متین ابرو جمع کرد و دخترک لب زیرینش را به دندان به دندان کشید.
_این حرفت یعنی چی یاسمین؟
دخترک پلک زد و حس کرد مغزش از درد تکان خورد.
_هیچی!
متین مقابلش نشست و با دقت خیره اش شد: یعنی به آقا شک داری؟
_من به هیچکی اعتماد ندارم.
گیج بود. حرف های امروز دانیار هم شد قوز بالا قوز… ارسلان رهایش کرده بود؟ به همین سادگی؟!
با نگاه سنگین متین سرش را بالا آورد و او دلخورد گفت: بخاطر حرف های اون عوضی…
_همش حرف های اون نیست متین. آدمی که منو از خونه اش بیرون کرد قابل اعتماده؟
_دست گذاشتی رو نقطه ضعفش. هر آدمی یه درجه تحملی داره یاسمین. اون حرفا براش خیلی سنگین بود!
چشم های دخترک جمع شد و سرش پایین رفت. زیاده روی کرده بود! گفته بود وجود او برای همه خطرناک است و حالا به یک نیم نگاهش هم محتاج شده بود!
_باشه تقصیر من بود.
متین با تعجب نگاهش کرد و دخترک ادامه داد: ولی فکر نکنین که من اینجا دووم میارم و مثل عروسک کوکی میذارم هر بلایی میخوان سرم بیارن. یه بار با چند تا قرص تا دم مرگ رفتم ترسم ریخته بازم میتونم اینکارو بکنم.
با نگاه خیره و کبود متین، چهره اش باز شد. خجالت زده چشم هایش را دزدید و وقتی او خودش را جلو کشید، لب بهم فشرد.
_خیلی بیشعور و بی عقلی یاسمین. خیلی…
با دست به ساختمان اشاره کرد: این پسره رو دیدی؟ دانیار… ۲۵ سالشه اما شیطون و درس میده. حالا فکر میکنی برای اومدن تو گروه از فیلتر کی رد شده؟ ارسلان خان… کی بهش آموزش داده؟ بازم ارسلان خان.
یاسمین پوزخند زد: خب پس طبیعیه بشناستش…
_میدونی چرا چند سال خارج بوده و الان برگشته؟
خطوط صورت دخترک دوباره توی هم رفت و متین صدایش را پایین آورد: به عنوان جاسوس اونوریا برگشته ایران.
یاسمین چشم گرد کرد: چی؟
_اینو حتی منصورم نمیدونه ولی به آقا سریع خبر دادن که حواسش به کاراش باشه چون بخاطر منافع خودش ممکنه همه رو تو خطر بندازه.
یاسمین “وایی” گفت و متین لبخند زد: تو نمیتونی رو حرفای همچین آدمی حساب کنی و به ارسلان شک کنی.
دخترک لب گزید. با استرس پرسید: یعنی ارسلان اینکارارو نمیکنه؟
_تو به اینجور چیزا کار نداشته باش. ولی یه آدمی مثل دانیار از شاهرخ و دشمنی آشکارش هم خطرناک تره. جون میکنه جای آقا رو بگیره اما نمیتونه چون قدرتش و نداره.
یاسمین با کنجکاوی لب بهم فشرد و متین با لبخند دستش را گرفت.
_حالا چون اقا باهات بداخلاق میشه که نباید حرف هر خری و راجبش باور کنی.
_اعصابم و خرد کرد… اون دیو دو سر و دیدی چطور رفتار کرد؟ انگار من وجود ندارم.
_خیلی از دستت ناراحت شد. نباید اونجوری باهاش حرف میزدی!
_آخه بخاطر فرهاد خیلی ناراحت شدم.
متین با درد پلک زد: فکر میکنی برای خودش راحت بود؟ کلی زیر سئوال رفت… ولی زندگی این آدما همین شکلیه. هر کی میاد خودش انتخاب میکنه پس باید واسه آخرشم خودش و اماده کنه.
چشم های داغ یاسمین توی حدقه چرخید و دست روی لب هایش گذاشت.
_منصور باهات حرف نزده؟
سر دخترک به نشانه منفی بالا رفت: هیچی نگفته. حتی یک کلمه…
متین کلافه پنجه هایش را باز کرد و دست دخترک را محکم فشرد: اقا عصبانیه از اینجا موندنت اونم با وجود این پسره. ولی یکم صبوری کن!
دست یاسمین یخ زد و با بهت خیره اش ماند: یعنی منو نمیبرین؟
متین چهره جمع کرد و دخترک با بغض به دستش چنگ انداخت: من اصلا اینجارو دوست ندارم. ببین حال و روزمو…
_فقط چند روز صبر کنی همه چی درست میشه.
_چی قراره درست بشه؟ ارسلان اخلاقش عوض میشه یا مثلا… اصلا من ازش معذرت خواهی کنم خوبه؟
متین با بیچارگی و درماندگی دستش را پس کشید که بغض دخترک ترکید: وای تو رو خدا اصلا خودم باهاش حرف میزنم.
میان همان آشفتگی و بی قراری خواست بلند شود که متین دستش را کشید.
_الان نرو… بذار خودش بیاد بیرون بعد حرف بزن.
قلب یاسمین توی دهانش میزد. زبان دراز و افسار گسیخته اش انگار شده بود بلای جانش. نه آسایش داشت نه حتی آرامشی موقت… همه چیز در هاله ی خاکستری ترس و اضطراب دور سرش میچرخید.
هنوز پلک هایش بسته بود که با شنیدن صدای بم او درست پشت سرش دست و پای یخ زده اش سست شد.
_بریم متین؟
پاهایش به زمین چسبید و لب هایش با فشار زیر دندان هایش کشیده شد. متین جلو رفت و نگاه ارسلان قد و قامت دخترک را از نظر گذراند.
_بریم آقا…
یاسمین جان کند تا مقابل او و چشمهای همیشه عجیبش زانو خم نکند. آرام چرخید و نگاه ارسلان با حسی فراتر از خشم تنش را لرزاند. رد پررنگ خشم توی نگاهش درد را فریاد میزد با یک دنیا آشفتگی…
قطره اشکی سمج از چشم یاسمین پایین چکید و مردمک های مرد مقابلش جمع تر شد. دلش میان آشوب و درد یک دنیا فریاد نزده داشت.
نگاه تب دار دخترک پر بود از التماس و حسرتی که تا آن لحظه باورش نمیکرد. لب بهم فشرد و با استرس قدمی جلو گذاشت. سرش بالا بود و نگاهش پایین… مثل پرچمی بی افتخار…!
_منو نمیبری؟
نفس ارسلان از لحن مظلوم او حبس شد و قلب متین تا گلویش بالا آمد. شاید اگر ارسلان مقابلش نبود همان لحظه در آغوشش میگرفت. بدون توجه به هیچ شرع و قانونی… برادر میشد برای دختری که پشت و پناهش را طوفان به یغما برده بود.
جای هر حرف و حرکتی چند قدم عقب رفت تا شاید ارتباط میان آن ها را چیزی شبیه محبت ترمیم کند. محبتی که نه سرش معلوم است نه تهش… یک حس عجیب با منشأیی عجیب تر…
ارسلان جلو رفت و یاسمین سریع سر بلند کرد. بغض داشت اما لب هایش را بهم چسباند تا رسوا نشود. چشمهایش ولی همه ی حال دلش را برملا میکرد.
_کجا ببرمت؟
صدایش دلگیر تر از نگاهش بود. یاسمین نفس گرفت و با قدم بعدی ارسلان، عطر تنش را به ریه کشید. کمر دخترک چسبید به میز پشت سرش و درمانده تر از همیشه به دامن بغض هایش پناه برد.
_من نمیخوام اینجا بمونم ارسلان.
ارسلان؟! پیشوندش را انداخته بود تا دلش به رحم آید یا…؟! ابروهای ارسلان بالا پرید و دخترک خجالت زده سر پایین انداخت. قلبش مثل یک گنجشک سرما زده بی جان شده بود! میتپید و نمیتپید… حیران بود میان حسی که داشت خفه اش میکرد تا برگردد به همان اتاق در چند قدمی او…
_چرا اینجا بهت خوش نمیگذره؟
یاسمین ابرو درهم کشید و چشم های دردناکش را چند بار بهم زد.
_بهم متلک میندازی که بیشتر خجالت بکشم؟
ارسلان خونسرد سرش را تکان داد: خجالت چرا؟ دوست داری بیای پیش آدمی که وجودش برای همه خطرناکه؟ تازه یه دوست هم پیدا کردی داشتی باهاش درد و دل میکردی.
_ارسلان…
_ارسلان؟ آقاش و خوردی؟
با لحن محکمش بند دل یاسمین پاره شد. نگاهش مات شد روی صورت او و ارسلان لبخند کمرنگی زد.
_اینجا کسی برات خطر ایجاد نمیکنه. بهتره پیش مادرت بمونی… منم همون آقا ارسلان. حله؟
لب های یاسمین زیر فشار بغض لرزید. انگار با نگاهش بیچارگی را فریاد میزد تا دل او بهش رحم کند.
_همین؟
ارسلان خونسرد تر از همیشه پلک زد و تا پشتش را به او کرد دست های دخترک دور کمرش حلقه شد.
نفسش با حیرتی عجیب ماند توی سینه اش و قلب چند صدم ثانیه از کار افتاد و اینبار پمپاژ را با قدرت بیشتری شروع کرد.
_ازت معذرت خواهی کنم همه چی درست میشه؟
ارسلان آب دهانش را به سختی قورت داد. توقع این حرکت را از اونداشت: چی قراره درست بشه؟
یاسمین سر چسباند به کمر سفت او و صدای تپش های قلبش را هم شنید. آرام تر شده و با خیالی جمع نفس میکشید. انگار بعد از چند روز نهال
طوفان زده ی جان و تنش یک پناه پیدا کرده بود.
_دلخوریت از من.
رنگ پیشانی ارسلان سرخ شد و دست های دخترک محکم تر دور کمرش گره خورد.
_ازت معذرت خواهی کنم که بابت حرف اون شبم منو ببخشی. میبخشی؟
نفس ارسلان با همه ی محکم بودنش گرفت.
_یاسمین؟
بغض لب های دخترک را پیچ و تاب داد. چند روز بود که اینطور نامش را صدا نزده بود؟
_میشه ببخشی ارسلان؟
دست ارسلان با مکث روی دست های ظریف و لرزان او نشست و انگار زیر دل دخترک آتش روشن شد. گرم شد… قلبش با اشتیاق بیشتری راهش را پیش گرفت!
_دیگه نمیگم اقا ارسلان. میگم ارسلان که بفهمی من…
حرف توی دهانش ماسید. لب گزید و ارسلان با لبخند تلخی دست هایش را فشرد تا او رهایش نکند.
_که چیو بفهمم؟
یاسمین درمانده خواست عقب بکشد که ارسلان محکم تر نگهش داشت…
_فرار نکن دختر کوچولو.
_من فرار نکنم تو قول میدی ولم نکنی؟
ارسلان یک لحظه چنان جا خورد که دست های او را رها کرد و سمتش چرخید. نمیتوانست از خیر دیدن چشمهای او بگذرد.
یاسمین با خجالت سر پایین انداخت و دست مرد نرم چانه اش را بالا کشید…
_یاسمین؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای وللل چه حرکن خفنی زد یاسمن سرتق
پارت نداریم؟؟
ننشون فداشون بشه 😍 بعد جنگ و دعوا یکم مهربونی خوبه 😍😍
عالی بود کاش قسمت فردا ضد حال نشه.
من قلبم داره تند تر از اونا میزنه که 🤤
عالی بود خوشمان امد 😍😍😍
وای خدای من چه جذاب وعاشقانه
اوخییییی انقد اینا بهم پریدن یه ذره صحنه ی عشقولانه آدم و سر ذوق میاره
حاجییی نزارمون تو خمارییی😟😟😟
وووااایییی چرا اینجا تموم کرد
خبلی این پارتش قشنگ بوددد😍😍😍👀👀😍😍😍😍😍🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
لی لی لی لی حوضک🙂🙂🙂بچه هام عاشق شدن فداشون بشمممم🥰🥰🥰🥺🥺🥺❤❤❤😍😍😍🍾🍾🍾🥂🥂🥂🍻🍻🍻
چقد لحظات عاشقانشون دلچسبه !🙂
بیشتر از عشقولانه های ارزوی عروسک دلنشین تره😅😌
وووااای چرا تموم شدددددد بابا جای بدی تموم شدددد
خدایاااا دارن عاشق هم میشن؟🤩