ماهرخ روسری را توی دستش چلاند: آقا…
ارسلان از پله ها پایین رفت و همزمان متین هم سراسیمه داخل آمد.
_ رفت اقا… همین الان سوار ماشین جلال شد.
ارسلان نگاه از او گرفت و روبروی ماهرخ ایستاد. زن زیر نگاه او دستپاچه شده بود.
متین با نگرانی جلو رفت: چیزی شده؟
ارسلان آرام پرسید: دختره بهت نگفت کجا میره؟
ماهرخ بی اراده قدمی عقب رفت. سعی کرد نفس بکشد تا زبانش مقابل او به لکنت نیفتد.
_نه آقا. ولی انگار دلشم نمیخواست بره…
ابروهای ارسلان با مکث درهم پیچید. متین با تعجب پرسید: یعنی چی؟
_گفت از اون خونه که فرار کردم به فکر آواره شدنم نبودم ولی الان نمیدونم باید شب و کجا بگذرونم.
متین سر چرخاند و نگاه ارسلان هم با اخم بالا رفت.
_تکلیف چیه ارسلان خان؟
ارسلان پلک بست و با دو انگشت شقیقه اش را فشرد. سئوال های بی جواب ذهنش بهش دهن کجی میکردند.
دنبال یک چیز بود تا بند اتهام را به گردن دخترک بندازد و تکلیفش را مشخص کند اما انقدر شخصیت او مبهم مانده بود که در این پنج روز به هیچ نتیجه ایی نرسد.
با این همه مهارت و سابقه داشت مقابل یک دختر بچه کم می آورد…
ماهرخ آب دهانش را قورت داد: دنبال مدارکشم بود. میگفت بدون اونا کجا برم؟ منم گفتم اگه دست شما باشه که نمیتونیم پیداشون کنیم.
ارسلان با مکث چشم از او گرفت و سر تکان داد. دکمه ی بالای لباسش را بست و اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت.
_حتی اگه حرفای دختره راست باشه الان آدمای احمد افتادن تو شهر تا پیداش کنن. بازم چیزی از اهمیت قضیه کم نمیشه. باید زودتر پیداش کنم…
ارسلان از ساختمان بیرون رفت و متین پشت سرش قدم سمت پارکینگ برداشت.
_ اگه اونا بفهمن دختره پیش شماست چی؟
فکر خودش هم درگیر همین مسائل بود اما نمیخواست یک دختر بچه را آنقدر جدی بگیرد.
کلاه کاسکتش را برداشت و به متین نگاه کرد که بی تکلیف مقابلش ایستاده بود.
_اون بچه اگه خودش ندونه که چقدر واسه گروه مهمه راحت بهمون اعتماد میکنه. جلب اعتمادشم میشه زنجیری به پاهاش که کنار خودمون نگهش داره.
متین عقب رفت. ارسلان روی موتور نشست و کلاه را روی سرش گذاشت.
_ تو با ماشین بیا متین… احتمالا یه زد و خورد داشته باشیم. حواست باشه دختره دست اونا نیفته!
متین چشمی گفت و سمت ماشین رفت. بازی جالب شده بود…
*******
کف دست هایش را بهم مالید و نفسش توی هوا بخار شد. داشت از سرما یخ میزد. نشسته بود روی نیمکت یخ زده پارک و به هیاهوی بچه ها نگاه میکرد.
از صبح فقط در خیابان ها پرسه زده بود و فقط موقع اذان ظهر در یک مسجد پناه گرفت تا کمی تنش گرم شود و با ساندویچ های ماهرخ شکمش را سیر کند. اما بعد از نماز با نگاه های عجیب متصدی مسجد مجبور شده بود از آنجا بیرون برود و خودش را سرگرم راه رفتن کند. حتی کارت شناسایی هم نداشت تا به مسافرخانه برود. سرگردان مانده بود میان شهر و با قدم های خسته اش خیابان های عریض و طویلش را متر میزد.
سرش را به کف دست هایش مالید و اشک روی صورتش چکید. کاش مادرش هم میان دغدغه هایش کمی نگرانش میشد…
نگاهش بی اراده چسبید به دست ضرب دیده اش که در آتل پیچیده بود. چشمهای سیاه آن مرد لحظه ایی از ذهنش دور نمیشد. انگار جاذبه ایی قوی میان یک قالب سرد و خونسرد تعبیه شده بود تا هر فکر و خیالی را با قدرت سمت خود بکشد. بیشتر که فکر میکرد یاد مرداب میفتاد.
نگاهش به دستش طولانی شد و بی اراده اخم کرد
_لعنتی مثل یه تیکه سنگ بود. مرتیکه دیوونه ی روانی…
لب برچید و خیره شد به دختر بچه ایی که میخواست برادر کوچکتر از خودش را تاب بدهد. با ان قد و قامت کوتاهش حتی نمیتوانست دست هایش را به میله بند کند. ابروهایش باز شد و لبخند زد…
نگاهش سمت آسمان برگشت. در عرض چند دقیقه خورشید خودش را پشت ابرها کشید و هوا گرگ و میش شد. سرما با شدت بیشتری قدرت نمایی میکرد.
_خدایا فقط از سرما نمیرم…
با دیدن مردی که پشت یک گاری ایستاده بود و از سماور بزرگی چایی میریخت دلش به ضعف افتاد. به سختی روی پاهایش ایستاد تا خواست قدم بردارد نگاهش گره خورد به یک جفت چشم خیره و… بند دلش پاره شد. مرد جوانی با سر و وضعی مرتب با فاصله ی نسبتا کمی میپاییدش. برای عادی جلوه کردن هر چند لحظه یک بار سر میچرخاند اما تمام حواسش پی دخترک و حرکاتش بود.
یاسمین با ترس قدم های رفته را برگشت و دوباره روی نیمکت نشست. بزاقش را قورت داد و سرش به اطراف چرخید. چند بار پلک زد و وقتی سر بلند کرد متوجه شد که کنار آن مرد شخص دیگری ایستاده و باهم حرف میزنند. کوله اش را روی دوشش انداخت و محکم بند هایش را گرفت.
_وای خدایا…
چشمهاب آن دو نفر چسبید به سمتی و یاسمین رد نگاهشان را گرفت. یک موتوری زیر یک درخت کمین کرده بود و… قلب یاسمین توی دهانش آمد. محاصره اش کرده بودند…
نزدیک بود به گریه بیفتد که یک دختر بچه مقابل پاهایش زمین خورد. با صدای گریه ی بلند او سریع خم شد و دست هایش را گرفت.
با لبخند دست روی موهایش کشید: مادرت کجاست؟
همان لحظه زنی سریع سمتشان آمد: حواست کجاست مامان جان؟
یاسمین با لبخند کمرنگی بلند شد و دخترک را دست او داد: بچه ست دیگه.
یک آن با صدای جیغ بلندی که توی پارک پیچید همه با تعجب سر چرخاندند… انگار دعوا شده بود.
چراغی توی ذهنش روشن شد. باید دندان مصلحت را تیز میکرد تا کنجکاوی اش را سر ببرد و از این فرصت استفاده کند.
رو به زن که ازش تشکر کرد لبخند زد و آرام آرام به عقب قدم برداشت…
میان آن همهمه لحظه ایی نگاه آن موتور سوار سمتش برگشت و انگار یک آن آتش به جانش افتاد. صدای روشن شدن موتور با فریاد آن ها در هم پیچید و یاسمین هر چه در توان داشت توی پاهایش ریخت و شروع به دویدن کرد…
دست هایش بی حس شده بود و کف پاهایش ذوق ذوق میکرد. اما همه ی قدرتش را گذاشته بود تا طول این پارک را بدود. شده بود پرنده ایی که میان طوفان با هر جان کندنی بال و پر میزد و خودش را به هر طرف میکوبید تا از شکار مصون بماند.
نفس پیچ و تاب خورده میان سینه اش را با بازدم عمیقی رها کرد و با دردی که توی سینه اش پیچید مجبور شد لحظه ایی بایستد. دست شکسته اش را به درختی در همان نزدیکی بند کرد و محکم قلبش را چنگ زد.
لب گزید و با وحشت به اطرافش نگاه کرد. تاریکی هوا دیدش را ضعیف کرده بود… با شنیدن صدای موتور قلبش توی دهانش پرید و همانجا پشت شمشادها نشست. آتل دستش داشت باز میشد و باز هم درد تا مغز استخوانش پیچیده بود.
صدای گفتگوی آرامی به گوشش خورد و دست و پایش بیشتر جمع شد. امنیت و آرامشش با وجود آدمهایی که در به در دنبالش بودند هیچ وقت محقق نمیشد.
انگشتان یخ کرده اش را به گونه ی سرخش چسباند و سرش با بغض بالا رفت… آسمان هم سیاه شده بود مثل زندگی و سرنوشتش…
نگاهش از لا به لای شمشاد ها چسبید به آن دو مرد و همان موتور سوار… معلوم بود که از غیب شدن ناگهانی او گیج شده اند.
دست ضرب دیده اش را به آغوشش چسباند و تا خواست بلند شود با دیدن گربه ی سیاهی که زل زده بود بهش بی اراده ترسید و جیغ خفیفی از گلویش خارج شد. نگاه آن ها با تعجب چرخید و گربه پا به فرار گذاشت. یاسمین انگار خشک شده بود که لحظه ایی یکی از مرد ها سمتش دوید تا مغزش به کار بیفتد و جان به پاهایش برگردد.
چند قدم با ان ها فاصله داشت که کوله اش را چسبید و دوید سمت پیاده رو… قلبش مثل یک ماهی از تنگ بیرون افتاده توی سینه اش بال بال میزد. نگاهش لحظه ایی با وحشت به عقب چرخید و یک ثانیه غفلت باعث شد پایش به جدول های کنار باغچه گیر کند و…
با شدت افتاد روی همان دست ضرب دیده اش و صدای جیغش به آسمان رفت. اشک جوشید توی کاسه چشمانش و هق هقش در گلویش جان گرفت. انگار همه یک جا مرده بودند که هیچکس نبود به دادش برسد.
با درد پلک زد و اینبار دو جفت کفش را مقابلش دید و… فاتحه اش را خواند.
یکی از ان ها که سن کمتری داشت روی زانو نشست و با خنده ضربه ایی روی گونه ی دخترک زد: مثل آهو دویدی آخرشم گیر افتادی.
یاسمین با بغض خودش را عقب کشید.
_بیا اینور عماد. آقا گفته یه تار موش کم شه خونمونو میریزه.
_آره دیگه عشق و حالش همیشه واسه بالادستیاست. موش و گربه بازیش واسه ما. البته…
با نگاه بد او یاسمین دست و پایش را جمع کرد.
_کی میتونه از این آهوی خوشگل بگذره.
مرد عصبی بازویش را گرفت: شر به پا نکن عماد. بکش کنار…
_تو رو خدا ولم کنید.
نگاه آن ها چرخید سمت یاسمین و لبخند عماد کریه تر شد.
_تو رو خدا هاتو بذار واسه وقتش خوشگل خانم. ما که یه ناخنکم نمیتونیم بهت بزنیم.
چندین سال میان پر قو بزرگ شد و حالا مثل دختری بی کس و کار افتاده بود دست یک مشت لاشخور و برای تکه پاره نشدن جسم و روحش التماس میکرد.
همان موتور سوار کنارشان پارک کرد و به عماد گفت که ماشین را بیاورد. با رفتن او رفیقش سمتش رفت: باهات کاری نداریم فقط میبریمت پیش بابات.
یاسمین پوزخند زد و با نفرت نگاهش را از او گرفت. دست او را پس زد و وقتی با برداشتن کیفش بلند شد انگار مشتی از غیب رسید که مرد مقابلش به طور ناگهانی روی زمین پرت شد و فریادش به هوا رفت.
با ترس و چشم های گشاد چرخید و کسی با شدت بازویش را کشید و عقب پرتش کرد. دخترک بزور توانست تعادلش را حفظ کند. یک لحظه فقط چشمش به متین افتاد و… انگار آسمان روی سرش خراب شد. مرد کنار او را نشناخت اما مطمئن شد که ارسلان هم کل روز را دنبالش بوده. با ترس کیفش را چنگ زد. نگاهش مانده بود به زد و خورد آن ها و همزمان قدم هایش را به عقب برداشت. او اگر پیدایش میکرد تکه بزرگه گوشش بود و بعدش را فقط خدا میدانست چه میشود…
درد شدید دست و پایش را فراموش کرد و آرام از آن ها دور شد و تا چرخید که خلاف جهت آن ها بدود به یک باره پیشانی اش به جسم سختی خورد و هوش از سرش پرید. انگار یک میخ تو پیشانی اش فرو کردند.
با آخ بلندی کف دستش را چسباند به سرش و پلک هایش با مکث باز شد و… اینبار لبخند ارسلان بود و چشم هایی که توی جنگی نابرابر شمشیر میزد.
زبانش چسبید به کام و شقیقه اش از شدت ترس نبض گرفت. انگار کسی قلبش را سر نیزه زده بود.
بی اختیار عقب رفت و نگاه او با تفریح روی جسه ی ریزش چرخید: خانم فراری!
نگاه دخترک بدون پلک زدن به او مانده بود: بذار من برم آقا.
_میدونی خیلی احمقی؟
یاسمین با درماندگی نفسش را بیرون فرستاد. صدای داد و هوار ان ها بالا گرفت و ابروهای ارسلان با دیدنشان جمع شد. انگار تعداد آدم های احمد زیادتر شده بود. متین افتاد روی زمین و دونفر سمت دخترک دویدند تا دست های ارسلان بدون مکث تن دخترک را میان آغوش محکمش جمع کند.
یاسمین بهت زده نگاهش کرد و ارسلان تن او را با یک دست توی آغوشش چرخاند و چاقویش را میان مشت دیگرش گرفت.
_از کنار من جم بخوری مُردی!
تن یاسمین لرزید. جز صدای بلند قلب او چیزی نمیشنید. آغوشش آنقدر گرم بود که زمان برایش بایستد و… با تکان محکمی که خوردند جیغ بلندی کشید و دستش را بند لباس او کرد. ارسلان با یک دست درگیر شده بود و با دست دیگرش سعی داشت دخترک را از آن ها دور نگه دارد.
متین دست روی پهلوی زخمی اش گذاشت و سعی کرد بلند شود. شب بود و کسی در این نقطه از پارک رفت و آمد نمیکرد وگرنه تا الان باید سر و کله ی پلیس پیدا میشد.
قلب یاسمین آنقدر تند و با درد به قفسه ی سینه اش میکوبید که نفهمید کی اشک ریخت روی صورتش و سرش به سینه ی مرد بیشتر فشرده شد. چشم بسته بود تا این حجم از فاجعه را نبیند.
متین که به آن ها رسید ارسلان سریع مچ دست دخترک را گرفت و او را دنبال خودش کشاند. یاسمین نفس نفس میزد. دستش اسیر پنجه های او بود و با بدبختی تلاش میکرد تا به قدم های بلند او برسد.
_وای نمیتونم… آقا ارسـ…
_من حوصله لوس بازی ندارم. مثل بچه آدم راه بیا…
گام های یاسمین که نامتعادل شد مجبور شد بایستد.
_نمیتونی دو قدم راه بیای؟
نفس دخترک بالا نمی آمد. خم شد و محکم روی قلبش کوبید: نمیتونم… بذار…
_ببند دهنتو!
عرقی سرد از پشتش چکید و وقتی او دوباره دستش را کشید با التماس گفت: اگه نذاری برم اینا بازم پیدام میکنن. تو رو خدا آقا ارسلان من نمیخوام برگردم تو خونه ی اون آشغال.
ارسلان اخم در هم کشید و بازویش را محکم تر فشرد. یاسمین از درد به گریه افتاد که صدای او به طرز آرام و ترسناکی بیخ گوشش چسبید.
_انقدر زجه نزن. با من بازی نکن. باشه؟ واِلا…
_بخدا با بیچارگی از دستشون فرار کردم. باور کن… هرکاری بخوای میکنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خداقوت
ادمین نویسنده رمان چشماهیش کی بودددددد؟
نمی دونم عزیزم
مییشهه دقیقا مثل الفبای سکوت طولانی بزارییی🥲💔گناه داریم خواهش
آخر ما نفهمیدیم این یاسمین کیه خدمتکاره؟ یا احمد باباشه؟؟😐
فک کنم باباشه یام فرزند خوندش یام دختره کسیه ک نمیخوان بفهمن هرچی هس مهره اصلی هستش
خیلی خوب بود ولی بازم طولانی ترش من دستت طلا درضمن سریع تر همه جیزو معلومم من جان مادرت 🥺
فاطی نویسندش کیه