اخم هایش درهم بود و مشتش بسته… انگار عزمش را جزم کرده بود تا طلبکار و متوقع جلو برود که جلوی او خودش را نبازد.
کمی این پا و آن پا کرد و با تردید تقه ی آرامی به در کوبید… تا اخر که نمیتوانست میان دست و پا زدن های ترسش غرق شود. بالاخره باید به آن غلبه میکرد تا حداقل در این زندگی یک قدم جلوتر برود!
دوباره تقه ی محکم تر به در کوبید و وقتی باز هم جوابی نگرفت گوشش را روی در گذاشت…
_ارسلان هستی؟
ارسلان جوابی نداد و دخترک ناامید لب گزید. از صبح چکش کرده و مطمئن بود که از عمارت بیرون نرفته!
برای بار سوم نامش را صدا زد و باز هم تلاشش بی نتیجه ماند و اینبار دستش روی دستگیره لغزید. تقریبا یک ساعت پیش دیده بودش که آمد به اتاق و حالا…
با نفس عمیقی دستگیره را پایین کشید و در کمال ناباوری در باز شد. نگاهش با تعجب داخل اتاق چرخید و سرش را پیش برد… امکان نداشت او داخل اتاق نباشد و در را همینطور باز رها کند.
_ارسلان نیستی؟
یک قدم جلو رفت و چشمانش را در فضای نیمه روشن اتاق چرخاند. انگار عادت داشت همیشه نور اتاق کم باشد.
در را بست و کنجکاوی به قدم هایش جرات داد تا جلوتر برود… چیدمان اتاقش ساده بود اما نور کم و تیرگی اجسام توی ذوق میزد. کمی جلوتر رفت و نگاهش به قاب عکس های روی پارتیشن ماند…
اخم هایش با تعجب درهم رفت. عکس پسری جوان بود که شباهت زیادی به ارسلان نداشت. جذاب بود اما مهربانی از چشمهایش میبارید. عکس دیگر از زنی زیبا بود که… با یادآوری حرف های ماهرخ حدس زد که باید مادرش باشد. دلش گرفت…
_چرا این بشر از خودش یدونه عکس نداره؟
سرش را نزدیک تر برد و به عکس زن با دقت بیشتری خیره شد. شباهتش با ارسلان انکار نشدنی بود! لبخند کمرنگی زد… آنقدر میان تطابق عکس ها با چهره ی ارسلان و فکر های مختلف غرق بود که صدای آرام باز و بسته شدن در را نشنید و دوباره روی عکس پسر جوان زوم کرد…
_خب پس این پسر خوشگله کیه؟
_تو فضولی؟
تمام افکارش در یک لحظه از ذهنش پر کشیدند. قلبش مثل گنجشکی وحشت زده توی سینه اش لرزید و بزور کمر صاف کرد… وقتی چرخید با دیدن وضعیت او رنگش چند درجه پرید. پوشش تنها یک حوله دور کمرش بود و قطرات آب از سینه ی ستبرش پایین میچکید. هول کرده یک قدم عقب رفت که کمرش خورد به پارتیشن و تازه متوجه شد که او تمام این مدت در حمام اتاق بوده و…
_اینجا چیکار میکنی یاسمین؟
_من… من…
چشم هایش را توی حدقه چرخاند و به جای او به فضای پشت سرش نگاه کرد.
_من کارت داشتم بعد دیدم نیستی. بعد…
ارسلان حوله را دور کمرش محکم تر بست و دست به کمرش گرفت.
_لابد بعدش گفتی بیام تو اتاق یکم فضولی کنم؟
یاسمین با اضطراب آب دهانش را قورت داد: نه یعنی من…
با شرمندگی و خجالت سر به زیر انداخت: ببخشید.
ارسلان لب بهم فشرد و کمی از غلظت اخمش کاست: کارت چی بود حالا؟
یاسمین با مکث گفت: میشه با مادرم تلفنی حرف بزنم؟
ارسلان در سکوت به سر پایینش خیره شد. مطمئن بود که از شدت خجالت تا گردن قرمز شده است…
_نگرانشم. حتی نمیدونم کجاست و چیکار میکنه! بذار باهاش حرف بزنم.
ارسلان صادقانه گفت: الان نمیدونم تو چه وضعیتیه. باید بهم خبر بدن…
یاسمین با تعجب سر بلند کرد: اگه بلایی سرش بیاد چی؟
ارسلان با آرامش پلک هایش را بر هم کوبید: نگران نباش. به من اعتماد کردی دیگه.
انگار نسیمی به خنکی آرامش زیر پوست دخترک دوید. نگاهش نکرد اما لبخند کمرنگی زد. دلش گرم بود به او و اعتماد داشت به قدرتش.
ارسلان سر تا پایش را آنالیز کرد و بعد با شیطنتی که کمتر در چشمهایش دیده میشد به دخترک زل زد و دست روی حوله اش گذاشت.
_حالا تشریف میبری من لباس بپوشم یا…
انگار به یاسمین برق سه فاز وصل شد. به ثانیه نکشیده تمام حال خوشش دود شد. قدم تند کرد سمت در اتاق اما ارسلان زودتر در را بست و آرنجش مانند سدی مقابل او مانع رفتنش شد. نگاه معنادار ارسلان تا ته اعماق وجودش را سوزاند.
_لطفا بذار برم…
ارسلان نچی کرد: بهت گفته بودم وقتی اینجوری سرخ و سفید میشی حال میکنم؟
_میدونم از اذیت کردن من لذت میبری. چیز عجیبی نیست…
_چرا؟ وقتی جلوت لخت وامیستم اذیت میشی؟
یاسمین صادقانه گفت “آره” و ارسلان حرف دلش را بدون مزه مزه کردن به زبان آورد…
_اونوقت راحت میپری تو بغل متین و ککتم نمیگزه؟
یاسمین سر چرخاند و زل زد به چشم های نافذش…سئوالش را پیش بینی کرده بود!
_متین با تو فرق میکنه.
ارسلان عصبی شد: چه فرقی؟ مرد نیست لابد.
سیبک گلوی یاسمین تکان آرامی خورد: متین مثل داداشمه بهش حس خاصی ندارم ولی تو… تو…
ابروهای ارسلان باز شد. گوش هایش منتظر شنیدن جمله ایی بود که شاید تمام زندگیش را عوض میکرد.
یاسمین با مکثی کوتاه دل به دریا زد: ولی از تو به اندازه ی همه ی دنیا خجالت میکشم.
دست ارسلان از روی در افتاد و دخترک شد آهویی گریز پا و به سرعت نور از مقابل چشمانش گریخت…
یاسمین ذوق زده روی میز نشست و پاکت ها را یکی یکی باز کرد. بدون توجه به زنی که مقابلش ایستاده و حرص میخورد وسایل را روی میز گذاشت…
_وای ماهرخ آخه این پسرت چقدر ماهه. ببین چه چیزایی برام خریده…
_کاش ماهرخ بمیره و این روزا رو نبینه. توبه نمیکنین شما؟
یاسمین با خنده لب گزید: خدا نکنه. نزن این حرف و…
ماهرخ روی دستش کوبید: یاسمین اقا اگه بفهمه میدونی چی میشه؟
دخترک بیخیال ظرف نوتلا را باز کرد و انگشتش را توی محتویاتش برد.
_اره میدونم میاد چند تا لیچار بار من میکنه بعد متین و…
با مکث و خنده ادامه داد: متین و باید فراری بدیم. دیگه راهی نیست.
ماهرخ دلخور رو چرخاند: تا همینجاشم اگه آقا بیرونش نکرده بخاطر رفاقتشون بوده.
کاکائو ماند توی حلق دخترک و به سرفه افتاد.
_حس میکنم چند وقته از من بدت میاد ماهرخ.
ماهرخ سرش را با شستن ظرف ها گرم کرد: حرف بیخود نزن.
_خر که نیستم میفهمم خیلی باهام سرد شدی.
_اون سری هم بهت گفتم این رابطه مسخرتون با متین باید تموم شه.
یاسمین با تعجب نگاهش کرد: چیکار کردیم مگه؟ یه جوری حرف میزنی انگار تا ارسلان میره منو متین میریزیم روهم. خیلی حرفت زشته ماهرخ!
وسایلش را تند تند ریخت توی پاکت و خواست بلند شود که ماهرخ دستش را گرفت…
_من یه چیزی رو میبینم که تو نمیبینی… متین خیلی احتیاط میکنه ولی بازم چون دوست داره نمیخواد تنهات بذاره. اما کارتون اشتباهه…
_ما هیچ کار اشتباهی نکردیم ماهرخ.
زن با لبخند کمرنگی پشت میز نشست و دستش را نوازش کرد: آقا تک تک حرکاتتون و میپاد یاسمین. چند وقته همش متین و میفرسته کاراشو انجام بده. مثلا همین الان بهش گفت باید بره ارومیه.
_خب این چیش عجیبه؟
_اقا هیچ وقت متین و قاطی کاراش نمیکرد. جدیدا میخواد از عمارت دورش کنه… خب این یعنی چی؟
یاسمین با مکث شانه هایش را بالا انداخت: نمیدونم من شناختی از شخصیت عجیب ارسلان ندارم.
ماهرخ عصبی پلک زد: ارسلان به این صمیمیت تون حسادت میکنه یاسمین. فهمیدنش انقدر سخته؟
دخترک جا خورد و ناخودآگاه دستش را از دست زن بیرون کشید…
_دوست داری آقا منو سر پیری از اینجا بیرون کنه؟
یاسمین وا رفت: این چه حرفیه؟
_تو کلا یادت رفته اخلاقای وحشتناکشو یاسمین؟ روز اولی که دستت و شکوند و… خیلی ازش نگذشته ها.
چهره ی دخترک از ناراحتی درهم رفت اما زبانش نچرخید چیزی بگوید. ماهرخ درست میگفت… ارسلان کمی مهربان شده بود اما اگر اخلاقش برمیگشت باید فاتحه ی خودش را میخواند.
نگاهش به چهره ی زن ماند و لبخند او قلبش را مچاله کرد. ارسلان به هیچکس رحم نمیکرد…
نفس عمیقی کشید و ذوق و شوقش را بابت خوراکی ها از دست داد.
_از این به بعد چیزی خواستی بگو خود آقا برات بخره.
_که بعدش مسخره ام کنه؟
_مسخره نمیکنه. اینکه خودش برات یه کاری انجام بده حساسیت هاشو رفع میکنه… دیگه بیخود و بی جهت بهت گیر نمیده!
یاسمین بی هدف سری تکان داد و پاکت ها را توی آغوشش جمع کرد. ماهرخ با لبخند فلشی روی میز گذاشت…
_متین گفت برات کلی فیلم دانلود کرده که حوصله ات سر نره.
نیش یاسمین باز شد: خدایی میشه عاشق پسرت نبود؟
ماهرخ که اخم کرد، صدای خنده ی دخترک بالا رفت.
سریع فلش را برداشت و داخل جیب شلوارش گذاشت… خواست از آشپزخانه بیرون رود که یک لحظه چیزی به ذهنش رسید و سر جایش ماند.
_راستی ماهی یه سوالی برام پیش اومد.
ماهرخ سر تکان داد و یاسمین پرسید: رفته بودم اتاق ارسلان، عکس یه پسره جون و دیدم. کنجکاو شدم…
_نکنه آقا اردلان و میگی؟
_اردلان دیگه کیه؟
_داداش آقاست.
یاسمین چشم گرد کرد و دهانش باز ماند: چی؟ مگه داداش داره؟ کجاست؟ خب چرا نمیاد اینجا؟
_ نزدیک بیست ساله که ایران نیست.
یاسمین با حیرت لب برچید و سرش را تکان داد: چه جالب. هر روز یه چیز جدید تو این خونه کشف میشه. ولی خودمونیم ماهی چقدر اردلان خوشگله…
ماهرخ خندید: خیلیم مهربون و خوش برخورده. خیلی ساله ندیدمش ولی وقتی تلفنی باهاش حرف میزنم کیف میکنم. بس که آقاست…
_خب چرا نمیاد ایران؟
چهره ی ماهرخ پکر شد: نمیدونم اما فکر کنم اقا اجازه نمیده برگرده. وگرنه خودش دوست داره.
_یعنی چی خب؟ با اون بچه چیکار داره؟
_نمیدونم یاسمین تو هم فضولی نکن. تا همینجاشم زیادی بهت اطلاعات دادم.
یاسمین پشت چشمی نازک کرد: به من چه بابا؟ اصلا هر کی هر کاری میکنه.
خودش هم از حرفش خنده اش گرفت اما نگاه معنادار ماهرخ بهش باعث شد سریع تر دست و پایش را جمع کند و از آشپزخانه بیرون برود…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
منم بدم میاد از این صمیمیت بین متین و یاسمین….یعنی چی اصن 😑 🙄
سلام
برای اینکه بخواییم رمان بزاریم باید با کی صحبت کنیم و چه شرایطی داره؟
درسته سوال منم هست
من عضو نیستم
ولی اول باید ثبت نام کنی بعد ادمین شی
سلام شرایط خاصی نداره
باید با اقا قادر و فاطمه جان صحبت کنی