دیلان برایش ناهار آورده و سعی کرده بود چند کلمه ایی باهاش حرف بزند اما یاسمین انقدر آشفته و نگران بود که حتی نمیتوانست درست به کلمات و لهجه ی زن فکر کند. نگران بود…
ارسلان گفته بود جای خطرناکی میرود و پنج شیش ساعت بود هیچ خبری ازش نداشت.
چند بار خواست از محمد خبری بگیرد اما میترسید ارسلان بعدا بفهمد و بلبشو به پا شود…
حتی تلویزیون اتاق هم درست انتن نمیداد که سرش را با آن گرم کند. فقط سکوت بود و تنهایی و تشک گرمی که نمیشد ازش دل کند. به خودش که نمیتوانست دروغ بگوید… دلتنگ آغوش ارسلان بود و بازوهای گرمش! دلش برای عطر تلخ و خاصش هم تنگ بود و حتی نمیخواست به نبودنش فکر کند!
روی تشک نشست و ناخن هایش را توی موهایش فرو کرد تا شاید افکار مزخرفش کمی راحتش بگذارد.
یک سمت ذهنش ارسلان بود و احساساتی که باهاش کشتی میگرفت و طرف دیگر ذهنش متینی که چند روز بود هیچ خبری ازش نداشت. حتی یک موبایل هم نداشت تا با ماهرخ تماس بگیرد… دلش گرفته بود و دیوار های اتاق قصد بلعیدنش را داشتند.
بلند شد و پالتو و شالش را به تن کشید. میترسید بیشتر در اتاق بماند و مغزش بترکد.
در را که باز کرد پنج ثانیه هم طول نکشید که محمد مثل عجل معلق مقابلش ظاهر شد!
_چیزی شده؟
_اره مغزم آتیش گرفته. برو کنار…
محمد با تعجب نگاهش کرد: یعنی چی؟
_میگم برو کنار میخوام برم بیرون.
_نمیشه خانم…
یاسمین عصبی شد: یعنی چی نمیشه؟ من با دیلان کار دارم میخوام برم اونطرف…
محمد کوتاه نیامد. ارسلان بهش یاد داده بود کوچکترین انعطافی نداشته باشد و همین چهره اش خشن تر میکرد!
_اقا گفتن از این اتاق بیرون نیاین تا خودش برگرده. واسه من مسئولیت داره!
یاسمین نزدیک بود از شدت حرص منفجر شود که او قدمی جلو رفت تا دخترک را به برگشتن وادار کند.
_بفرمایید داخل اگه با دیلان کار دارید بهش میگم بیاد اینجا…
یاسمین لب هایش را جمع کرد و محمد با دیدن قیافه اش نزدیک بود بند را آب دهد و بخندد!
_به ارسلان زنگ بزن کارش دارم.
محمد مکث کرد: فکر نکنم جواب بده.
_شما مگه پیشگویی؟ زنگ بزن یا جواب میده یا نه دیگه! یعنی چی که من هرچی میگم سربالا جواب میدی!
محمد کلافه شد و نفسش را عمیق بیرون فرستاد. ناچار موبایلش را بیرون کشید و شماره ی ارسلان گرفت… احتمال جواب دادنش صفر بود اما میدانست دخترک عصبی مقابلش دست از سرش برنمیدارد.
تماس را روی بلندگو گذاشت و موبایل را جلوی چشمان دخترک نگه داشت تا مطمئنش کند. تماس وصل نشده با تک بوق کوتاهی قطع شد و همین برای کور شدن ذوق دخترک کافی بود.
_آنتن نداره.
یاسمین بغ کرده نگاهی به حیاط بی آب و علف انداخت و دوباره پرسید: خبری از متین نشد؟
محمد لبخند زد… کمرنگ و دوستانه. از رابطه ی صمیمی بینشان خبر داشت!
_ایشالا میشه. آقا رفته دنبالش…
یاسمین چشم گرد کرد: یعنی پیداش کرده؟
_نه فقط در حد یه سرنخ کوچیک! ولی ایشالا پیداش میکنه.
دخترک اهانی گفت و دوباره با کنجکاوی زوایای حیاط را از نظر گذراند.
_میشه من برم یه دوری بزنم؟ همینجا جلو چشم خودتون.
محمد با خونسردی سرش را تکان داد: نه خانم…
_یه جوری بهم میگی خانم حس میکنم پنجاه سالمه.
محمد با خنده دست دور دهانش کشید. یاسمین اخم کرد: مسخره میکنی؟
_نه خانم.
_بهم نگو خانم… من اسم دارم!
_شما همسر آقای مایی پس باید بهتون بگیم خانم… غیر از این میشه بی احترامی.
یاسمین چنان با تمسخر و ابروهای بالا رفته نگاهش کرد که محمد نتوانست نخندد. فقط سرش را چرخاند تا ابهتش زیر سوال نرود.
_اقاتون اگه در دسترس بود بهم خبر بده کارش دارم.
_چشم… به دیلان بگم بیاد؟
_نه، فقط لطف کن مثل عزرائیل جلوی در اتاق رژه نرو. من زندانی نیستم.
_منطقه خطرناکه وگرنه…
_از شما خطرناک تر کسی نیست نگران نباش.
محمد به اجبار چشمی گفت و سرش را پایین انداخت.
_هر چی لازم داشتید بگید براتون بیارم.
_هوای ازاد میخوام. داری؟
محمد درمانده نگاهش کرد و یاسمین با بدجنسی لبخند زد. قدمی عقب رفت و از غفلت او استفاده کرد و کفشش را از جلوی در برداشت.
_کسی مزاحمم نشه میخوام بخوابم.
محمد با تعجب چشم تنگ کرد و یاسمین شانه ایی بالا انداخت: به کارت برس آقای نگهبان.
بعد هم در را توی صورتش بست. نگاهش که به پنجره افتاد لبخندش رنگ گرفت…
_من الان تو منطقه ام ببین میتونی موبایل زاپاسش و ردیابی کنی؟!
_دسترسی نمیده قربان. چون متین یه لحظه هم گوشیشو خاموش نمیکرد امید داشتیم به اینکه زودتر ردیابیش کنیم ولی الان دو روزه در دسترس نیست.
_جی پی اس چی؟ اونم از کار افتاده؟
_اتفاقا همون روز ردشو زدیم و رفتیم ولی یه جای بی آب و علف افتاده بود یه گوشه… حالا حواسش نبوده افتاده یا خودش از عمد انداختتش رو نمیدونم.
ارسلان نفس عمیقی کشید و با دقت به اطرافش نگاه کرد: تو این روستا چند تا خونه بیشتر نیست محمد. سکنه هم داره اما بازم نمیشه رفت در تک تک شونو زد. یک درصد اونا اطراف کمین کرده باشن ممکنه بلایی سرش بیارن.
محمد مکث کرد: یعنی شما احتمالا میدین کار همون آدمای افشار باشه؟
_من احتمال میدم خود افشار میخواد باهام سرشاخ بشه. وگرنه امکان نداشت بخواد نزدیک ترین فرد بهم و گروگان بگیره.
محمد با احتیاط گفت: اقا شاید متین عمدا خودش و گم و گور کرده تا سرنخ پیدا کنه اونوقت تکلیف افشار چیه؟
ارسلان عصبی خندید: هیچی قسر در رفته. هیچی نمیتونه دزدیدن اون محموله ها رو از سرش باز کنه چون تو این منطقه من دشمن دیگه ایی ندارم.
محمد حرفش را تایید کرد و تازه یادش آمد که قرار بود به محض دسترسی به ارسلان، یاسمین را هم در جریان بگذارد.
_راستی آقا، خانم میخواست باهاتون حرف بزنه.
ارسلان بی اراده لبخند زد: تا الان چند بار به بهونه های مختلف اومده سراغت؟
_یه بار اومد گفت میخواد بره تو حیاط قدم بزنه هر جور شده بود جلوشو گرفتم. کلی حرف بارم کرد ولی بعدش رفت داخل…
ارسلان از شدت خنده محکم لب گزید: خب؟
_یک ساعت بعدش هم گفت گرسنه امه که دیلان براش غذا آورد. دیگه گفت مزاحمش نشیم میخواد استراحت کنه.
ارسلان با مکث ابرو درهم کشید و فکرش درگیر شد: یعنی از ناهار تا الان بیرون نیومده؟
_نه آقا…
_برو صداش کن محمد. بعید نیست از پنجره رفته باشه بیرون…
محمد با حیرت سمت اتاق چرخید و پا تند کرد: اگه جواب نداد چی آقا؟
ارسلان نگران شده بود: در و بشکون و به دیلان بگو اول بره داخل اگه نبود باید کل روستارو بگردین!
محمد چشمی گفت و تقه ایی به در کوبید: خانم؟ هستین؟
ارسلان صدایش را شنید و با انگشتانش روی فرمان ماشین ضرب گرفت: آخ یاسمین… آخ از دست تو!
محمد دوباره یاسمین را صدا زد و وقتی جوابی نگرفت به ارسلان اضطراب وارد شد.
محمد هول کرده گفت: اقا فکر کنم نیست.
ارسلان سریع ماشین را روشن کرد: مراقب باش تو و ادمات و سوسک نخوره محمد.
محمد با شرمندگی پیشانی اش را لمس کرد و دنبال کفش های دخترک گشت. مطمئن بود اخرین بار جلوی در دیدش…
_اقا بخدا… گفت میخواد بخوابم اذیتم نکنید. بعد انقدر عصبانی بود من جرات نکردم مزاحمش شم.
_اون عصبانیت سیاستش بود من بهت نگفتم فقط مواظبش باش و به بهونه گیریاش اهمیت نده؟
محمد نتوانست چیزی بگوید. به محافظ ها اشاره داد که توی حیاط را با دقت بگردند… خودش هم نگران شده بود. میدانست بیرون از خانه ممکن کسی در کمین دخترک باشد…
باز هم صدای ارسلان را شنید: اتفاقی براش بیفته که خشتکتون و میکشم سرتون محمد.
بعد هم تماس را قطع کرد و پدال گاز را فشرد. اصلا یادش رفت که برای چه این همه راه آمده بود… دندان هایش را با حرص بهم فشرد و محکم فرمان را فشرد. فقط کافی بود دستش به دخترک برسد…
***
محمد و آدم هایش تقریبا حیاط را زیر و رو کرده بودند. حتی بهرام و همسرش هم از خانه بیرون آمده و سرگردان ایستاده بودند میان حیاط… سر اخر هم به گفته ی ارسلان فهمیده بودند که دخترک از پنجره گریخته است…
محمد کلافه نشسته بود روی سکو و منتظر بود تا ارسلان برسد. میدانست اگر افرادش را به روستا بفرستد آدم های افشار بهش شک میکنند.
یکی از افرادش قدم جلو گذاشت تا سئوالی بپرسد که ناگهان با صدای تیر اندازی قلبشان ریخت…
محمد مثل برق از جا پرید و همه سریع اسلحه شان بیرون کشیدند… بهرام جلو رفت و به زبان خودشان بهشان فهماند که این سر وصداها عادی ست و بهتر است آرام باشند.
_چی چی آروم باشیم؟ یاسمین اون بیرونه… بلایی سرش بیاد آقا دخلمونو میاره.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش ارسلان یه دست مفصل یاسی رو کتک بزنه تا دلم خنک شه 😐✌️
تف تو این یاسمن احمق
عین سگ میترسه بعد میره غ اضافه هم میکنه ارسلان بدبخت بیوفته درد به در دنبالش بعد که پیداش میشه طلبکارم هست تا ارسلان میگه تو میشینه ابغوره میگیره 😐 😐 😐 عاخه ادم چه قد ….
من جا ارسلان بودم جفت پاهاشو میشکستم😑😂
این بشر خود دردسره….امیدوارم بلایی سرش نیومده باشه
واای دختر تو نمیتونی مث ادم بشینی سرجات حتما باید شر ب پا کنی
ادمین جان نمیشه ی پارت دیگه بدی
چرا انقدر این یاسمین دردسرههههه😠😅
کاش یاسمین انقد رومخ نباشه😐😑
مرسی ازاین قلم زیباتون دل تودلم نیست که تااخراین رمانوهرچی سریع تربخونم من واقعااین رمان ورمان های ازاین نوع خلافکاری رودوست دارم ممنون ازنویسنده وادمین خوبمون
یاسمین عین بچه ها رفتار میکنه😒
ارسلان کفاره گناهاشو داره با یاسمین خانم پس میده …یعنی از همون روز اول چیزی جز دردسر برا این مرد نداشته …..تا هم میاد بهش بگع بالا چشت ابرو سریع بغ میکنه برام
یاسمین بیا تا من با دستای خودم خفت کنم….من واقعا درک نمیکنم تو چ کرمی داری که از این کارا میکنی اول خو مث چی ترسیدی حالا برام شیر شدی رفتی بیرون….هوووف از دست تو و کارات
خدا کنه یاسمین و بدزدن یه ذره هیجانی شه😂