همان دستی را که توی گچ بود بالا آورد و نشانش داد: روز اول و چی؟ مچ دستتو شکوندم و یه تیغ گذاشتم رو شاهرگت…
پشت پلک های یاسمین سوخت. ارسلان انگشتش را آرام روی رد کمرنگ گردن او کشید و سرش نزدیک تر شد. دلش با دیدن چهره ی رنگ پریده ی دخترک جمع شد اما باید حجتش را تمام میکرد…
_من یه قاتلم… آدم میکشم. بین یه مشت جانی بزرگ شدم، خون و خونریزی برام عادی ترین کاره. چطوری میخوای کنارم دووم بیاری؟
یاسمین حس کرد کسی زیر پوست تن و صورتش چاقو انداخت. زانوهایش میلرزید و زمین زیر پایش سست شده بود. ارسلان میخواست جان به سرش کند؟!
_همونطوری که همه میگن من یه آدم روانیم یاسمین. چجوری میخوای بیای تو تختم و کنارم بخوابی؟
یاسمین اینبار با وحشت نگاهش کرد و ارسلان لبخند زد واز حال خرابش سوء استفاده کرد.
_چجوری میخوای شب به شب از این مرد تمکین کنی؟
یاسمین به آنی قالب تهی کرد و اگر ارسلان محکم نگهش نداشته بود با سر سقوط میکرد.
زبانش بزور توی دهانش تکان خورد. ارسلان شوخی میکرد یا قرار بود همینجا فاتحه ی همه چیز را بخواند؟
_تو… تو دیوونه شـــدی؟
ارسلان میان جدیت لبخند زد و دخترک گیج و منگ نگاهش کرد: چی میگی ارسلان؟
ارسلان میان جدیت لبخند زد. چشمهایش هنوز کبود بود و آن رنگ وحشی میانشان پررنگ…
صدایش خشک بود و ترسناک: مگه قرار نیست زن من بشی؟ ازدواج برات بچه بازیه؟
دل یاسمین داشت کنده میشد: مگه این ازدواج صوری نیست لعنتی؟
ابروهای ارسلان با مکث و نگاهی طولانی جمع شد: صوری؟!
یاسمین با ترس آب دهانش را قورت داد: آره مگه…
_کی همچین غلطی کرده؟ یعنی من زنمو مثل عروسک کنار خودم نگه میدارم و بهش نگاهم نمیکنم؟
یاسمین چنان جا خورد که فقط مات و مبهوت به او خیره ماند! وقتی ارسلان سر خم کرد توی صورتش، با دیدن جدیت او ته قلبش خالی شد…
ارسلان انگشت به سینه ی خودش کوباند و محکم گفت: زنِ من ، زن منه… هیچ تعریف دیگه ایی برام وجود نداره.
یاسمین تکان بدی خورد و ارسلان اینبار انگشتش را به قفسه ی سینه ی لرزان او چسباند.
_حواست باشه تو دیگه زندانی من نیستی دختر کوچولو.
چشم های یاسمین به اشک نشست: میشم اسباب بازیت که جور دیگه ایی عذابم بدی؟
ارسلان حرفش را روی هوا زد: زن من شدن برات عذابه؟ پس چرا قبول کردی؟
_من نمیدونستم قراره جدی بگیریش ارسلان. منصور گفت قراره ازم محافظت کنی ولی…
ارسلان عصبی میان حرفش پرید: من آدمم نباشم سنگم نیستم که از دختری که راست راست تو خونه ام راه میره و از قضا زنمه بگذرم. چرا بگذرم؟ مگه مرد نیستم؟
یاسمین از شدت حرص و بغض و خجالت چشم بست و ارسلان چانه اش را گرفت و مجبورش کرد پلک باز کند. چشمهای تیره اش ترسناک شده بود. دستش داغ بود و دخترک حرارت تنش را به خوبی حس میکرد!
_باهات شوخی ندارم یاسمین…
قلب یاسمین سنگین شد و با تمام دل آشوبه اش جلوی بغضِ بی پدرش را گرفت.
ارسلان یک لحظه هم تنش را رها نکرد: اگه زنم بشی یک سانت نمیذارم از کنارم جم بخوری یاسمین. قرار نیست یه عروسک و عقد کنم و کنار خودم نگهش دارم وقتی اسمت بچسبه پشت اسمم دیگه هیچی برام مهم نیست.
انگشت اشاره اش را مقابل نگاه ترسیده و براق او تکان داد و میخش را با قدرت بیشتری کوباند.
_حواست باشه حساب زن منو هیچکس حتی منصور نمیتونه ازم پس بگیره. قراره عقدت کنم که مقابل یه دنیا اختیارت و داشته باشم ولی تو هم خوب به عواقبش فکر کن خانم…
یاسمین دیگر جانی در بدن نداشت تا با او مقابله کند. تمام تصوراتش با حرف های دود شده بود و حالا باید با افکار سمی تری میجنگید…
سیبک گلویش تکان خورد و ارسلان با مکث رهایش کرد: بازم فکر کن و تصمیم اخر و بگیر هر چی باشه من بهش احترام میذارم.
یاسمین لب بهم فشرد تا بغض و اشک باهم از جانش بیرون نزند. نگاهش روی قامت استوار او دو دو میزد.
خطوط صورتش با آرامش چشمانش سر جنگ برداشته و یاسمین مانده بود این همه تناقض را پای چه بگذارد؟!
“ارسلان امروز میاد ته دلت و خالی میکنه. ولی تو عاقل باش و با خودت یادآوری کن که این آدم تا الان چند بار نجاتت داده. پس چیزی برای ترسیدن وجود نداره. باشه؟! ”
پلک بست تا حرفای منصور جای تصویر او را بگیرد. نجاتش داده بود… چندبار… هر چقدر انکار میکرد باز هم او تنها پناهش بود میان گله ی گرگ ها!
بی حرف نگاهش کرد و ارسلان سکوتش را پای ترسش گذاشت. سرش را به معنای “چیه” تکان داد اما دخترک میان تب و تاب نگاه سردش لبخند بی جانی زد.
عقب رفت و یادش آمد که این مرد بخاطرش زخمی شد… ریسک کرد و آمد به خانه شاهرخ تا نجاتش دهد.
پلک زد و عقب تر رفت… به خودش که نمیشد دروغ بگوید. حس گرما و امنیت آغوش ارسلان شده بود تنها امیدش…!
پلک زد و دهان منصور پشت پلک هایش تکان خورد…
“یه گوشِت در باشه اون یکی دروازه. ارسلان الان تحت فشاره ولی این چیزی و از حمایتش نسبت به تو کم نمیکنه.”
حمایت ارسلان آخرین امیدش به این زندگی بود.
ارسلان نگاهی تیز روانه اش کرد اما قبل از اینکه دهان باز کند دخترک تیر آخر را پرتاب کرد…
_با همه ی این حرفا بازم قبول میکنم زنت شم ارسلان خان.
ارسلان کلافه میان سالن قدم رو میرفت و یک دم آرام نمیگرفت. باورش نمیشد که عاقبت موش و گربه بازی هایشان به جایی برسد که مجبور شود دخترک را عقد کند. هزار خاطره پیچ میخورد توی سرش و با هر یادآوری، رنگ سرخ خون توی ذهنش جان گرفت…
حکایت چشم های یاسمین هم شده بود حکایت آب روی آتش… هربار که نگاهش میکرد ذهنش همه چیز را مثل یک قاصدک به دست باد رهایی میسپرد.
عاقبت با تمام آشفتگی اش یه گوشه نشست و متوجه سنگین شده نگاه بقیه روی چهره اش نشد!
منصور زنگ زده بود به عاقد و همه منتظر بودند تا از راه برسد… استرس اما از چهره ی هیچکدامشان پوشیده نبود. حتی متین که ایستاده جلوی در، چشم از یاسمین برنمیداشت.
اما دخترک به طرز عجیبی آرام بود. استرس داشت ولی سعی میکرد زیر لایه ی لبخندی کمرنگ روی لبش، پنهانش کند. نگاهش با آرامش پی حرکات ارسلان میدوید و با دیدن آشفتگی او لبخندش پررنگ تر میشد.
متین با مکث و احتیاط کنارش با فاصله نشست و با تعجب توی صورتش دقیق شد: خوبی یاسمین؟!
یاسمین بی حواس “هومی” کشید و چشم ریز کرد و حرکات ارسلان را زیر به ریز پایید…
_به چی اونجوری نگاه میکنی دختر؟
_به آشفتگی همسر آیندم که دلش میخواد سر به تنم نباشه.
متین کوتاه خندید: فتنه…
یاسمین سرش را کمی خم کرد و پچ پچ وار گفت: میبینی متین؟ حس میکنم وقتی اینطوری دستاشو مشت میکنه میخواد بیاد خفه ام کنه!
متین دست جلوی دهانش گرفت تا صدای خنده اش بلند نشود.
_پس چرا مثل دیوونه ها هی لبخند ژکوند میزنی؟
یاسمین محو ارسلان که چشم بسته و سرش را به تاج مبل تکیه داده بود، لبخند زد و گفت: میدونی از چیش خوشم میاد متین؟ اینکه دوست نداره من وارد زندگی کثیفش بشم. هر کاری کرد پشیمونم کنه ولی من هیچ حس بدی از رفتارش نگرفتم…
نگاه سرگردان و متعجب متین به نیمرخ روشن او چسبید. توی جنگل چشمهایش خورشید طلوع کرده بود و مثل آتشی درخشان می تابید…
حالش مثل روز های قبل پر از بغض و درد نبود. خطوط تیره ی نگاهش از بین رفته و رنگ سفید امید همه ی وجودش را پر کرده بود!
میان تمام حال خوب او سر جلو برد و به شوخی گفت:
_ولی خودمونیم مریض بودی قبول کردی؟
لبخند یاسمین پس از چند ثانیه محو شد و خنده ی مضحکی تحویلش او داد: منصور گفت اگه قبول نکنی شاهرخ شرشو کم نمیکنه.
متین پوزخند زد: بعد از اینم قرار نیست شرش کم شه فقط یکم دل و جراتش میخوابه. به همین سادگی نمیتونه به متعلقات ارسلان اسیب بزنه.
یاسمین با تعجب سرش را چرخاند و اخم هایش با مکث توی هم رفت: متعلقات یعنی چی؟
متین سرش را پس کشید: ها؟
یاسمین عصبی شد: این چه حرفی بود زدی؟ مگه من لباسم؟
متین با ترس آب دهانش را قورت داد: باشه حالا صداتو بیار پایین.
یاسمین چشم غره ایی غلیظی روانه اش کرد که باعث شد متین دست و پایش را جمع کند.
_بیا منو بخور فتنه ی دیوونه!
دخترک فرصت نکرد جوابش را دهد چون ژاله گفت که عاقد رسیده و یک لحظه چنان هول کرد که نزدیک بود لیوان روی میز را بیندازد. متین آرنجش را گرفت و محکم نگه داشت…
_چته دختر؟
یاسمین جرات نکرد به ارسلان نگاه کند. از تنش حرارت بیرون میزد. تمام وجودش تب داشت و انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش با آرامش لبخند میزد.
ارسلان با دیدن چهره ی سرخ او پوزخند زد و بلند شد. متین پشت سر یاسمین ایستاد و یک آن دخترک قالب تهی کرد!
_پاشو دیگه خانم شجاع…
لب های دخترک بهم چسبید و همزمان دست ژاله روی کتفش نشست: پاشو مادر.
منصور که کنار عاقد ایستاده بود و چیزی برایش توضیح میداد، برگشت و منتظر نگاهشان کرد.
_همه چی مرتبه؟
ارسلان بی هوا بازوی یاسمین را گرفت و تن بی جانش را بلند کرد. نفس دخترک حبس شد و صدای او را در نزدیک ترین فاصله شنید...
_نکنه ترسیدی و جا زدی؟
یاسمین نگاه ماتش را از روی عاقد برداشت و چشمانش را بست.
_من آمادم. بریم…
اخم های ارسلان توی هم رفت و بازویش را فشرد. نگاهش از نیمرخ دخترک کنده نشد اما صدایش بالا رفت.
_ما آماده ایم منصور خان.
منصور خیلی خبی گفت و به متین گفت که عاقد را تا اتاق همراهی کند. تردید راه باز کرد میان دلواپسی چشم های یاسمین و با نفس عمیقی لباسش را توی تنش صاف کرد. سفید نبود… اما رنگش به ابی اسمان نزدیک بود و به همین ته دلش خوش بود که حداقل در روز عقدش مشکی نپوشیده!
ارسلان هم پیراهنی خاکستری به تن داشت و مثل همیشه آستین هایش را تا بالای آرنج تا زده بود.
منصور جلو رفت و رو به آن ها گفت: من چند وقته دیگه براتون یه مهمونی بزرگ میگیرم فعلا به همین عقد مختصر بسنده کنید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه
هووووووراا
با این حرفهایی ک ارسلان بهش زد مطمئنمممم کاریش نداره
ینی نهایتا تا یه هفته هیچ کاریش نداره
زمانی کارش داره ک یاسمین اصلا فکرشو هم نمیکنه
خدای من من دق میکنم تا فردا شب😩
عاخی بالاخره😢😍
لیلیلیلیلیلیلیلیللیییلیلیلیلیلیلیلیلی
به افتخار عروس دومادومووووننننن😍😍😍😍
بالاخرههههه دو تفر به هم رسیدنننن
به نیت این که خدایی نکرده پارت بعد یهو یه شهاب سنگ وسط کله ی عاقد نخوره و عقد کنسل نشه صلواااتتت😂😂😂💔💔💔💔💣💣💣💣
ای جان
ایییی جانن
فقط کاش یه پارت دیگه هم بدین بمانسبت عقدشون😂
وای عالی بود خوشمان امد 🥰😍😍😍😍
یه پارت دیگهعهههههههه
پارت عقدددد 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
🥺🥺🥺🥺