ـ باور کن هیچ کس ، هیچ حرفی به من نزده یزدان خان ……… شما جذابی ، قدرتمندی ، باپرستیژی ……… تمام این موارد باعث شده که مرکز توجه دخترا قرار بگیری . می دونم من اولین دختری نیستم که جذبتون شده ، مطمئنا آخرینش هم نیستم ………….. حالا چرا شما باید فکر کنید که کسی به من حرفی زده یا من خام حرف کسی شدم .

ـ هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره ، هیچ دختری هم بدون قصد و غرض نزدیک من نمیشه ………… در ضمن من هم آدمی نیستم که با هر کس و ناکسی بپرم ………… حالا هم بهتره هر چه زودتر از اطاق من بری بیرون که نه حوصله کسی رو دارم ، نه اعصاب کسی رو .

و تیشرت رکابی سفیدی از داخل کمدش بیرون کشید و از اطاق لباس هایش بیرون آمد و به سمت تختش راه افتاد …….. حس می کرد هم تنش خسته است و هم ذهنش . اصلا حس می کرد ، تمام جان و تنش زخم برداشته و درد می کنه .

دکمه های بسته باقی مانده پیراهن در تنش را باز کرد و پیراهنش را از تنش درآورد و لبه تخت نشست .

دختر نگاهی به بدن او و پیچ و خم های عضلات ورزیده تنش و آن تتو های سیاه نشسته بر سینه و پهلویش انداخت ……….. باید می ماند . باید هرطور که شده ، جای پایش را در این عمارت محکم می کرد ……. باید یزدان را برای خودش می کرد . 

از جذابیت ذاتی خودش خبر داشت . از ظرافت زنانه اش به خوبی باخبر بود ………… ظرافتی که کمتر مردی می توانست به سادگی از آن رد شود و نادیده اش بگیرد …………. اما انگار قضیه یزدان فرق می کرد ……… اصلا انگار این مرد جدای تمام مردان عالم بود .

مصمم تر از قبل جلو رفت ……… اگر یزدان را می خواست ، باید از خودش جربزه و جسارت بیشتری به خرج می داد .

جلو رفت و آرام روی پای یزدانِ نشسته بر لبه تخت نشست و یک دستش را دور گردن او حلقه نمود و سرش را جایی میان شانه و گردن او فرستاد و آرام و اغواگرایانه ، در حالی که نفس های معطر و گرمش را میان گردن او پخش می نمود و لبانش را غرض ورزانه بر روی پوست گردن او می کشید و پنجه های دستش پشت گردن او را به بازی گرفته بودند ، گفت :

ـ لااقل بذار امشب پیشت بمونم ………….. می دونم عصبی هستی ، می دونم کلافه ای ، می دونم و حال و حوصله نداری ، اجازه بده من به روش خودم آرومت کنم ……………. یه آدم جدید ، یه تجربه جدید ، یه عشق و حال درست و حسابی ، می تونه هر ناراحتی رو برطرف کنه .

یزدان بدون آنکه تغییری در چهره اش بدهد ، یا حتی غرایز مردانه اش مولکولی تکان بخورند ، دست میان موهای پشت سر دختر انداخت و سر او را به ضرب از میان گردنش بیرون کشید و نگاه سرد و بی تفاوتش را در چشمان اویی که انگار از درد نشسته میان ریشه موهای موهایش ، جمع شده بود ، انداخت .

ـ تو یا احمقی ، یا خودت و زدی به حماقت …………. قراره من و با این مسخره بازی هات اغوا کنی ؟ یعنی تمام هنرت همینه ؟ من اگه قرار بود با عشوه هر دختری خام بشم و اون و به اطاق و تخت خودم بکشونم ، الان باید به هزار و یک مدل بیماری گرفتار می شدم …………. حالا تو پیش خودت چه فکر کردی ؟ فکر کردی من با دوتا عشوه و غمزه خامت میشم و با تویی که لابه لای دست هزار نفر گشتی و معلوم نیست چه بیماری هایی داری ، بمونم و پیش خودم نگهت دارم ؟؟؟

دختر در حالی که صورتش از درد ریشه موهایش درهم فرو رفته بود ، نالید :

ـ من ……… من هیچ بیماری ندارم یزدان خان . باور کن .

ـ تو گفتی و منم باور کردم ……….. تا حالا پای هیچ دختری بدون چکاپ و هزار و یک جور آزمایش ، به اطاق من باز نشده …………… حالا تو چی پیش خودت فکر کردی که من بدون خبر از سلامتیت ، تو رو به تختم می کشونم و شبم و باهات صبح کنم …………… تا بیشتر از این اعصابم و به بازی نگرفتی و روانیم نکردی ، از این عمارت گمشو برو بیرون ………. دیگه هم نمی خوام این طرفا ببینمت . هرچی امشب دیدی و شنیدی رو هم فراموش کن .

گندم با حالی خراب و مضطربانه درحالی که با دندان به جان ناخن های دو دستش افتاده بود ، در اطاقش راه می رفت و طول و عرض اطاقش را متر می کرد ………….. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید . خیلی وقت بود که تمام صداها خوابیده بود و عمارت در سکوتی مطلق فرو رفته بود .

این پا و آن پا کردن هایش هم دیگر چاره کارش نبود . خوب می دانست که با کار امشبش یزدان را بدجوری شکاری کرده .

طرف شجاع دلش می گفت ، برود و با یزدان حرف بزند و بابت اتفاق امشب از او عذر خواهی کند …………. اما طرف ترسیده دلش مدام اتفاق ساعت پیش و شدت عصبانیت یزدان که مو بر تنش سیخ می کرد را به او یادآورد می شد و اینکه مطمئنا یزدان الان هم عصبی و حرصی است و بهتر است حرف زدن را به فردا که اندکی آرام تر شد موکول کند .

به سمت تختش رفت و روی تخت دراز کشید و زیر پتو رفت و سعی کرد بخوابد …………… اما آنقدر ذهنش مشغول و مشوش بود ، آنقدر دلش بی قرار بود که نمی توانست پلک هایش را حتی تصنعی بر روی هم بگذارد و بلکه اندکی آرامش بگیرد ، دیگر چه رسد به خوابیدن .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ubjb
Ubjb
2 سال قبل

DG DG DG DG SMR MN YKI NYA NYA NYA NYA Nya nya nys nya nys nya nya jya nya n y a nya nya nya jya n y a nya nya nya nya

Ubjb
Ubjb
2 سال قبل

Mozakhrf mozakhrf s v vse hme chi

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

فکرکنم میره پیش یزدان میخوابه

mehr58
mehr58
2 سال قبل

عالی وزیبا

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

الان فوضول خانوم دوباره میره بیرون گند میزنه به اعصاب یزدان

علوی
علوی
پاسخ به  Mahsa
2 سال قبل

دیگه نمی‌تونه بره بیرون، کارت قفل در رو یزدان شکست و یه نگهبان هم کاشت دم در.

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x