رمان دونی

رمان گریز از تو پارت 71

 

به محض توقف ماشین دخترک خواست پیاده شود که ارسلان مچ دستش را گرفت. متین نگران نگاهشان کرد اما اشاره ی ارسلان باعث شد دست و پای کنجکاوی اش را جمع کند و از ماشین پیاده شود.

یاسمین با بغض گفت: ولم کن می‌خوام برم.

_واسه من قیافه نگیر…

یاسمین دستش را کشید. رگ های تنش هنوز از شدت شوک و ترس زق زق میکرد.

_قیافه نگرفتم. ولم کن بذار برم…

حجم سنگینی از بغض جمع شده بود توی دلش و حتی توان بالا آوردنش را نداشت. ارسلان فشار آرامی به دستش آورد و با دیدن چانه ی لرزان او سمتش خم شد.

_یاسـ…

دخترک چسبید به در ماشین و سریع دست هایش را بالا برد: حق نداری به من نزدیک بشی.

کفر ارسلان درآمد: این بچه بازیا یعنی چی یاسمین؟

یاسمین نفسی گرفت و سرش را تکان داد: تا همین یک ساعت پیش داشتی یه زن و آتیش میزدی ارسلان. حواست هست؟

ارسلان بی تفاوت پلک زد: خب؟

یاسمین چشم گرد کرد: همین؟ انقدر همه چی برات بی ارزشه؟

_اون زنیکه تو کار من گیر و گور انداخته بود و باید ادب میشد‌. دخلش به تو چیه که انقدر ناراحتی؟

یاسمین چند ثانیه بی پلک زدن خیره اش ماند و با جمع شدن ابروهای ارسلان با تاسف سر تکان داد.

_راست میگی ربطی به من نداره. در و باز کن بذار برم…

ارسلان قفل در را زد و چشم از او گرفت: دیروز باهات اتمام حجت کردم تو هم قبول کردی. قرار نیست هر بار که همراهمی و این چیزا رو میبینی بابتش برام قیافه بگیری.

_من نمیتونم به راحتی این چیزارو هضم کنم ارسلان.

ارسلان گفتنش آنقدر محکم و پر از درد بود که سر مرد سمتش چرخید و نگاهش بخیه خورد به چشمان نمناک او… انگار یک لحظه از هم پاشید.

_احساس دارم سنگ که نیستم… مگه میشه همچین بلایی سر یه نفر بیاری و اینقدر خونسرد روبروم بشینی؟ مگه بازی کردن با جون یه انسان به همین سادگیه؟

رنگ پیشانی ارسلان پرید ولی کوتاه نیامد: باید سعی کنی با این چیزا کنار بیای یاسمین. دیروزم بهت گفتم با این وضعیت دو روزم نمیتونی دووم بیاری.‌

فک دخترک سفت شد و انگشتش را سمت خودش گرفت.

_تو اینجوری بزرگ شدی من نشدم ارسلان خان.

ضربه ی اصلی زده شد. سرش به دوران افتاد و یاسمین بدون مکث از ماشین پیاده شد و سمت عمارت دوید. داخل که رفت متین بازویش را گرفت و دخترک از بغض و ترس به گریه افتاد…

_ولم کن متین.

_بیا یه لیوان آب بخور تا پس نیفتادی…

بزور داخل آشپزخانه کشیدش و نگاه ماهرخ تازه به دخترک افتاد.

_یاسی…

یاسمین لیوان آب را از متین گرفت و یک نفس سر کشید. صورتش کبود بود و چشمهایش سرخ… عادت نداشت به این جنایت های کوچک و بزرگ. آزارش به یک گنجشک هم نمی‌رسید چه برسد به تماشای قتل یک انسان؟!

همانجا روی صندلی نشست و ماهرخ با تعجب سرش را خم کرد: چتونه شماها؟

_مامان یه چیز شیرین درست میکنی؟

ماهرخ با مکث از ان ها دور شد. متین روبروی یاسمین نشست و با احتیاط دستش را گرفت: من نمیدونستم تو امروز همراهشی یاسمین.

_حالا اگه من همراهش نبودم اون کارو نمیکردین؟ ول کن دستمو لطفا…

متین یک لحظه ماتش برد: تو چته؟

_تو چه فرقی با اون دیو داری؟ هیچی… فقط من خیلی خرم.

متین با تعجب سرش را پس کشید و حرف توی دهانش ماسید. یاسمین از جا بلند شد و به صدا زدن های مکرر ماهرخ هم توجهی نکرد. تنش هنوز از دیدن آن صحنه سرد بود و دلش خون. آن زن هم ترسیده بود؟ قلبش تاب آورده بود آن موقعیت جنون آمیز را؟ دست لرزانش را بند نرده های مارپیچی کرد و آرام از پله ها بالا رفت… یک آن قلبش گرفت و با یادآوری ان صحنه بدنش خالی کرد.

یک پایش ماند روی پله و پای دیگرش پس رفت و نزدیک بود از پشت سر سقوط کند که دو دست قوی، محکم دور کمرش حلقه شد و نگهش داشت. جیغش توی گلویش خفه شد و ارسلان همانجا روی پله نشاندش…

_حواست کجاست یاسمین؟

دخترک دستی به صورت داغش کشید و آرام زمزمه کرد: قاطی کردم.

ارسلان دست زیر بازویش انداخت: برو یکم بخواب انقدرم به لجن بودن من فکر نکن.

درد توی لحنش نگاه متحیر یاسمین را بالا کشید. چند ثانیه پلک نزد تا حس خفته پشت نگاه این مرد را بهتر ببیند.

_بخدا من اینجوری دووم نمیارم ارسلان.

ارسلان کلافه چشمهایش را بست: من نمیدونم چقدر مونده به مهمونی ولی یکی و میارم که لباس سایزتو برات اماده کنه.

یاسمین درمانده صدایش زد و ارسلان از روی پله بلندش کرد: برو بخواب که امروز و یادت بره.

دخترک بی حرف سر تکان داد و ارسلان لبخند کمرنگی زد.

_پس کی قراره بیای تو اتاق من خانم؟

سر یاسمین به ضرب چرخید و او با شیطنت سرش را جلو برد.

_فکر نکن تونستی منو بپیچونی ها… سر همه ی حرفام هستم. تازه یه روز از عقدمون گذشته.

_الان از اذیت کردن من لذت میبری ارسلان خان؟شوخیت گرفته؟

_چه شوخی؟ ناسلامتی زنمی… ما یه قول و قراری باهم داریم. منم آدم کم طاقتی ام میدونی که…

تن دخترک لرزید. با حرص دستش را پس زد و از پله ها بالا رفت. صدای خنده ی بلند او را شنید و عصبی لبش را به دندان گرفت. در این شرایط فقط بامزه بازی های او را کم داشت.
واقعا باید با او در یک اتاق میماند؟

*****

خشایار مبهوت به صحنه ی مقابلش خیره بود و مردی که کمی آن طرف تر با خونسردی سیگار دود میکرد.
عاقبت پلک هایش را با درماندگی بست و دستور داد که جنازه را از جلوی چشمانش دور کنند…
مقابل شاهرخ نشست و نگاه او جنون وار روی پدرش چرخ خورد‌.

_تو عقلتو از دست دادی شاهرخ؟

شاهرخ پوزخند زد و پوک محکمی به سیگارش زد. سرش را عقب برد و با دیدن جنازه ی احمد مثل دیوانه ها خندید…

خشایار با تاسف سر تکان داد: چرا کشتیش شاهرخ؟

_این مادر به خطا همه ی مارو مچل خودش کرده بود بابا… هیچیش بدردمون نخورد پدرسگ.

_شاهرخ؟

_کشتمش که چشمم به قیافه ی سگیش نیوفته. داشت حالم و بهم میزد کفتار بی عرضه.

خشایار کلافه پیشانی اش را لمس کرد: تو به جای اینکه سعی کنی اون دختر و پس بگیری خودت و سرگرم چی کردی شاهرخ؟

مکث کرد و آرام تر گفت: امروز اینو کشتی دلت خنک شد فردا میخوای کی و گیر بیاری که خلاصش کنی؟

شاهرخ میان حرفش پرید: چجوری پس بگیرم وقتی ارسلان زندانیش کرده تو اون خراب شده؟ یه لحظه از خودش جداش نمیکنه! چیکار کنم بابا؟

خشایار عصبی صدایش را بالا برد: زورت به اون نمی‌رسه چرا زدی این بدبخت و کشتی؟

_همین بدبخت قد خر عرضه نداشت اون دختر و تو خونش نگه داره. همین کثافت باعث شد من به این حال و روز بیفتم. دیر جنبید دست من موند تو حنا… وگرنه یاسمین الان تو بغل من بود نه اون حرومزاده…

_تو عرضه داشتی پسرم؟

شاهرخ از جا پرید: بابا…

_تو مگه عرضه داشتی نگهش داری توله سگ؟ عرضه داشتی و ارسلان تا اتاق خواب خونت اومد و دختره و برد؟ یادت رفته چجوری بهت رکب زد؟

شاهرخ عصبی سیگار دیگری کنار لبش گذاشت: اون سگ…

حرف کم آورد. هرکاری میکرد باز ارسلان ازش چند پله جلوتر بود‌. با یک گردان آدم محاصره اش کرده و دخترک را از بغل گوشش دزدیده بود.
دود سیگار را چند ثانیه توی حلقش نگه داشت و وقتی نفسش را بیروت فرستاد به سرفه افتاد.

خشایار لیوان مقابلش پر آب کرد و سمتش هل داد: حالت های روانی پیدا کردی شاهرخ. نگرانتم… اون روزم بدون اجازه خراب شدی سر محافظ ارسلان. فکر کردی ککش میگزه؟

_فرهاد دست راستش بود بابا. گفتم حتما کمرش میشکنه.

_ارسلان نیازی به دست راست و چپ داره؟ خودش کمه؟

چشمهای شاهرخ دریده تر شد. چند بار نفس کشید اما باز هم آرام نشد…

_ارسلان اگه بخواد زرنگ بازی دربیاره و نرم پیش بره یاسمین عاشقش میشه.

صدایش آرام بود اما به گوش خشایار رسید.

_هدفشون همینه… وگرنه چرا باید سفت بگیرتش و یه لحظه ولش نکنه؟

_یکم سرگرم کارا باش شاهرخ…همه ی فکر و ذهنت شده اون دختره.

_تو نمیگفتی اون دختر طلاست؟ نمیگفتی هر کاری میکنی فقط بدستش بیار؟

خشایار صادقانه گفت: من فکرشم نمیکردم ارسلان بیاد وسط ماجرا و از همه بدتر اعتماد یاسمین و جلب کنه.

پلک های شاهرخ پرید. پیشانی را گذاشت روی میز و خشایار ادامه داد: دختره بهش چسبیده شاهرخ. ارسلان یکم نرم بشه یاسمین خودشو در اختیارش هم میذاره. اصلا از کجا میدونی تا حالا چیزی بینشون اتفاق نیفتاده؟

شاهرخ کفری سر بلند کرد. رگ های صورتش ورم کرده بودند.

_چرا ته دلم و خالی می‌کنی بابا؟ بازم میخوای ارسلان و بزنی تو سرم؟

_این حرفا چیه پسر؟ ما باید راهمونو عوض کنیم. اینجوری دیگه فایده نداره… به هیچ جایی نمی‌رسیم جز بن بست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریا پرست
دانلود رمان دریا پرست به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

      خلاصه رمان دریا پرست :   ترمه، از خانواده‌‌ی خود و طایفه‌ای که برای بُریدن سرش متفق‌القول شده و بر سر ‌کشتن او تاس انداخته بودند، می‌گریزد؛ اما پس از سال‌ها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می‌پندارند، با هویتی جدید و چهره‌ای ناشناس به شهر آباءواجدادی‌اش بازمی‌گردد تا تهمت‌ها و افتراهای مردم را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد اول pdf از پریا

  خلاصه رمان :     داستان در مورد شاهین و نفس هستش که دختر عمو و پسر عمو اند. شاهین توی ساواک کار می کنه و دیوانه وار عاشق نفسه ولی نفس دوسش نداره و دلش گیر کس دیگست.. داستان روایت عاشقی کردن و پس زدن نفسه.. و طبق معمول شاهینی که کوتاه نمیاد.     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای وللللل

Helia
Helia
1 سال قبل

حاجی این نویسنده نویسنده رمان گرگها و بر دل نشسته و اهیر و خلسه اس؟

توت فرنگی
توت فرنگی
پاسخ به  Helia
1 سال قبل

خیر

Helia
Helia
1 سال قبل

حقیقتا یاسمین خنگه یا خیلی چشم گوش بسته

nara
nara
1 سال قبل

یاسمین بغض کرد😐😐وقتی اینو میگه کفری میشم دلم میخواد سر یاسمینو بترکونم😐

KAYLA
KAYLA
پاسخ به  nara
1 سال قبل

ولی من دوس دارم همش بغض کنه عخش منه
همه اخلاقیاتش خودمه 😂 مخصوصا زبون درازیش

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x