدی؟
سر یاسمین بی هدف تکان خورد. این حجم از بیرحمی او را باور نمیکرد. ماهرخ هم مثل بیچاره ها خشک شده بود و هیچ چیز برای گفتن نداشت. مرگ فرهاد شده بود طلسمی نحس تا جان همه شان را بگیرد.
ارسلان که سمت پله ها رفت، متین به خودش آمده سریع ساعدش را گرفت و نگهش داشت: آقا یعنی چی این حرفا؟
ارسلان ارام زمزمه کرد: ببرش خونه ی منصور.
_چرا؟
_چون نمیخوام ببینمش و صداشو بشنوم. حوصله شو ندارم…
_همین؟
ارسلان پلک جمع کرد: دنبال چیز دیگه ایی
هستی؟ کم بدبختی دارم؟
متین زبان روی لبش کشید و فاصله اش را با او کمتر کرد. بی مقدمه گفت: دانیار برگشته…الان خونه ی منصور خانِ.
سر ارسلان به ضرب پس رفت. نگاهش با حیرت چسبید به او و حرف های منصور مثل یک نوار توی گوشش تکرار شد. دانیار برگشته بود؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا خدا
یاسمن به شدت پررو و لوسه مرگ فرهاد تقصیر مودسه ولی میندازه گردن ارسلان
در کنارش ارسلان هم خیلی بی رحم و سرده
بهتر که یاسمن بره خونه منصور و بفهمه دانیار از رفیقای قدیمیشه و عاشق هم شن و ازدواج کنن و دل ارسلان بوسوزه 😛
افرین ارسلان عجبا مرگ فرهاد تقصیر اون بود الان میگه تقصیر توعه ارسلان😒
یاسمین خانم زیادی پرو تشریف دارن
من دلم خنک شد ارسلان به یاسمین اون حرفها رو زد چون واقعا مرگ فرهاد تقصیر خود یاسمین بود.
من جای یاسمن بودم یه لگد ارسلان رو مهمون میکردم و خونه رو ترک میکردم این اصن غرور نداره؟
من جای یاسمین بودم خفه میشدم
جایی نداره که بره
الان امن ترین جا خونه ارسلانه
این یاسمین اگر بره تو خیابون میمیره انقد که لوس و ننره