تنش داغ شد و پشت پلک هایش سوخت. کلافه دستی به پیشانی اش کشید… یاسمین لب برچید و خواهش توی چشمهای نیمه بازش دست و پای ارسلان را سست کرد.
انگار ابر ها میان چشمان سبزش قایم باشک بازی میکردند… صاعقه میزد و باران برای رهایی از چنگ ابرها به التماس افتاده بود...
تمام تنش از تماس با تن دخترک شده بود کوره ایی داغ که آرنجش را محکم پس کشید.
_بگیر بخواب و این بازیا رو تموم کن.
چشم های سرکش ارسلان سیخ درد و خشم را توی قلب دخترک فرو کردند و تا یاسمین نیمخیز شد، ارسلان به ضرب خواست بلند شود که دست های لرزان او دور کمرش پیچید و تمام تنش شد پلکانی برای بالا رفتن حس های عجیب و غریب قلبش.
یاسمین سر چسباند به کمر سفت او و بعد کمی خودش را بالا کشید و تا نفسش به گردن ارسلان خورد، یک آن ستون فقرات مرد لرزید… شوکه شد و خواست خودش را کنار بکشد که قفل دست های یاسمین دور شکمش محکم تر شد.
ارسلان با نفسی سخت غرید و دخترک میان خواب و بیداری زیر گوشش پچ زد: یعنی همه حرفا و اولتیماتومات قبل از عقد کشک بود؟
قلب ارسلان شد میدان جنگ و غرورش فاتح میدانی که شده بود قتل گاهِ احساسش…
_تو حال خودت نیستی یاسمین پس اون روی سگ منو بالا نیار.
_من فقط گفتم کنارم بمون.
نفس های ارسلان میان سینه اش بازی شان گرفته بود. مچ دست او را گرفت تا پسش بزند که دخترک اب ریخت روی آتش قلبش…
_چرا فقط میخوای با اذیت کردنم برام قدرت نمایی کنی؟
ارسلان سخت نفس کشید و یاسمین دل به دریایی زد که شاید ترسناک و مواج بود اما ناخالصی نداشت…
_چرا سعی نمیکنی یکم باهام مهربون باشی؟
پنجه های ارسلان بی اراده شل شدند و دخترک با بغض چشم هایش را بست…
_من خسته شدم از این زندگی… یکم آرامش میخوام. مگه چیکارت کردم که اینقدر اذیتم میکنی؟
ارسلان دست روی دستش گذاشت و صادقانه گفت: اگه حرفمو گوش کنی اذیتت نمیکنم.
یاسمین با مکثی نسبتا طولانی سر از روی کمرش برداشت و تا عقب رفت ارسلان سمتش چرخید و قبل از اینکه دهان باز کند به گفتن چیزی دخترک توی آغوشش فرو رفت. نفس های سخت ارسلان یک درمیان شد و یاسمین اینبار سر چسباند به سینه اش… تپش های قلب مرد نامنظم شد و بغض بی پدر دخترک دوباره میان گلویش جان گرفت.
_ارسلان… من این همه بدبختی و به جون خریدم که از این خراب شده برم. دل خوش کردم به قولت که گفتی کمکم میکنی… ولی تهش شد شاهرخ… شد افشینی که مثل سگ ازش میترسم. ته تهش شد وعده وعیدای منصور و ازدواج با تو و…
_من بهت وعده وعیدی ندادم یاسمین.
بغض تیغی تیز زیر گلویش انداخت: ولی من به بودنت دل خوش کردم.
انگار کسی ارسلان را سر و ته کرد. نگاه ناباورش چسبید به موهای او و یاسمین انگار قصد داشت قلب سنگی اش را سلاخی کند.
_هی میخوای منو از خودت بِرونی ولی نمیدونم چرا به جای دلسرد شدن بیشتر دلم میخواد پیشت بمونم.
ارسلان با درد سر خم کرد. دست هایش کنارش افتاده بود و جان میکند تا دور تن دخترک حصار نسازد.
_اشتباه میکنی…
یاسمین لبخند زد: شاید کل این زندگی و باید رو این اشتباه بسازم.
_یاسمین…
_به قول عمه کتایون حس هیچ زنی بهش دروغ نمیگه. یه چیزی… یه حسی، چه آشنا چه غریبه… چه دور و چه نزدیک، این وسط نمیذاره من بهت شک کنم. ازت میترسما ولی نمیدونم چرا ته این ترس یه چیز متناقض پشتمو بهت گرم نگه داشته ارسلان.
زبان ارسلان بند آمده و نگاه ماتش چسبیده بود به دیوار… قلبش اما با فریاد های سرسام آورش گوش دخترک را نوازش میکرد.
_تو تعادل نداری ارسلان. بعضی وقتا انقدر ترسناکی که حس میکنم همون لحظه قراره جونمو بگیری و یه موقعایی مثل امروز از این رو به اون رو میشی.
انگشت اشاره اش را روی سینه ی لخت او حرکت داد و متوجه ی منقبض شدن تنش شد.
_دیشب و امروزت زمین و آسمون و جا به جا میکنه. من کدوم و باور کنم؟
ارسلان بی اختیار پلک بست و پشت پلکش تصویر روزهایی جان گرفت که فقط خون بود و خون… کثافت و بوی تعفن… مرگ بود و یک دنیا حسرت انباشته شده روی دلش… چند سال گذشته بود؟! بیست سال؟ بیست سال خاک ریخته بود روی دلش تا احساسات انسانی اش را دفن کند؟ او پیر شده بود یا دخترک توی اغوشش زیادی شوق داشت به پرواز عاشقی؟!
_بهم بگو کدوم و باور کنم ارسلان؟
ارسلان نفس عمیقی کشید: دیشب و باور کن که…
_که چی؟ بی پناه تر شم؟
_یاسمین؟
_میدونی قبل از تو فقط میتونستم بابامو اینجوری بغل کنم؟
فک ارسلان منقبض شد و دخترک مثل پرنده ایی بی جان بال زد و زیر سایه ی رویاهایش پناه گرفت.
_شاید اونم مثل تو بود. هم ترسناک هم مهربون… ولی من فقط مهربونیشو دیدم.
_من مثل پدرت نیستم.
_اره نیستی…
جان ارسلان داشت میان جمله های کوتاهش درمی آمد. دستش بی اراده بالا امد و دور کمرش حلقه شد. قلبش بیشتر از این طاقت نداشت…
مرد بود و پر از نیاز های سر کوب شده… دختری در آغوشش بود از جنس برگ و باید هزار سال میان آن کثافت پابرهنه میدوید تا خدا همچین موهبتی را نثارش کند.
_بابام منو از خودش دور کرد ولی تو هر کاری کردی تا من کنارت بمونم. تو خیلی باهاش فرق داری ارسلان.
ارسلان میخکوب شد سر جایش و تمام تنش از
غصه درد گرفت. حرص و دردش را با فشردن بازوهایش دور تن او خالی کرد و چانه اش را چسباند روی موهایش تا دخترک با آرامش بیشتری میان آغوشش تاب بخورد.
_من به حد کافی داغون هستم تو دیگه اذیتم نکن. میبینی که حتی خدا هم نگام نمیکنه.
دل ارسلان گرفت و چشم هایش را بست: بیا بخواب یاسمین. انقدر حرف نزن.
_بخوابم تو میری؟ تنهام میذاری؟
ارسلان باز هم نامش را زیر لب غرید و انگار برهنه بودنش برای دخترک عادی شده بود که چنگ انداخت به سینه ی ستبرش و سر بلند کرد تا ارسلان خواهش را توی چشمهایش ببیند.
_کنارم بمون. باشه؟
ارسلان کلافه نگاهش کرد و دخترک یک لحظه هم حاضر نشد تا ازش جدا شود. سرش سنگین بود و قلبش میان بلبشوی احساسی عجیب پایکوبی میکرد. پشت پلک هایش هم داشت سنگین میشد که حس کرد ارسلان روی تخت خواباندش و یاسمین فقط توانست به بازویش چنگ بیندازد تا وادارش کند به ماندن و…
وقتی او کنارش دراز کشید قلبش تا گلویش بالا آمد. سرش چسبید به سینه ی او و لبخند پهن شد روی لب های خشکش تا حداقل یک شب را بدون ترس سپری کند.
“””””””””””””””””””””
ماهرخ تقه ایی به در زد: پوشیدی یاسی؟
_نمیتونم زیپشو ببندم.
_چیشده؟
ماهرخ سریع چرخید و با دیدن ارسلان دستپاچه لبخند زد: سلام اقا…
با نگاه منتظر و کنجکاو او به اتاق یاسمین اشاره کرد: منصور خان واسه مهمونی فرداشب لباس فرستاده منم گفتم این دختر بپوشه ببینیم چطوره.
ابروهای ارسلان بالا پرید و صدای غر غر یاسمین به گوششان خورد: اصلا این لباس و کی انتخاب کرده ماهرخ؟ چرا انقدر دنگ و فنگ داره پوشیدنش؟
ماهرخ با لبخند مسخره ایی به ارسلان نگاه کرد و همزمان جوابش را داد: بیام کمکت؟
_نه بالاخره پوشیدم بیصاحاب و… بیا ببین خوبه؟
ماهرخ مردد به ارسلان نگاه کرد و دست روی دستگیره گذاشت تا داخل برود که با اشاره ی ارسلان لب برچید و عقب کشید.
_من برم پایین اقا؟
_برو…
ماهرخ لبخند زد و وقتی ارسلان از رفتنش مطمئن شد در اتاق را بی هوا باز کرد. دخترک چرخید و نگاه ارسلان میخ شد به تن سفیدش که میان پیراهنی نباتی رنگ و دکلته برق میزد. موهای بلندش دورش رها بود و تضاد عجیب رنگ ها با پوست شفافش داشت نفسش را بند می آورد. یاسمین با حیرت دست روی قسمت برهنه ی بدنش گذاشت و ارسلان وجب به وجب تنش را با اشعه ی نگاهش آنالیز کرد.
_وای… ارسلان…
ارسلان یک قدم جلو رفت و دخترک با استرس دنبال چیزی گشت تا خودش را بپوشاند.
_پس... ماهرخ چیشد؟ خب در میزدی که من…
_یاسمین؟
یاسمین سرخ شده زیر نگاه خیره ی او سریع شالش را دور کتفش کشید و لبخند پر استرسی زد.
_پیراهنم قشنگه؟ منصور خان فرستاده.
_منصور خان احتمالا زن منو با زنای دور و بر خودش اشتباه گرفته.
یاسمین با تعجب نگاهش کرد و ارسلان به سرتا پایش اشاره زد: این لباس و از تنت دربیار. خودم میگم برات لباس بیارن.
_خب چرا مگه چشه؟ قشنگه من دوسش دارم.
ارسلان بی حرف سمت در رفت و دخترک دلخور شد. لحظه ی اخر صدای او را شنید.
_من نمیتونم وسط مهمونی کشتار راه بندازم. همین مونده یه مشت لاشخور حرومزاده با نگاهشون تن و بدنتو وجب بزنن.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یاسمین شورشو دراوردی دختر مگه چی گفت؟ 😂😂گفتش بچه دوس نداره مادره ترسوی مثله تو داشته باشهخوب راست میگه دیگه یه جوری برخورد کردی انگار مستی😂😂
چرا همه ی رمانا یه ارسلانی داره😂😂😂
در حال حاضر ۴ تا رمان داریم که ارسلان دارن😂
به غیر دلارای دیگه کدوما؟
آرزوی عروسک و ناسپاس هم دارن
نع نع گلبم😂😂😂😂
جان جان ارسلان غیرتی میشود 😍🤤
کاش ارسلان مهربونتر شه
واین است شروع عاشقی🤞😀
داره جالب میشه به به
عالیه عالی رمانش حرف نداره دمت گرم نویسندهی عزیز
اوه باحال شد