مقابل تابلوی رنگ روغن بزرگی که کمی پایین ترش ، بر روی میز دایره شکل کوچک با پایه های بلند ، گلدانی چینی سفید رنگی قرار داده شده بود ، قرار گرفت .
فرهاد ثانیه به ثانیه رصدش می کرد ………….. این را می دانست و حسش می نمود ……… اما مشکلی که وجود داشت این بود که نمی شد با یک نگاه ساده ، اگر دوربینی در این میان وجود داشت را پیدا کرد و دید .
با افتادن فکری به سرش ، به سمت موبایلش به راه افتاد و موبایلش را برداشت و فلاش دوربین گوشیش اش را روشن کرد و عکسی از تابلو مقابلش گرفت .
فرهاد فکر همه جایش را کرده بود ، اما یزدان هم آدم بی دست و پایی نبود که نتواند از پس نقشه های او بر بیاید . از مقابل تابلو کنار رفت و در جایی که نقطه کور دوربین احتمالی باشد ، قرار گرفت و عکس را بلافاصله برای جلال فرستاد و پیامی برای جلال ارسال کرد :
– سانت به سانت این عکس تابلویی که برات فرستادم و بررسیش کن . فلاش دوربین حتماً انعکاسی توی لنز دوربین ایجاد کرده . به دنبال یه نقطه درخشان شده بگرد و سریعاً به من خبر بده .
ـ چشم قربان .
کلافه تر از قبل ، در حالی که حس می کرد از جای جای تنش حرارت بیرون می زند ، دست به پایین تیشرت در تنش برد و تیشرتش را درآورد و به سمتی پرت کرد و دست به کمر گرفته به سمت تابلو برگشت و نگاهی اجمالی دیگری به آن انداخت ………….. هر ثانیه ، برای او به اندازه قرنی می گذشت تا جلال جوابش را بدهد .
گندم که پشت سر او قرار گرفته بود به اویی که دست به کمر گرفته و پا به عرض شانه باز کرده ، نگاه کلافه اش را این سو و آن سو می چرخاند ، نگاه انداخت ………….. عضلات و ماهیچه های برجسته و درهم پیچیده سر شانه ها و زیر بغلش که بخاطر فرم ایستادن و دست به کمر گرفتنش بیرون زده بود ، عجیب خود نمایی می کرد ………… از این پشت ، یزدان همچون گلادیاتور های قرن هجده و نوزده دیده می شد ……….. از همان گلادیاتورهایی که با موهای بلند و پریشان و بازو و سینه هایی ورزیده ، برای مرگ و یا پیروزی در مصاف با حریفشان به میدان می رفتند .
ـ نقاشی دوست داری ؟
یزدان هنوز هم دست به کمر گرفته مقابل تابلو ایستاده بود و سعی می کرد با نگاهی بی غرض و عادی ، وجب به وجب تابلو را رصد کند .
ـ تورج عاشق نقاشی و تابلوهای قدیمی و عتیقه بود …………. این تابلو رو که دیدم بی اختیار به یاد تورج افتادم .
ـ تورج همونیه که گفتی تو رو تعلیم داد ؟
ـ آره .
با لرزیدن موبایل بر روی میز ، یزدان با قدم هایی بلند به سمت میز برگشت و به سرعت و بدون اتلاف وقت صفحه موبایل را باز کرد و پیامی که از طرف جلال آمده بود را خواند .
ـ قربان تو قاب عکس دوتا آهو وجود داره . تونستم تو چشم سمت راست آهوی بزرگتر ، لنز کوچیک دوربین و ببینم . این یعنی اینکه این فرکانس از سمت همین دوربین ارسال میشه و شنودی وجود نداره . احتمالاً فرهاد خان فقط می خواد یه فیلمی ازتون داشته باشه .
یزدان عصبی تر از قبل موبایل را میان پنجه هایش فشرد و صفحه اش را بست و نگاهش را به سمت گندم و لبان خندانش کشاند …………. اجازه نمی داد فرهاد از گندم به مثابه ابزاری جنسی استفاده کند .
با همان بالا تنه برهنه به سمت تخت راه افتاد و رویش دراز کشید و با دست به کنارش ضربه زد و نگاهش را به سمت قاب چرخاند و در همان حال گندم را مخاطب خودش قرار داد :
ـ گندم بیا اینجا .
دوربین دقیقاً رو به روی تخت قرار داشت . فهمیدن قصد و غرض فرهاد آنچنان هم سخت نبود . فرهاد همچون دیگران فکر می کرد گندم معشوقه اوست و احتمالاً در این چند روز اقامتشان در این عمارت ، میانشان معاشقه و یا رابطه ای هم صورت می گیرد و فرهاد می تواند از فیلم رابطه آنها برای بستن دست و پای یزدان استفاده کند .
فوشی زیر لب به فرهاد داد و ضربه دیگری به کنارش زد و گندم را اینبار بلندتر صدا زد :
ـ بیا اینجا دراز بکش . مگه خسته نیستی .
باید قبل از هر چیزی گندم را روشن می کرد …………. باید قبل از اینکه گندم با اقدامی ندانسته به خودش و او ضربه می زد گوشی را به دست او می داد .
گندم که هنوز هم آن طرف تخت دو زانو نشسته بود ، با چشمانی گشاد شده و ابروانی بالا رفته به یزدان و خواسته نامعقولش نگاه کرد ………… دراز بکشد ؟؟؟ ………. آن هم کنار او ؟؟؟ در حالی که هیچ پوششی در بالا تنه یزدان وجود ندارد ؟؟؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالا اگه تیشرتش تنش بود ایراد نداشت؟؟🙄انگار میخواد بخورتش😒