رمان گریز از تو پارت 91 - رمان دونی

رمان گریز از تو پارت 91

 

_نه آقا… فکر کنم تیراندازی اطراف روستاست کسی داخل نمیاد.

محمد آشفته دور خودش چرخید: اگه الان چند نفری بریم بیرون اوضاع بدتر میشه. شک میکنن بهمون!

سمت دیلان برگشت: شما ساکنین روستا رو کامل میشناسین؟

زن به سختی زبان باز کرد: اره کاکه. ولی مردهاشان الان نیستند.

بهرام جلو رفت: محمد اقا روستا کوچیکه. خانم گم نمیشه میتونه راهش و پیدا کنه.

_تا اقا برنگشته باید پیداش کنیم.

سمت افرادش چرخید و بلند گفت: دو نفرتون با من بیاید بقیه همینجا بمونید چون ممکنه اتفاقی بیفته آماده باشید.

هنوز قدم از قدم برنداشته بودند که در حیاط با صدای وحشتناکی تکان خورد. همه سر جایشان خشک شدند و بعد یک لحظه چنان صدای تیراندازی بالا رفت که محمد داد زد “بخوابید”و همه روی زمین دراز کش شدند. انگار چند نفر دیوانه وار به دیوار های بیرون خانه تیراندازی می‌کردند.

محمد با وحشت سر بلند کرد و به وضوح سوراخ شدن دیوار اهنی حیاط را دید. دل توی دلش نبود… یاسمین بیرون بود و حتی نمی‌دانست حالش چطور است…
اگر دست یکی از آن ها به دخترک می‌رسید ارسلان باید برای پیدا کردنش دنیا را دور میزد.

هدفشان ضربه زدن به ارسلان بود و برای همین امنیت کل منطقه را به خطر انداخته بودند. انقدر هم دستشان میان قاچاقچی ها باز بود که ارسلان به سادگی نمی‌توانست دستشان را کوتاه کند‌.

صداها که قطع شد محمد با احتیاط سر بلند کرد و یک لحظه نگاهش گره خورد توی چشمانی سیاه و کدر. مردی که تمام سر و صورتش را پوشانده و سعی داشت داخل حیاط را دید بزند.

محمد بلافاصله اسلحه اش را درآورد اما قبل از اینکه حرکتی کند زانویش مورد هدف مرد قرار گرفت و جان از تنش بیرون رفت و فریادش توی حیاط پیچید.
بهرام و افرادش سراسیمه سمتش دویدند و همزمان صدای دور شدن ماشین ها هم به گوششان خورد.

_خوبی محمد آقا؟

چهره ی محمد جمع شده بود و از زور غرور مردانه اش اشک نمیریخت… به سختی سرش را تکان داد و بهرام شنید که نام دخترک را بر زبان آورد.
خواست بگوید نگران نباش اما زبانش نچرخید. خودش هم دلهره داشت و هر لحظه ممکن بود ارسلان برسد.

محمد به سختی خودش را بالا کشید و روی ارنجش تکیه کرد: برید پیداش کنید. اینا تو روستا بچرخن پیداش میکنن.

یکی از محافظ ها گفت: فکر کنم از روستا خارج شدن آقا.

محمد کنترلش را از دست داد: گفتم برید پیداش کنید. نمیبینید پام چلاق شده نمیتونم تکون بخورم؟ مثل ترسوها موندید ور دلم که چی؟

چند نفر سراسیمه اسلحه هایشان را اماده کردند و با احتیاط از درحیاط بیرون رفتند. جای گلوله ها به خوبی روی در و دیوار مانده و همین باعث شده بود امنیت خانه تا حد زیادی پایین بیاید.

بهرام جلو رفت: برم برایتان دکتر خبر کنم محمد آقا. زخم تان عمیقه…

سر و صورت محمد از شدت درد عرق کرده بود و قفسه ی سینه اش به سختی بالا و پایین میرفت.

_به ارسلان خان یه زنگ بزن بهرام.

_اینجوری که نگران میشه آقا جان.

_بیاد این وضعیت و ببینه احتمالا یه تیر خالی می‌کنه تو مغز من…

_بذار اول کمک کنیم ببریمت داخل خانه… پاهات خونریزی داره. دیلان بیا پایش را با دستمال ببند.

دیلان دستمال تمیز و بلندی آورد و بهرام با احتیاط ان را بالای زخمش بست تا خونریزی شدید تر نشود.

عرق از سر و صورت محمد چکه میکرد و هوا در عین سردی برایش شده بود جهنم.
نفس عمیقی کشید و پیرمرد همراه سه نفر از محافظ ها زیر بازو و کمرش را گرفتند تا داخل خانه ببرند که در به دیوار کوبیده شد و ارسلان داخل آمد.
چهره اش سرخ بود و وقتی وضعیت آن ها را دید نزدیک بود سکته کند…

_یاسمین کجاست؟

محمد از شدت شرمندگی لب گزید و نشد که روی پا بایستد و همه ی وزنش افتاد روی دست آن ها…

دیلان جلو رفت و سعی کرد آرامش کند: نگران نباش کاکه…

حال ارسلان اما خوب نبود. حتی نفهمید زن چه گفت و نگاهش با حالت بدی توی حیاط چرخ زد…

_پرسیدم یاسمین کو؟

محمد چشم بست و وقتی ارسلان فریاد زد با همان وضعیت روی زمین افتاد. بهرام آشفته سمت ارسلان رفت…

_پیداش میکنن آقا… بچه ها رفتن دنبالش!

_دارم با تو حرف میزنم محمد.

با صدای فریادش بهرام قدمی عقب رفت و محمد باز هم نتوانست به چشم هایش نگاه کند…

صدایش بزور از ته حلقش بیرون آمد: اقا اگه پیدا نشد شما…

_پیدا نشه که تیکه تیکه ات میکنم‌.

قلب محمد از حرکت ایستاد و درد پایش را از یاد برد. ارسلان بیراه حرف نمیزد!

_دعا کنید سالم باشه وگرنه همتون و…

دیلان میان حرفش پرید: سالمه آقا چرا بد به دلت راه میدی؟ دخترک یکم سر یه هواست اما حتما مراقبه.

ارسلان بزور نفس کشید: اون یه موش ببینه سکته میکنه دیلان.

چنگی به موهایش زد تا فکرش را کار بیندازد: خودم میرم دنبالش میگردم. فقط اگه برگشت بهم زنگ بزنید…

_سلام…

ارسلان یک لحظه حس کرد قلبش ایستاد. چنان به عقب چرخید که انگار زمین زیر پایش جا به جا شد.

یاسمین با ترس و تعجب داشت به وضعیت محمد نگاه میکرد و تا زبان باز کرد تا بپرسد “چیشده” ارسلان دستش را کشید و چنان در آغوشش گرفت که نفس دخترک بند آمد. عطر تنش زیر بینی اش زد و محکم به خودش فشردش تا بهش ثابت کند همین چند ساعت ندیدن و نگرانی پدرش را درآورده… شاید اگر کسی دور و برشان نبود بدون هیچ ملاحظه ایی میبوسیدش!

دیلان اولین نفری بود که با دیدن این صحنه لبخند زد… دنیا دیده بود و حس عمیق دوست داشتن را از همین فاصله میان بازو های ارسلان میدید! ترس بود و نگرانی و ضربان قلبی که داشت سر به فلک می‌گذاشت.

ارسلان کمی از دخترک فاصله گرفت و همه جای صورتش را چک کرد: حالت خوبه چیزیت نشده؟

یاسمین هنوز در هپروت بود: نه مگه چیشده؟

ارسلان نفس عمیقی کشید و با جدیت زل زد به چشم هایش: کجا رفته بودی یاسمین؟

_بچرخم… اینجا چه خبر شده؟ محمد چرا زخمیه؟

ارسلان ابرو درهم کشید و نگاهش به پلاستیک توی دست او افتاد که انگار خونی بود.

_اون چیه دستت یاسمین؟ زخمی شدی؟

یاسمین در یک آن همه چیز را از یاد برد. “ای وایی” گفت و سریع روی زمین نشست و سر پلاستیک را باز کرد…

_خدا کنه نمرده باشه. ای بابا…

ارسلان با تعجب نگاهش کرد و کنار روی زانو خم شد: این چیه یاسمین؟

_یه گنجشگ زخمی پیدا کردم ارسلان… خیلی کوچولوعه نزدیک بود تو سرما بمیره.

ابروهای ارسلان باز شد و وقتی چشمش به بچه گنجشک افتاد دلش جمع شد.

_فکر کردی این زنده میمونه؟

یاسمین با ناراحتی نگاهش کرد: نمیشه زخمش و ببندیم و گرمش کنیم؟ شاید زنده موند.

ارسلان چشمانش را چند لحظه بست. بهرام کمک کرد تا محمد را داخل خانه ببرند اما دیلان هنوز توی حیاط ایستاده بود به تماشای آن ها…

_میشه کمکش کنی ارسلان؟

ارسلان عصبی شد: به این حیوون نیمه مرده کمک کنم؟

یاسمین لب برچید: خب مگه چی میشه؟ من پیداش کردم دلم براش سوخت…

ارسلان بلند شد: پاشو بریم تو اتاق یاسمین همینجوری از دستت شکارم.

یاسمین ملتمس به دیلان چشم دوخت: دیلان خانم میشه شما این بیچاره رو گرمش کنین؟ مشخصه زنده اس…

ارسلان زیر لب نامش را غرید و دخترک چپ چپ نگاهش کرد: چیه تو سنگدلی منم باشم؟

_اتاق…

_میخوای منو بکشی جای خلوت میخوای؟

_یاسمین…

دخترک بی توجه به غرولندش پلاستیک را با احتیاط بلند کرد و سمت دیلان رفت که هنوز لبخند میزد.

_میشه مواظبش باشین؟

_نگران نباش دخترم…

یاسمین با مهربانی لبخند زد و زن جوابش را داد: فقط دستت و بشور…

دخترک سر تکان داد و سمت شیرآب رفت. آب یخ یخ بود اما حس خوبی زیر پوستش دوید. دوباره یاد وضعیت عجیب حیاط افتاد اما قبل از اینکه چیزی بپرسد ارسلان بازویش را گرفت و داخل اتاقک خودشان برد.

_چرا اینجوری رفتار میکنی ارسلان؟

کفر ارسلان درآمد: کی به تو اجازه داد از خونه بری بیرون؟

یاسمین سعی کرد چهره اش را مظلوم کند. نگاهش را چرخاند و لبش را داخل دهانش کشید.

_حوصله ام سر رفته بود ارسلان.

ارسلان دست به کمر گرفت و خیره شد به حرکات بامزه ی او: من به تو نگفتم اینجا خطرناکه و نباید پاتو از خونه بذاری بیرون؟

_چرا گفتی…

_پس چرا انقدر منو حرص میدی یاسمین؟

_ببخشید!

ارسلان با تعجب نگاهش کرد: الان داری سعی میکنی ادای آدمای مظلوم و دربیاری؟!

یاسمین لبخند محجوبانه ایی زد که ابروهای ارسلان باز شد. خیره مانده بود به چهره اش و پلک هم نمیزد.

_الان چرا مثل جوجه های ترسو نگاهم میکنی؟

_که دعوام نکنی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شب از ستاره ها تنها تر است به صورت pdf کامل از شیرین نورنژاد

            خلاصه رمان :   مقدمه طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی‌کند کلمات انتظار می‌کشند من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست شب از ستاره‌ها تنهاتر است… طرفِ ما شب نیست چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد من تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پری
پری
2 سال قبل

توی این رمان الان یاسمین چند سالشه ؟؟؟
احساس میکنم ۱۷ ،۱۸ است

Saghi
Saghi
2 سال قبل
پاسخ به  پری

فک کنم بیست

دنیا
دنیا
2 سال قبل

عاشق این رمانم کاش امشب بیشتر بود🤕

دنیا
دنیا
2 سال قبل

اوف خداروشکر پیداش شد،دختره خنگ

P:z
P:z
2 سال قبل

ممنونم که همیشه سر وقت پارت گذاری میکنی❤️❤️❤️

P:z
P:z
2 سال قبل

فاطمه جون خیلی مونده این رمان تموم شه؟

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر
پاسخ به  P:z

دقیقشو نمی دونم چن پارته ولی هنوز که داره

Saghi
Saghi
2 سال قبل

دوست ندارم حالا حالا ها تموم شه

GHAZAL💙
GHAZAL💙
2 سال قبل

وایی جای حساسش تموم شددد 🤕 🤕 🤕
ممنون اومین جون برای پارت گذاری💙

Fatemeh
Fatemeh
2 سال قبل

مثل همیشه عالی ✨

Mobina
Mobina
2 سال قبل

ای بابا امیدوار بودم یچیز هیجانی بشه

یه نفر
یه نفر
2 سال قبل
پاسخ به  Mobina

هیجان دیگه بیشتر از این 😂نزدیک بود از دست یاسمین سکته کنیم🤦‍♀️

asd
asd
2 سال قبل

عالی  💗 

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x