یزدان سرش را به سمت شیشه مقابلش نزدیک کرد و با دقت کوچه مورد نظرش را از نگاه گذراند و آرام در آن پیچید و ماشین را مقابل خانه ای با در چوبی دو لنگه بزرگی متوقف کرد و از آینه میانی ماشین به جلالی که از ماشین معین پیاده شده بود و به سمتشان می آمد نگاه انداخت .
ـ نه اینجا ماشین ها و لباسامون و عوض می کنیم و باز راه می افتیم . تا میرجاوه چیز زیادی نمونده . احتمالاً تا دو سه ساعت دیگه می رسیم .
گندم نگاهش را به سمت او و چشمان قرمز اما جدی اش چرخاند .
می دانست دوازده ساعت یک ضرب آن هم بدون هیچ کمک راننده ای ، رانندگی کردن ، بسیار خسته کننده است . اما یزدان بلد بود که چگونه تا آخرین ثانیه خودش را سرپا و خستگی ناپذیر نشان دهد .
اما گندم هم بهتر از هر آدم دیگری این مرد کنارش را می شناخت و می دانست پشت این نقاب جدی اَش ، چه خستگی بزرگی نشسته .
خیلی دلش می خواست تا می توانست برای کمک به او پیشنهاد نشستن پشت فرمان را به دهد ، اما می ترسید پنهان کاری هایش لو برود و یزدان از او بپرسد که اوی ننشسته پشت فرمان ، چگونه حالا می خواهد رانندگی کند .
جلال به سمت در چوبی بزرگ خانه رفت و زنگ را فشرد و دقیقه ای طول نکشید که در توسط مردی با لباسی بلند و سفید رنگ به رویشان باز کرد و بعد از سلام علیک با جلال دو لنگه در را باز کرد و برای یزدانی که اولین ماشین مقابل در بود ، سلامی داد و کمری به نشانه احترام برایش خم نمود و یزدان ، خسته از مسیر بلندی که پیموده بود ، تنها به تکان دادن سری برای او اکتفا کرد .
#gladiator
@part779
یزدان نگاهش را به کیسه هایی که جلال میان نگهبانان پخش می کرد ، انداخت .
ـ اینا همون لباساییه که خواسته بودم ؟
ـ بله قربان . این کیسه هم برای شماست .
و مشمای پلاستیکی بزرگی که متفاوت از ماباقی کیسه ها بود را به دستش داد .
ـ لباس خانم چی ؟
ـ داخلش هست قربان . هم یه دست لباس مردونه ، هم یه دست لباس زنونه .
یزدان سری به معنای تایید تکان داد و نگاهش را چرخی در دور و اطرافش داد :
ـ کجا می تونه لباس عوض کنه ؟
مرد خودش را کنار کشید و با دست به ساختمان پشت سرش اشاره کرد .
ـ تو خونه قربان …………. لطفاً همراه من بیاین .
یزدان دست پشت کمر گندم قرار داد و پشت سر مرد به راه افتادند .
خانه بزرگ اما خشتی بود . با حیاطی بسیار وسیع و بزرگ ، و درختان موزی که گندم تا حالا در تمام طول عمرش نظیر آن را ندیده بود .
پشت سر مرد دو پله جلویی ایوان را بالا رفتند و مرد در خانه را باز کرد و پرده سفید توری جلوی در را کنار زد و آنها را به داخل دعوت نمود .
ـ بفرمایید داخل آقا . این راهرو رو یه ذره جلو برید اولین اطاق دست راست و می تونید واردش بشید و لباساتون و عوض کنید .
#Part780
#gladiator
گندم غافلگیر شده از افتادن لباس ها در بغلش ، با ابروانی بالا انداخته ، زیر لب گفت :
ـ خب چرا ؟
یزدان هم لباس های مردانه خودش را از درون کیسه بیرون کشید و کف اطاق انداخت و در حالی که دستانش به سمت دکمه پیراهن مشکی در تنش می رفت ، گفت :
ـ از زاهدان به بعد ، ایستای بازرسی سر راهمون بیشتر میشن . همیشه غریبه مشکوک تر از یه هم محله ایه . حالا عوض کن .
گندم نفس عمیقی کشید و به لباس های درون دستش نگاه انداخت .
یزدان که پیراهن در تنش را درآورده بود و با بالا تنهای برهنه مقابلش ایستاده بود ، با بی حرکت دیدن او ، نچی کرد و ابرو درهم کشید .
به حد زیادی خسته بود و بی حوصله و تا حدودی هم عصبی .
ـ الان لباسا رو نگاه می کنی که چی بشه ؟ این لباسا با نگاه کردن تو تنت نمیره ………….. ایستادی برای من استخاره می کنی ؟ بپوششون دیگه .
گندم هم سر بالا کشید و با ابروانی درهم نگاه به اویی که بی حوصله و عصبی نگاهش می کرد ، انداخت :
ـ جلوی تو عوض کنم ؟ خب برو بیرون .
#Part781
#gladiator
یزدان بی حوصله پفی کشید ……………. آنقدر ذهنش خسته بود که حتی به مغزش خطور نکرد که گندم برای تعویض لباس هایش احتیاج به یک فضای خصوصی دارد .
پشتش را به گندم کرد و خم شد و پیراهن بلندی که بر روی زمین بود را برداشت و در حالی که بالا می برد تا تنش کند ، جواب او را داد :
ـ جلوی این همه نگهبان که نمی تونم برم بیرون …………….. پشتم و می کنم بهت . بپوش .
گندم نامطمئن به اویی که پشتش را کرده بود نگاه انداخت .
ـ برنگردی ها یزدان .
یزدان حرصی و بی حوصله غرید :
ـ عوض کن گندم . وقت ندارم که نیم ساعتم برای لباس عوض کردنت وایسم . باید قبل از یازده به میرجاوه برسیم .
ـ اینجا پنجره رو به حیاط داره . نگهبانات نیان یه وقت ببیننمون .
یزدان لباس را به تن کرد و در همان حال گفت :
ـ می دونن اگه چنین غلطی کنن ، من چه بلایی به سرشون در میارم ، برای همین جرات انجام چنین کاری رو ندارن .
#Part782
#gladiator
گندم مانتو در تنش را درآورد و در حالی که خیره خیره او را می پایید تا یک دفعه ای به سمتش نچرخد ، دست به زیر تیشرت در تنش برد و تیشرتش را بالا کشید و از سرش رد کرد و پیراهن سنتی بلند لیمویی رنگ در دستش را با بالاترین سرعت به تنش نمود .
در حال صاف و صوف نمودن پیراهن لیمویی رنگ در تنش بود که با دیدن دستان یزدان که پایین و به سمت دکمه شلوار لی در پایش می رفت ، چشم گرد کرد و به سرعت سرش را به سمت دیگری چرخاند و نگاه از او گرفت و شلوار لی خودش را هم به همان سرعت با شلوار سنتی لیموییِ ست لباس عوض نمود و لباس های ریخته شده بر روی زمینش را جمع کرد و به درون کیسه ای که کمی آن طرف تر قرار داشت ، فرو نمود .
ـ تموم کردی ؟
گندم با شک ، نگاهش را به سمت او چرخاند …………… این مرد نمی دانست که نباید در مقابل چشمان یک دختر ، شلوارش را عوض کند ؟؟؟؟
با دیدن تن پوشیده شده اش ، نفس عمیق و راحتی کشید .
ـ آره پوشیدم .
یزدان هم لباس هایش را از روی زمین برداشت و به سمت او چرخید و به گندمی که در آن لباس لیمویی سنتی که با دست دوزی های خاص طرح بته جقه رنگی رنگی زیادی جلب توجه می نمود ، نگاه انداخت و بی اختیار ابرو درهم کشید .
#Part783
#gladiator
این لباس به هیچ عنوان لباسی نبود که او می خواست و در نظر داشت .
به مرد تاکید کرده بود یک لباس ساده می خواهد که زیادی جلب توجه نکند ……………. اما این لباس به گونه ای بود که انگار گندم قصد رفتن به عروسی را دارد .
به نوار های قرمز رنگ گلدوزی شده بسیار زیبا که به دور آستین ها و دور یقه و لبه های پایینی پیراهن و لبه پاچه شلوارِ در پایش دوخته شده بود نگاه انداخت و حرصی زیر لب غرید :
ـ من نمی دونم این مرتیکه از بین این همه لباس و این همه رنگ چرا باید چنین لباس و رنگی رو انتخاب کنه .
گندم نگاهش را به سمت لباس در تنش پایین کشید و دستی به پارچه کار شده و زیبای لباس کشید .
ـ قشنگه که .
یزدان همانطور ابرو درهم کشیده ، قدم دیگری به او نزدیک شد و رخ به رخش ایستاد و نگاه حرصی و کلافه شده اش را روی تن او چرخی داد .
ـ بهش گفتم یه لباس می خوام که زیاد جلب توجه نکنه …………… بلند شده یه لباسی برای من انتخاب کرده که انگار داری میری عروسی .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 139
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام عزیزم میشه زود به زود پارت گذاری کنی ممنون میشم و این که خیلی این رمان رو دست دارم ❤️❤️
ممنون فاطمه جان فکر نمیکردم به این زودی پارت بیاد