_خیلی مونده برسیم؟
_چون باید بریم داخل روستا یه نیم ساعتی طول میکشه.
یاسمین سر تکان داد: پس نگه دار یه چیزی بخوریم. من خیلی گشنمه!
_چیزی نمونده یاسمین یکم تحمل کن.
_من چند ساعته هیچی نخوردم سرم داره گیج میره. تازه ماهرخ گفت نذار آقا گرسنه بمونه اخه حضرت والا ممکنه معده اش درد بگیره.
ارسلان چپ چپ نگاهش کرد و دخترک نیشش را باز کرد: مثل خرس خوابیدم بیدارم نکردی بگی پاشو یه چیزی بخور. حداقل نگه دار دوتایی ساندویچ های ماهرخ پَز و بزنیم بر بدن دیگه.
ارسلان نچی کرد و ماشین را با احتیاط به حاشیه ی اتوبان کشاند.
یاسمین با لبخند ساک را باز کرد و ساندویچ هارا بیرون آورد: بخور و ببین ماهیِ ما چه کرده…
ارسلان پنهانی لبخند زد و سرش را چرخاند. نمیتوانست در مقابل لحن شیرین و ادا و اطوار های بامزه اش بی تفاوت باشد.
یاسمین با اشتها وسایل را بیرون آورد و انگار معده ی ارسلان هم به تکاپو افتاد.
_میگم تو این روستاعه غذای خوب بهمون میدن؟ من از گشنگی میمیرما…
_فقط نگران شکمت هستی؟
_معلومه من تو کل زندگیم فقط خونه ی تو گرسنگی کشیدم اونم همون شبی بود که بیهوشم کردین بردین عمارت. باز خداروشکر فردا صبحش ماهرخ با غذا اومد وگرنه مرده بودم.
ارسلان ناخودآگاه یاد روزهای اول افتاد. خنده اش گرفت اما گازی به ساندویچ زد تا دخترک انحنای لب هایش را نبیند.
_دیگه خبری از مادرم نشد؟
ارسلان کوتاه گفت “نه” و یاسمین لب برچید: چرا نمیگی کجا فرستادیش؟
_چون لازم نیست بدونی. هر چیزی به وقتش…
نگاه دخترک به ساندویچش ماند و ارسلان بطری آب را از روی پایش برداشت…
_همیشه موقع خواب کابوس میبینی؟
نگاه یاسمین با تعجب برگشت: کابوس؟ نه! چطور؟
یاد خواب عجیب و غریبش افتاد و چشمهایش گرد شد: وقتی خواب بودم حرفی زدم؟ چیز عجیبی گفتم؟
_همش کمک میخواستی! میگفتی دست از سرم بردار.
یاسمین پلک پراند و نگاه ارسلان با دقت توی صورتش چرخید: کسی تو خواب آزارت میده؟
_معلومه که نه. این حرفا چیه میزنی؟
ابروهای ارسلان بالا رفت: پس دلیل این بی قراری چی میتونه باشه؟
_نمیدونم من خواب نمیبینم اصلا. یعنی پیش نیومده خواب یا کابوس ببینم…
_این اولین بارت نبود یاسمین بازم موقع خواب دیدمت که بی تابی میکردی.
یاسمین آب دهانش را قورت داد: اشتباه میکنی!
ارسلان اخم درهم کشید و دخترک از اشتها افتاد. انگار لقمه ها توی گلویش سنگ میشد… باقی مانده ساندویچ را توی پلاستیک انداخت و دست زیر چانه اش گذاشت.
رفتارهایش آنقدر مشکوک بود که توجه ارسلان بیش از پیش بهش جلب شد!
دخترک دستی به صورت سرخش کشید و زیر نگاه خیره ی او کم آورد. ارسلان پیش دستی کرد: خواب افشین و که نمیبینی؟ نه؟
رنگ از رخ یاسمین پرید: چی؟ افشین؟ چرا باید خواب اونو ببینم.
تند تند حرف زدن و اضطرابش باعث شد ارسلان چشم ریز کند: راستش و بگو یاسمین. چیزی و از من مخفی میکنی؟
_نه!
_پس چرا انقدر ازش میترسی؟ کاریت کرده؟
یاسمین تا بناگوش سرخ شد: نه بخدا. چی داری میگی واسه خودت؟
ارسلان مکث کرد: هر چی میخواد باشه فقط کار به جایی نرسه که من مجبور شم از زبون اون لاشخور بشنوم.
یاسمین ترسیده بود. مانده بود در جواب چه بگوید که او ساندویچش را نیمه خورده رها کرد و ماشین را روشن کرد…
_من تو هر شرایطی حواسم به خودم بوده ارسلان. اجازه ندادم کسی به همین راحتی حرمتم و بشکنه…
_من این زخم هارو از سرخوشی و شکم سیری روی تنم ندارم یاسمین. میفهمم که یه چیزی و ازم مخفی میکنی!
_نه باور کن…
_باور نمیکنم ولی نذار افشین نمک بپاشه رو زخمی که تهش فقط عفونته…
نگاه دخترک با ترس بهش ماند و ارسلان چشم به جاده دوخت… هم نگران بود هم حسی فراتر از غیرت و حسادت روی سینه اش سنگینی میکرد…
حدودا یک ساعت از مسیر خاکی گذشتند تا رسیدند به روستایی خلوت که اکثر ساکنانش بخاطر کمبود امکانات خانه هایشان را تخلیه کرده و به شهر رفته بودند. حتی یک چراغ درست و حسابی هم میان جاده نبود که راه به خوبی مشخص باشد… تاریکی بود و سکوت همراه با زوزه ی گرگ ها…
قیافه ی یاسمین هم دیدنی شده بود. با چشم هایی گرد و رنگی پریده خیره بود به اطرافش و از ترس نمیتوانست پلک بزند.
_ارسلان میگم نکنه منو آوردی اینجا که بی سر و صدا خفه کنی! ها؟ ببین بخدا این انصاف نیستا…
_پیشنهادت واقعا عالی بود. حتما بهش فکر میکنم.
یاسمین لب بهم فشرد و دست مشت شده اش را به بازوی او کوبید: منو آوردی تو این بر و بیابون که چی بشه؟
ارسلان بی توجه به او و جیغ هایش ماشین را روبروی دری قدیمی پارک کرد: رفتیم داخل حرف اضافه نمیزنی. سئوالی چیزی ازت پرسیدن اول فکر میکنی بعد جواب میدی! تو اینجا فقط زن منی یاسمین… حله؟
_مگه کسی داخل هست؟
_یه پیرمرد و پیرزن اینجا زندگی میکنن. چندساله میشناسمشون! ولی حتی دقیق نمیدونن من چیکاره ام. فقط یاد گرفتن در ازای امنیت و پول دهنشون و ببندن. تو هم…
_باشه سوتی نمیدم.
ارسلان نفسی گرفت: سوسول بازی در نمیاری. اینجا امکاناتش خیلی کمه… امنیتش کمتر! حتی اگه خواستی بری دستشویی به من خبر میدی.
یاسمین چشم گرد کرد و ارسلان جدی نگاهش کرد: همه ی حرفام و جدی بگیر یاسمین.
_چرا منو آوردی تو این بیغوله؟
_شروع نکن یاسمین!
_والا بخدا توی عمارتت با همه ی سوت و کور بودن از این مشکلات نداشتم. تخت نرم و گرم و… یعنی چی که میخوای بری دستشویی بهم خبر بده؟ مثل بچه ها باید بهت گزارش کار بدم؟
ارسلان سعی کرد خونسرد باشد: یاسمین؟!
_چیه هی یاسمین یاسمین… آخه این صدای گرگ چیه میاد؟ انگار بغل گوشمه.
_چند کیلومتر جلوتر از اینجا گرگ هم پیدا میشه. از همونا که فقط عکسش و تو تلویزیون دیدی.
یاسمین با وحشت سر چرخاند: شوخی میکنی دیگه؟
_اینجا یه روستای مرزیه. آدم عادی نمیتونه راحت زندگی کنه چون پر از خطره… شبا صدای تیر و تیراندازی شنیدی نباید تعجب کنی.
_من کلا کنار تو از هیچی تعجب نمیکنم حتی اگه همین الان یه آدم فضایی ببینم.
ارسلان بی اراده تک خنده ایی زد که یاسمین چپ چپ نگاهش کرد.
_رفتیم داخل اگه باهات به یه زبون دیگه حرف زدن چشمات و مثل قورباغه نکن. اینا زبون فارسی و بزور متوجه میشن…
_خب مگه تو میفهمی زبونشونو؟
_خیلی کم بلدم. اونم چون زیاد رفت و آمد کردم!
یاسمین سر تکان داد و استرس به جانش ریخت. ارسلان موبایلش را بیرون آورد و مشغول گرفتن شماره ایی شد!
نگاه دخترک هنوز به اطرافش بود: ولی اینجا مثل شهر مرده هاست ارسلان. بخدا خیلی ترسناکه…
ارسلان بی توجه به او به مخاطبش چیزی گفت و همزمان نور ماشین را کم کرد.
طولی نکشید که در قدیمی خانه باز شد و پیرمردی با کلاهی پشمی بیرون آمد. ارسلان اسلحه اش را برداشت و با احتیاط پیاده شد! پیرمرد با دیدنش تا کمر برایش خم شد و یاسمین از همین فاصله توانست لهجه غلیظش را تشخیص دهد.
ناخنش را با دندانش کند و ارسلان پس از چند دقیقه کنارش نشست: لباس گرم آوردی دیگه؟
_اره ماهرخ برام چند تا کاموا و ژاکت گذاشت گفت اینجا یخبندونه.
ارسلان سری تکان داد و ماشین را به داخل حیاط برد. چشمان یاسمین با تعجب به خانه ی قدیمی مانده بود که همزمان زنی با لباس محلی از خانه بیرون آمد.
یاسمین با اشاره ی ارسلان و اجازه اش در را باز کرد تا پیاده شود که زن با وجود جثه ی بزرگش سمتش پا تند کرد… یاسمین پیاده شد و با خجالت سلام کرد.
صورت زن باز شد… خندید و جمله ایی به زبان کردی گفت که باعث شد دخترک حیران نگاهش کند!
_خوش هاتی نازارم. (خوش اومدی عزیزم).
ارسلان جلو رفت و زن سریع برایش گردن خم کرد.
_سڵاو کاکه بهراستی ماندوو نهبی. (سلام اقا خسته نباشی)
ارسلان به زبان خودشان جوابش را داد و یاسمین سردرگم شد… لب بهم فشرد و درمانده نگاهشان کرد.
_دهنگوباست چۆنه؟ (اوضاع و احوالت چطوره؟)
_له سێبهری ئێوه, ههین ئیتر. (در سایه شما. هستیم دیگه)
ارسلان لبخند کمرنگی زد و رو به چشم های متعجب دخترک گفت:
_بهت خوش آمد گفت.
یاسمین بزور لبخند زد و رو به زن تشکر کرد. گیج بود و هنوز حتی موقعیتش را هم درک نکرده بود.
زن به ارسلان گفت که اتاقش را اماده کرده و برایشان غذا هم گذاشته است. یاسمین مثل دختربچه های خجالتی کنار او ایستاد و لب هایش را جمع کرد.
_بخدا هیچی نفهمیدم ارسلان.
_مهم نیست!
_تو چقدر خوب حرف زدی!
ارسلان ساک وسایل را برداشت و ماشین را قفل کرد: گفتم که بخاطر رفت و آمد زیاد مجبور شدم یاد بگیرم. به جای اینکه بچسبی به من همراه دیلان میرفتی تو اتاق.
_اسمش دیلانِ؟ چه خوشگل!
ارسلان دست پشت کمرش گذاشت و سمت اتاقک هدایتش کرد: اره اسم شوهرش هم بهرامِ.
یاسمین سری تکان داد و حس سرما دست و پایش را بهم پیچید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالا اینجا که خوبه توی اینیستا هرشب دوپارت میزارن که یک پنجم پارتهای اینجاهم نیست…. اونوقت نویسنده هاشؤنم هزار منت میزارن سر آدم…. اگه بدونین چه حرص دراریه رمان خوندن تو اینیستا…اما یکی از رمان هاش رو خیلی دوس دارم…درمورد یه دختر آبادانیه که اسیر فرمانده عراقی میشه…..واقعیه….
گایز توجه کردین ارسلان اخر جملاتش همش میگه یاسمین…..فک کنم خیلی اسمشو دوس داره… 💗
خب خب داریم به جاهای خوب خوب نزدیک میشیم 😜
چیزی که تو این خیلی دوس دارم اینه که راوی شخص ثالثه…..اینجوری خیلی خوبه چون از احساسات و افکار هردو کاراکتر اصلی همزمان صحبت میشه و برخلاف اکثر رمان ها تک بعدی نیست
غلط نکنم اینا باید توی یه اتاق بخوابن 😈 😆 بچه ها تسبیح هاتون رو آماده کنین احتمالا نیازتون شه 😜 📿
دختره شکمو😆
ارسلان خااااک….هنوز افشین زنده اس؟دیگه باید چه غلطی بکنه تا جنابعالی راضی به کشتنش شی
نکنه افشین بی همه چیز یه بلایی سر این آورده باشه؟؟؟
عالی🍃❤️