– الان دوست داری بخوری ؟

– معلومه ، من عاشق بستنیم .

– پس اول باید بریم داخل ، تا من حساب کتابای بچه ها و کاووس خان و انجام بدم و بعد بیام دنبالت که بریم دنبال بستنیِ گندم خانومم ………. فقط گندم بچه های دیگه ، یا اکرم و کاووس خان متوجه چیزی نشن ها …….. که اگه بفهمن ، بستنی هم بی بستنی .

– حواسم جمعِ یزدان جون ………. قول میدم .

– پس پیاده شو که الان صدای کاووس هم در می یاد .

گندم با صورتی بشاش و خندان ، گل به دست از ماشین پایین پرید و به سمت اطاق کاووس حرکت کرد تا یزدان اول از همه حساب کتاب های امروز او را انجام دهد .

یزدان بعد از سلام علیکش با کاووس ، کنارش نشست و طبق معمول این چند سالی که حساب کتاب های بچه ها را به دست گرفته بود ، دفتر دستکش را جلو کشید و حساب کتاب بچه ها را انجام داد .

گندم پشت در اطاق کاووس ، به دیوار تکیه زده بود و با نوک کفش کهنه اش سنگ ریزه مقابل پایش را به بازی گرفته بود و عقب جلویش می کرد .

نمی دانست یک ساعت شد که بدون حرکت ، پشت در اطاق کاووس ایستاده بود یا نه ، که یزدان با چهره ای خسته از اطاق خارج شد و همین که خم شد تا کفشش را به پا زند ، چشمش به گندم تکیه زده به دیوار افتاد .

– تو اینجایی ؟

– اوهوم ، منتظر تو بودم .

یزدان نگاهش را چرخی در محوطه گاراژ داد و مچ دست گندم را گرفت و او را با خود به گوشه ای کشید .

– مگه نگفتم تابلو بازی در نیار تا بیام دنبالت .

گندم از همان لبخندهای بی خیال پت و پهنش زد و چشمان براق عسلی رنگش را بار دیگر به رخ او کشید :

– خب ترسیدم یادت بره نیای دنبالم .

– خب ترسیدم یادت بره نیای دنبالم .

– تا حالا شده من حرفی بزنم ، بعد بزنم زیرش و بهش عمل نکنم ؟

– خب ……. نع .

– پس باید بازم صبر می کردی تا من بیام دنبالت .

گندم پشیمان ، همچون گربه ای که بخواهد خودش را برای صاحبش لوس کند ، خودش را به او چسباند و دستانش را دور کمر او حلقه زد و چانه به شکمش تکیه داد و از پایین نگاهش کرد :

– یعنی دیگه نمی خوای ببریم بیرون و برام بستنی بخری ؟

یزدان به چشمان پر تمنای گندم نگاه کرد و لبانش به لبخندی کش آمد ………. مگر می شد گندم این چنین برای او ناز بیاید و اینگونه در چشمانش نگاه کند و ، او حرفی برخلاف میل این دختر بزند …….. مگر امکان داشت ؟؟؟

– اگه قول بدی که حرف و گوش بدی و انجامشون بدی ، می ریم .

گندم ذوق زده خودش را به سرعت از او جدا کرد و بالا پایین پرید ………. یزدان بدون آنکه بخواهد ، دلیلی برای زندگی و بقای گندم شده بود .

– قول مردونه میدم که دیگه تمام حرفات و گوش کنم .

یزدان با انگشت به نوک بینی اش ضربه ای زد :

– پس بیا که دوباره باید از دیوار پشتی گاراژ بالا بریم .

گندم ذوق زده جیغی از هیجان کشید و خنده بلندی کرد ……… همیشه کارهای پنهانی و قایمکی که با هم انجامش می دادند ، بدجوری به او مزه می داد .

یزدان نگاهش را به سرعت دوری در حیاط داد و به سرعت دست مقابل دهات گندم گرفت و ساکتش کرد :

– چه خبرته بچه ؟ …….. می خوای همه رو خبردار کنی ؟

گندم به همان سرعت آرام گرفت و تنها با چشمانی برق افتاده و شیطانی به یزدانی که هنوز هم با دست جلوی دهان او گرفته بود نگاه کرد .

– دستم و بر می دارم ، سر و صدا کنی نمی برمتا .

گندم سری تکان داد و یزدان کش آمدن لبان گندم را بر روی پوست کف دستش حس کرد …….. ندیده هم می توانست حس کند ، الان لبان گندم زیر دستش طرحی از لبخند دارند .

دستش را کنار کشید و توانست لبخند گندم را ببیند ……… مچ دستش را گرفت و بعد از نگاهی به اطراف ، او را به سمت قسمت تاریک حیاطِ گاراژ کشید …….. این قسمت علاوه بر تاریک بودن ، دیوارهای نسبتاً کوتاه تری ، البته برای قد و قامت یزدان داشت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۲.۷ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی ۳۴ ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ranosh
2 سال قبل

نمیخای هدیه بدی بهم؟؟😢
تولدمه هاااا پارت هدیه بزار دیگ مرگ یزدان 😢😂😂😂❤

ranosh
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

فدات شم ک انقد توجه کردی ب خواستم گلم😂😂❤

Sedna
Sedna
2 سال قبل

وایییییییی چرا اینقدر کمههه خوب زود برو سر ماجرا اصلی 😑😑😑😑

دامینیک
دامینیک
2 سال قبل

یزدان جون واسه منم‌فالوده بگیر🥺❣⚡🤍

ارام
ارام
پاسخ به  دامینیک
2 سال قبل

منم بستنی وانیلی میخورم
تنکس💙😂

نازی
نازی
2 سال قبل

عالیه
فقط امیدوارم پایان خوشی داشته باشه

نازی
نازی
2 سال قبل

عالیه

فقط امیدوارم پایان خوشی داشته باشه

سوگل
سوگل
2 سال قبل

مرسی خوب بید ولی پارتایی که میزارید خیییلی کمه 😐😐

معصومه
معصومه
2 سال قبل

کم مینویسی اگه میشه زیاد بنویس ممنون

سوگند
سوگند
2 سال قبل

خیلی داستانش قشنگه نویسنده جون دمت گرم

Mina Mohamadi
Mina Mohamadi
2 سال قبل

ع؟
اتفاق خاصی نیفتاد امیدوارم زود تر برسه به اوجش

دسته‌ها
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x