رمان گلادیاتور پارت 302 - رمان دونی

 

 

 

 

ـ همش و قربان ؟

 

 

 

یزدان دو دستش را در جیب شلوارش کرد و در حالی که نگاه رضایت بخشش دوری در سالن بزرگ کارخانه میزد ، سری برای او تکان داد .

 

 

 

ـ آره .

 

 

 

زمان زیادی نگذشت که با شنیدن صدای کوبنده قدم هایی از پشت سر ، که حتی ندیده هم عجول بودنشان را می شد فهمید ، سرش به عقب چرخید و چشمانش به مدیر کارخانه و دو دستیارش که با قدم هایی بلند به سمتشان می آمدند افتاد .

 

 

 

ـ سلام یزدان خان ………….. رسیدن بخیر .

 

 

 

یزدان سری برای او تکان داد و جلال اندکی خودش را عقب کشید و نگاه هوشیارش را روی مدیر کارخانه و دستیارانش نشاند .

 

 

 

ـ سلام .

 

 

 

ـ خواهش می کنم بفرمایید داخل دفتر ………… اینجا هوا زیادی گرم و نامطبوعه .

 

 

 

یزدان باز سری تکان داد و همراه و دوشا دوش مرد راه افتاد و گندم هم در حالی که نگاهش بی وقفه در کارخانه می چرخید ، آن طرف یزدان و دوشادوشش ، به سمت دفتر مرد که در طبقه دوم کارخانه قرار داشت و از همانجا هم میشد پنجره های بزرگ دفتر که کاملاً مشرف به سالن ریختگری بود را دید ، رفتند .

 

#part844

#gladiator

 

 

 

 

با باز شدن در دفتر و ورودشان به داخل ، گندم با حس باد خنک اسپیلت درون دفتر و بوی مطبوعی که در فضا شناور بود ، نفس عمیق و بی صدایی کشید و نگاهش را با حس و حال بهتری به سمت یزدانی که همچون سنگی نخراشیده ، محکم و بی انعطاف به سمت مبل مشکی رنگی می رفت ، چرخید .

 

 

 

ـ چای می خورید یا قهوه ؟

 

 

 

یزدان سر تکان داد …………… احتیاط شرط عقل بود . عقل حکم می کرد که اعتماد به آدمی که ممکن است در بارتان خودشان را ذینفع حس کنند و برای تصاحب محموله اتان دندان تیز کنند ، ممنوع است .

 

 

 

ـ ممنون . چیزی نمی خورم .

 

 

 

مرد لبخندی چاپلوسانه ای بر روی لبانش نشاند و بر روی مبل مقابل یزدان نشست و اندکی خودش را به سمتش خم کرد :

 

 

 

ـ از تغییر تحول راضی بودید یزدان خان ؟ بدون کمترین جلب توجه حدود سیصد متر از سالن و برای کار شما جدا کردم …………. دیوار سوله خیلی نامحسوس جلو اومده . باید دقت زیادی بشه تا متوجه کوچیک تر شدن فضای سالن بشن .

 

 

 

یزدان با همان اِنحنا یکطرفه بر روی لبانش که مشخص نبود پوزخند است یا لبخند ، سری تکان داد …………… باید حفظ ظاهر می کرد و طوری نشان می داد که انگار دارد همه چیز طبق برنامه ای که از قبل برنامه ریزی شده بود پیش می رفت .

 

#part845

#gladiator

 

 

 

مطمئن بود که فرهاد دو سه نفری را اجیر کرده تا او را بپایند که نکند خدایی نکرده مقداری از شمش ها را جا به جا کند و یا در جایی پنهانشان کند . اما حالا با آوردن همه شمش ها به داخل سالن ، آن هم در مقابل چشمان همه ، در ظاهر نشان داده بود که هیچ چشم داشتی به شمش ها ندارد ………… اما خب ، این تنها ظاهر قضیه بود .

 

 

 

ـ قراره چه مقدار شمش و آب کنید ؟

 

 

 

ـ حدوداً دویست کیلو .

 

 

 

نه تنها ابروان مرد بالا رفت و سوت کش داری کشید ، بلکه گندم هم متعجب با چشمانی گشاد شده و شوکه به یزدانی که قصد داشت چنین حجمی از شمش ها را به عنوان خسارت بردارد ، نگاه کرد .

 

 

 

به نظرش یزدان عقلش را از دست داده بود . می ترسید اگر چنین حرفی به گوش فرهاد برسد دیگر حتی اجازه ندهد که این مرد سالم به تهران برسد .

 

 

 

ـ دویست کیلو خیلیه یزدان خان …………. قراره چطوری از اینجا خارج شه …………. این حجم انقدر زیاده که به هر طریقی که بخواد خارج بشه ، شک برانگیزه ………….. فقط کافیه به یه چیزی مشکوک بشن تا کل قضیه لو بره .

 

 

 

ـ همه او دویست کیلو طلا رو داخل ماشین میذارم و از این در بیرون میبرم ………… به همین راحتی .

 

 

 

نگاه متعجب مرد اندک اندک رنگ تمسخر گرفت .

 

 

 

فکر کرد یزدان دیوانه یا مجنونی است که بیهوده به او دل خوش کرده .

 

#part846

#gladiator

 

 

 

ـ فکر کنم حرف من و متوجه نشدی مهندس ………… از اینجا یه سوزن هم به زور بیرون میره . اون وقت می خوای شمشا رو تو ماشین بذاری ببری بیرون ؟ من و مسخره کردی مهندس ؟ چیزای دیگه ای درباره شما و برنامه ریزی های خاصتون شنیده بودم .

 

 

 

یزدان همانطور پا روی هم انداخته ، سر کج کرد و نگاه تیره و تارش را با آن پوزخند یک طرفه نشسته بر روی لبانش ، در چشمان مرد فرو کرد .

 

 

 

ـ حالا کدوم قسمتش با واقعیت جور در نمیاد ؟

 

 

 

ـ اگه من و از همون ابتدا تو جریان این نقشه حساب شدتون میذاشتید ، الکی دیگه به خودم زحمت کوچیک کردن سالن و نمی دادم . مهندس من دنبال دردسر نمی گردم . این نقشه شما زیادی درز ریز و درشت داره . بی برو برگرد لومون میده .

 

 

 

یزدان به آرومی پاهاش و از روی هم برداشت …………… هیچ وقت از آدم های عجول نه خوشش اومده بود و نه تمایلی به اختلاط با آنها داشت .

 

 

 

ـ شنیدم این کارخونه رو نزدیک به پونزده ساله که تاسیس شده و کار می کنه ………….. بی ربط نیست که بعد از این همه سال آنچنان رشد چشمگیری نداشته …………… شاید مشکل از عجول بودنت بوده .

 

 

 

ابروان مرد درهم رفت .

 

 

 

ـ منظورتون چیه ؟

 

#part847

#gladiator

 

 

 

ـ قراره شمش ها ریختگری بشن و تو قالب هایی که چند ماه پیش برات فرستادم به چهار تا در و یدونه کاپوت جلو ماشین و یدونه در صندوق عقب تبدیل بشن . وقتی روشون رنگ بخوره دیگه قابل تشخیص نیست و کسی هم به مغزش خطور نمی کنه در ماشین آهن نیست و طلای خالصه . طبق محاسبات من ………… چهارتا در ماشین به همراه یه کاپوت و یه در صندوق عقب ، سر جمع دویست کیلو میشه . خودمم می دونم هر چیزی که ما بخوایم داخل ماشین جاساز کنیم و از در این کارخونه خارج کنیم ، غیر ممکنه ………….. اما هیچ کس به ماشین شک نمی کنه . حتی اگه داخل ماشین و هم بگردن دستشون به هیچ جایی بند نیست …………… اما خب مثل اینکه معامله ما شروع نشده ، تموم شد …………… فکر کنم بتونم تو همین چند روز یه ریختگری دیگه برای کارم جور کنم .

 

 

 

مرد چندباری پشت سرهم پلک زد …………….. پس آن چیزهایی که پشت سر این مرد در رابطه با زیرکی و هوش بسیارش شنیده بود ، آنچنان هم بی راه نبود . یزدان راست می گفت . هیچ کس به ماشین شک نمی کرد .

 

 

 

دستپاچه شده در جایش تکانی خورد و لبخند تصنعی بر روی لبانش نشاند .

 

 

 

ـ من و ببخش مهندس ………… شما راست میگی من یه ذره عجولم . اتفاقاً از شما چه پنهون زنمم بدجوری از این عجول بودنم شاکیه . شما ببخش .

 

 

 

یزدان که خودش را در حال بلند شدن از روی صندلی نشان داده بود ، با اندک مکث و نگاهی که انگار در آن ذره ای حیات و زندگی وجود نداشت ، به مرد نگاه انداخت و مجدداً روی صندلی اش نشست .

 

 

 

فقط قصد داشت که مرد را اندکی بترساند ، وگرنه خوب می دانست بهترین و مطمئن ترین ریختگری در این شهر تنها همین کارخانه است و بس …………… به کار ماباقی ریختگری ها اعتماد آنچنانی نبود .

 

#part848

#gladiator

 

 

 

ـ مهندس کی کار و شروع کنم ؟

 

 

 

ـ از همین امشب …………. زمان زیادی نداریم و این کارم زمان زیادی میخواد . می خوام همه چیز تمیز انجام بشه .

 

 

 

ـ حتماً مهندس . خیالتون جمع .

 

 

 

یزدان آرام از جایش بلند شد که گندم هم به تبعیت از او از جایش بلند شد و پشت سرش همچون جوجه ای به دنبال پدرش ، راه افتاد و از دفتر خارج شد .

 

 

 

یزدان در حالی که از پله های آهنی پایین می آمد با چشمانش به جلالی که کنار کامیون شمش ها ایستاده بود و جعبه های بزرگ مهر و موم شده شمش ها را می شمرد نگاهی انداخت و به سمتش رفت .

 

 

 

ـ جلال .

 

 

 

جلال به سمتش چرخید و با دیدن اویی که به سمتش می آمد ، از دیگر نگهیانان فاصله ای نسبی گرفت .

 

 

 

ـ بله قربان .

 

 

 

ـ چه خبر از کتی ؟

 

 

 

ـ فعلاً که هیچی قربان …………… جاسوسامون میگن همه چیز عادی و مثل همیشه است .

 

#part849

#gladiator

 

 

 

جلال سری تکان داد :

 

 

 

ـ بله قربان ……… اسمش قادرِ و سی و نه سال داره . اونجور که از جاسوس هامون شنیدیم از افراد نزدیک به کتیِ . طماع بودن یکی از خصلت های اصلیشه . مدتی هست که زیر نظر دارمش . سودای رهبری داشتن بزرگترین نقطه ضعفشه و این برای ما یه امتیاز مثبت به حساب میاد . مطمئنم اگه بفهمه می تونه بی سر و صدا یه پول قلمبه سلمبه به دست بیاره ، بیکار نمی شینه .

 

 

 

یزدان سری تکان داد و نگاهش را دوری در سالن داد :

 

 

 

ـ چند ساله برای کتی کار می کنه ؟ نمی خوام تازه کار باشه . تازه کار به درد من نمی خوره . می خوام سابقه دار و از نزدیکای کتی باشه ……….. می خوام بعده ها که فرهاد قضیه غیب شدن محموله هاش و فهمید ، کتی نتونه هیچ مدله پای خودش و از قضیه عقب بکشه .

 

 

 

ـ خیالتون جمع قربان ………. این آدم حدود دوازده سیزده سالی هست که برای کتی کار می کنه .

 

 

 

ـ خوبه ………… می خوام به طور نامحسوس اطلاعات حدودی از بار شمش ها و موادی که قراره جاساز کنن بهش بدی ………… می خوام انقدر وسوسه بشه که برای بهره بردن از این بار خودش و به آب و آتیش بزنه . فقط حواست باشه که متوجه نشه که خودش یه هدفه برای رسوندن ما به هدف اصلیمون .

 

 

 

جلال لبخند یک طرفه ای بر روی لبش نشاند …………… گاهی حس می کرد مغز درون سر این مرد ، حتی از اسلحه جا ساز کرده زیر لباسش هم کشنده تر است .

 

#part850

#gladiator

 

 

 

ـ اینجوری شما بدون اینکه هزینه خاصی کرده باشید فرهاد و به جون کتی میندازید .

 

 

 

یزدان هم نیشخندی بر لبش نشاند و آرام سری تکان داد ………….. هرگز خودش را به طور فیزیکی درگیر مسئله ای پر هزینه نمی کرد ، وقتی می توانست از ذهنش برای نابودی آن استفاده کند .

 

 

 

ـ می دونی پیروزی توسط چه افرادی شکل می گیره ؟ کسایی که از کمترین امکانات ، بیشترین بهره رو ببرن ………….. در حال حاضر بزرگترین رقیب های تجاری و کاری ما فرهادِ و کتی ………….. دوتا رقیب که اگر بخوایم رو در رو با هردوشون درگیر بشیم ، ممکنه هزینه این کار انقدر برامون سنگین تموم بشه که به نابودی خودمونم منجر بشه ……….. اما اینجوری عقب می ایستیم و نگاه می کنیم ببینیم کی می تونه کی رو حذف کنه ……….. اون وقت جنگیدن با یه رقیب می تونه خیلی راحت تر از مبارزه همزمان با دو تا رقیب باشه . اینطور نیست ؟؟؟

 

 

 

مدیر کارخانه ، بسیار چاپلوسانه ، انگار که اطمینانش کاملاً نسبت به یزدان جلب شده باشد ، با قدم هایی بلند خودش را به یزدان رساند و پشت سرش قرار گرفت .

 

 

 

ـ می خواین روند کاری کارخونه رو بهتون نشون بدم ؟

 

 

 

یزدان از گوشه چشم نگاه کوتاهی به مرد و لبخند درندشت نشسته بر روی لبانش انداخت ………. دیدن ، آنچنان هم بد به نظر نمی رسید ………… اگر خودش همه چیز را چک می کرد ، خیالش جمع تر بود .

 

 

 

ـ باشه . بریم .

 

#part851

#gladiator

 

 

 

راه افتاده بودند و یزدان در حالی که نگاهش را درون سوله بزرگ می چرخاند ، آرام گفت :

 

 

 

ـ یدونه پژو پارس سفید تو قسمت پارکینگ پارک شده ، می خوام یه پژو پارس دقیقاً با مشخصات ماشینی که تو پارکینگه تهیه کنید و از فردا کار کردنِ روش و آغاز کنید . دقت کنید که تمام مشخصات ماشینی که برام تهیه می کنید با چیزی که الان تو پارکینگه یکی باشه . مهم نیست اگر هزینه زیادی می طلبه ، شما انجامش بدید . هر خط و خشی که روی ماشین وجود داره ، یا روکش صندلی ها و رنگ دیواره داخلی ماشین و مدل فرمون . همه چی منظورمه ……….. الان یکی رو بفرستید که بره ریز به ریز ماشین و نامحسوس چک کنه ……….. نمی خوام هیچ فردی متوجه بشه که روز آخر ماشینم عوض شده . اگه دو تا خش روی در وجود داره ، دقیقاً همون دو تا خش و با همون درازا و پهنا روی دری که دارید می  سازید ایجاد می کنید بعد روی ماشین سوارش می کنید ………. یادتونم باشه که یک هفته بیشتر وقت ندارید .

 

 

 

مرد سر تکان داد ……….. هر لحظه بیشتر مجذوب این مردی می شد که انگار یک فرد با تجربه 70 ساله در کالبد یک جوان 30 ساله بود :

 

 

 

ـ بله قربان .

 

 

 

چهار روزی از آمدنشان به میرجاوه می گذشت و هوای بیرون آنقدر گرم و پر حرارت بود که هر وقت که به خانه برمی گشتند ، برای خلاصی از این گرمای نشسته در جانشان ، هیچ راهی نداشتند جز حمام کردن روزانه .

 

 

 

گندم که تازه از حمام خارج شده بود و آب موهای کوتاهش را با حوله کوچکی که یزدان به او داده بود می گرفت ، با شنیدن صدای زنگ در ، ابروانش بالا رفت و نگاه سوالی اش را سمت یزدان برگرداند ………. یزدان بی شک می دانست آدم پشت در کیست .

 

#part852

#gladiator

 

 

 

یزدان هم که با همان شلوارک در پایش با بالا تنه برهنه ، بر روی کاناپه نشسته بود و با ریزبینی تمام چیزی را درون آن لپتاب عجیب و غریبش جستجو می کرد ، با شنیدن صدای زنگ در ، نگاهش به سمت گندمی که با تیشرت آستین کوتاه و شلوار نخی گشاد به پا  وسط اطاق حوله به دست ایستاده بود ، کشید .

 

 

 

لپتاب را کناری گذاشت و از جایش بلند شد :

 

 

 

ـ احتمالاً جلال و معینِ ………. یه چیزی تنت کن . داخل میان .

 

 

 

گندم به سرعت سری تکان داد و مانتویش را از لبه کاناپه برداشت و به تن زد و حوله کوچک در دستش را روی سرش انداخت و موهایش را با آن پوشاند .

 

 

 

یزدان که تمام مدت دم در ایستاده بود و او را نگاه میکرد ، بعد از اطمینان از پوشیده بودن گندم به سمت در رفت و در را باز کرد ………… همانطور که حدس می زد ، جلال به همراه معینی بود که چند وقتی میشد که بد خاری در چشمش شده بود .

 

 

 

ـ خسته نباشید قربان .

 

 

 

یزدان خودش را از جلوی در کنار کشید و راه را برایشان باز کرد :

 

 

 

ـ ممنون . بیاین داخل .

 

#part853

#gladiator

 

 

 

جلال با ورودش به خانه همان ابتدا نگاهش به گندم با آن سر حوله پیچش افتاد و به سرعت نگاهش را به سمت یزدان برگرداند :

 

 

 

ـ قربان می خواین بریم یک ساعت دیگه بیایم ؟ انگار بد موقع مزاحم شدیم .

 

 

 

یزدان سمت کاناپه رفت و رویش نشست و باز لپتابش را روی پاهایش گذاشت .

 

 

 

ـ نه احتیاجی نیست ………. بد موقع نیومدید . بشینید ………… خبر جدید آوردید ؟

 

 

 

اینبار معین بود که سر صحبت را باز کرد :

 

 

 

ـ قربان نگهبانانی که برای کشیک از کارخونه گذاشتیم بهمون عبور و مرورهای مشکوکی دور و اطراف ریخته گری گزارش دادن  .

 

 

 

یزدان که باز سرش را در لپتاب فرو برده بود ، بدون آنکه سرش را بالا بیاورد ، سری تکان داد و لبخند یک طرفه ای بر  وی لبانش نشاند …………. پس بالاخره بازی اصلی شروع شده بود .

 

 

 

ـ بالاخره تصمیم گرفتن که خودشون و نشون بدن . خیلی زودتر از اینها منتظر اعلام حضورشون بودم ………… حدود 90 ساعت تاخیر . ازشون بعید بود .

 

 

 

و سرش را بالا آورد و اینبار نگاهش را میان جلال و معین گرداند و ادامه داد :

 

 

 

ـ حالا نفهمیدید از طرف کی هستن ؟

 

 

 

اینبار جلال بود که به حرف آمد :

 

 

 

ـ خیر قربان ……….. انگار فعلاً فقط اومدن که از موقعیت و مکان محموله و اینکه چند نفر کشیک اونجا رو می کشن مطلع بشن .

 

#part854

#gladiator

 

 

 

نگاه یزدان باز هم به درون لپتابش برگشت و گندمی که کنارش با فاصله لبه مبل نشسته بود بسیار دلش می خواست سر در لپتاب او ببرد و ببیند چه چیزی این چنین یزدان را به خودش مشغول کرده .

 

 

 

یزدان باز هم ادامه داد :

 

 

 

ـ هر چی به آخر کار و زمان انتقال محموله نزدیک میشیم جنب و جوششون هم مطمئناً بیشتر هم خواهد شد و حتی ممکنه به ما نزدیک تر هم بشن ………… برای فردا هشتا تریلی یک شکل کرایه کن . کاملاً یک شکل و یک سایز ………. چیزی به پایان کارمون نمونده . کم کم باید مهیای برگشت بشیم .

 

 

 

جلال ابروانش بالا رفت :

 

 

 

ـ هشتا قربان ؟ ما یه دونه تریلی هم کارمون راه می افته احتیاجی به هشتا نیست .

 

 

 

ـ وقتی تریلی بار بخوره و برای برگشت راه بی افته مطمئن باش برای دزدیدن محموله دنبالمون میان …………. از میرجاوه تا روستای جون آباد دوتا ایست بازرسیه ……… قاعدتاً تو این مسیر نمی تونن بهمون حمله کنن ……….. پس در نتیجه هر کاری که بخوان انجام بدن میذارن بعد از روستای جون آباد که ایست بازرسی اونجا نداره . هفتا تریلی رو ابتدای روستا آماده به حرکت نگه میدارید . بعد از گذر ما از روستا اونا رو پشت سرمون حرکت میندازید . سر راهمون چهار تا مسیر کاملاً جدا از هم هست . هر دوتا کامیون از یک مسیر جداگانه میرن . اینجوری پیدا کردن کامیونی که بدونن کدوم داخلش محموله است خیلی سختِ و مهمترین نکته اینکه امکان نداره بتونن همزمان دنبال هر هشتا کامیون راه بی افتن برن …………. و من هم خوب بلدم جوری صحنه سازی کنم تا اونا دنبال کامیونی برن که داخلش هیچ خبری از محموله نیست ………… و تا اون احمق ها بخوان بفهمن که دنبال کامیون اشتباه افتادن ، ما کیلومترها ازشون دور شدیم و دیگه امکان نداره دستشون به محموله برسه ………….. اما قبل از اینها ، دو سه نفر و بفرستید که بتونن محل استقرارشون و پیدا کنن ………… از شر چهار تاشونم بتونیم راحت بشیم کلی تو برنامه جلو می افتیم .

 

#part855

#gladiator

 

 

 

جلال سر تکان داد :

 

 

 

ـ چشم قربان . به بچه ها می سپارم که محل استقرارشون و سریعاً پیدا کنن .

 

 

 

ـ خوبه . بعد از پیدا کردن محل استقرارشون ، به سه گروه تقسیم می شیم . من ، جلال ، و تو معین . از سه جهت بهشون نزدیک می شیم و قفلشون می کنیم . اگه همینجا تو میرجاوه بتونیم کارشون و یکسره کنیم ، مطمئناً برای برگشت ، کارمونم خیلی راحت تر میشه . در ضمن نمی خوام فعلاً با کسی در این رابطه صحبت کنید . هنوز نفهمیدیم کسی که داره بینمون جاسوسی می کنه کیه ‌.

 

 

 

روز پنجم حضورشان در میرجاوه بود و طبق قراری که در این چند روز گذاشته شده بود ، باید راس ساعت 9 به سمت کارخانه حرکت می کردند .

 

 

فاصله آنچنانی از خانه نگرفته بودند که یزدان با حس سه هیوندا وانت بزرگ مشکی رنگی که به دنبالشان می آمد ، ابروانش اندکی درهم فرو رفت و آینه وسط ماشین را برای دید بهتر به سه ماشین کج کرد .

 

 

 

ـ یزدان خان ………. یزدان خان …………

 

 

 

یزدان دست دراز کرد و بیسیم را از روی داشبرد برداشت ……… جلال بود .

 

 

 

ـ بله ؟

 

 

 

ـ قربان فکر کنم داریم مورد حمله قرار مز گیریم ………….. شما جلوتر برید ما سعی می کنیم جلوشون و بگیریم .

 

#part856

#gladiator

 

 

 

ـ اگر هم نتونستید مشکلی نداره ، فقط سعی کنید زیاد شلوغ نکنید …………. نمی خوام پای پلیس هم وسط کشیده بشه . مدیریتش کن .

 

 

 

ـ حتماً قربان .

 

 

 

و یزدان از درون آینه دید که معین و جلال چگونه دورِ چرخشی زدند و روی ماشین هایشان را به سمت ماشین های مهاجم برگرداندند .

 

 

 

پا روی پدال گاز فشرد که گرد و خاک در جاده از زیر چرخ ها به هوا بلند شد و قلب گندم را از اتفاقی که در شرف وقوع بود به تلاطم انداخت .

 

 

 

مضطرب و ترسان نگاهی به یزدان که با چهره ای کاملاً مصمم و اندکی هم درهم کشیده از آینه میان ماشین و آینه چپش ، پشت سرش را با دقت می پایید ، انداخت .

 

 

 

یزدان کمی به جلو متمایل شد و کلت کمری اش را از درز پشت شلوارش بیرون کشید و مسلحش کرد و ثانیه ای بعد در حالی که باز هم پشت سرش را از داخل آینه می پایید ، گندم را مخاطب خودش قرار داد :

 

 

 

ـ کلتت و در بیار و مسلح شو .

 

 

 

گندم سری با مکث تکان داد و به نفس های مضطرب و صداداری که یزدان به وضوح آنها را می شنید ، خم شد و پاچه شلوارش را بالا داد و کلتش را بیرون کشید …………… انگار بازی خطرناکی که یزدان همیشه از آن حرف می زد …………. شروع شده بود .

 

#part857

#gladiator

 

 

 

نگاه مشوش شده اش را به سمت یزدان کشید و آب دهانش را به سختی پایین داد .

 

 

 

ـ قراره ………… بهمون تیراندازی کنن ؟

 

 

 

یزدان از داخل آینه وسط ماشین به هیوندا وانتی که با سرعت به سمتشان می آمد و قصد نزدیکی بهشان داشت نگاهی انداخت و زیر لب گفت :

 

 

 

ـ اینطور به نظر میرسه .

 

 

 

هنوز چند ثانیه از جوابش نگذشته بود که صدای شلیک بلند تیری باعث گردید گندم شوکه و ترسیده جیغی بکشد و شانه بالا بدهد و دستانش را روی گوش هایش بگذارد .

 

 

 

یزدان دست روی سرش گذاشت و رو به پایین فشارش داد و بلند گفت :

 

 

 

ـ برو پایین گندم . برو کف ماشین بشین .

 

 

 

گندم همانطور کلت به دست خودش را پایین کشید و نفس عمیق کشیدنش را صدا دارتر و محسوس تر ادامه داد .

 

 

 

چندین ماه تمرین آموزشی تیراندازی کرده بود ، اما هرگز در چنین موقعیت و شرایطی که جانش در کف دستش قرار بگیرد ، حاضر نشده بود تا بداند در چنین زمان های چگونه باید خونسردی اش را همچون یزدان حفظ کند و آرام بماند .

 

#part858

#gladiator

 

 

 

نگاهش را به سمت دستانش کشید ………… آنچنان از ترس یخ زده بود و می لرزید که حتی بعید می دانست بتواند سر کلتش را بالا بیاورد و شلیک کند .

 

 

 

با اصابت گلوله ای به شیشه پشتی ماشین و خروج گلوله از شیشه جلو ، جیغ بلند دیگری کشید و دستانش را روی سرش گذاشت و پلک هایش را محکم روی هم فشرد و فرو ریختن شیشه جلویی ماشین بر روی سرش را حس کرد .

 

 

 

علناً داشتند به کام مرگ می رفتند .

 

 

 

یزدان پایش را بیشتر بر روی پدال فشرد و سرعت ماشین را بالاتر برد و سعی کرد فاصله ای میان خودشان و ماشین مهاجم ایجاد کند . مسیر را به سمت خانه های کاهگلی متروکه که قارچی در کنار هم با فاصله های چهار پنج متر ساخته شده بودند کشید …………. خانه هایی نیمه کاره و اندکی هم فرو ریخته . اینجا را در سفر قبلی اش به این منطقه پیدا کرده بود . منطقه ای بسیار مناسب برای به دام انداختن .

 

 

 

ـ وقتی بهت گفتم پیاده شو ، به سرعت ماشین و ترک می کنی …………… سه ثانیه بیشتر زمان نداری گندم . با تمام قدرتت دنبالم میدوی ………….. فهمیدی ؟؟؟

 

 

 

گندم چشمانش را باز کرد و سری برایش تکان داد :

 

 

 

ـ آره آره متوجه شدم .

 

 

 

ماشین با سرعتی بسیار بالا توقف کرد که گندم سرش محکم به داشبرد کوبیده شد و ثانیه ای بعد صدای عجولانه یزدان در ماشین پیچید :

 

 

 

ـ پیاده شو گندم .

 

#part859

#gladiator

 

 

 

بدون آنکه وقتی تلف کند ، در ماشین را باز کرد و با تمام توان و قدرتی که در این چند ماه جمع کرده بود به سمت یزدان دوید و یزدان مچ دستش را گرفت و با سرعت بالا تری به دویدن ادامه داد .

 

 

 

کنار دیوار نچندان بلندی سنگر گرفت و گندم را کنار خودش نشاند .

 

 

 

ـ حواست باشه که نه صدات در بیاد و نه نفسِ صدا دار بکشی ………….. فقط گوش و چشمت و باز می کنی …………. هر غریبه ای که دیدی میزنی گندم . فهمیدی ؟ هر غریبه ای .

 

 

 

گندم نگاهش کرد ……………. آدم می کشت ؟؟؟ یزدان برای حفاظت از جانش کار با اسلحه را یادش داده بود ………… اما می دانست که او آدمِ کشت و کشتار نیست .

 

 

 

ترسیده با چشمانی گشاد شده همچون رادار ، این طرف و آن طرف را لحظه به لحظه می پایید و چسبیده به یزدان ، گوش هایش را هم همچون خفاش به کار می گرفت .

 

 

 

می دانست با وجود ماشینشان که فقط پنجاه متر با خودشان فاصله دارد ، دیر یا زود جایشان را پیدا می کنند .

 

 

 

با شنیدن صدای توقف ماشینی که انگار کنار ماشینشان متوقف شده بود ، گندم دست مقابل دهانش گرفت و پلک بست . قبلش دقیقاً جایی میان حلقش می کوبید و حس می کرد عجلشان سر رسیده ………. برای جوان مرگ شدن هم زیادی جوان بود .

 

#part860

#gladiator

 

 

 

از تعداد صداهای مردانه ای که به گوش میرسید مشخص بود که تعداد مهاجمان باید پنج یا شش نفر باشد ………… و این یعنی دو نفر در مقابل 6 نفر …………… تازه دو نفر هم نه . در واقع یک نفر در مقابل شش نفر . ترس آنچنان او را دربرگرفته بود که حس می کرد قوه بینایی اش هم متزلزل شده …………. وای به حال دست و پای سست و لمس شده اش .

 

 

 

یزدان سرش را به سمت گندمی که دیگر رنگ به رخش نمانده بود چرخاند …………….. گندم بار اولش بود که در چنین موقعیت خطرناکی قرار می گرفت ……….. موقعیتی که به او یاد می داد برای زنده ماندن هیچ راهی ندارد جز مبارزه کردن ………… موقعیتی که به او می گفت یا باید کشته شود و یا بکشد . و این دقیقاً همان دنیای سیاهی بود که هرگز دلش نمی خواست گندم با آن مواجه شود ………. اما اکنون ، دقیقاً میانش ایستاده بودند . و طبیعی بود که گندم در مواجه اولیه با چنین وضعیتی رنگ ببازد و دست و پایش را گم کند ………….. حال و روز خودش هم آن اوایل تنها کمی بهتر از حال و روز الان گندم بود .

 

 

 

در حالی که چشمانش پی در پی در اطرافشان می چرخید ، لبانش را به گوش گندم نزدیک کرد و با صدایی که تنها به گوش او برسد ، آرام گفت :

 

 

 

ـ من میرم از اون طرفشون در بیام ……….. تو همینجا بمون و از جاتم تکون نخور . هیچ صدایی هم از خودت در نیار که توجهشون و سمت خودت جلب کنی .

 

 

 

گندم به سرعت بازویش را گرفت و چسبید ………… اگر تا الان از ترس سکته نزده بود تنها بخاطر وجود و حضور یزدان در کنارش بود ……….  اما اگر می رفت ……

 

#part861

#gladiator

 

 

 

 

ـ نرو ……….تروخدا نرو . تعدادشون چند برابر ماست .

 

 

 

یزدان دست به زیر چانه او گرفت و چانه اش را بالا کشید تا دقیقاً نگاه مصمم و مطمئنش در چشمان او بی افتد .

 

 

 

ـ جای هیچ نگرانی نیست گندم . من از پس وضعیت هایی بدتر از این هم بر اومدم . فقط کافیه بشینی و ببینی که چطوری دخل تک به تکشون و میارم .

 

 

 

و دیگر نماند تا التماس های گندم را بشنود . تنها دولا دولا با قدم هایی که بسیار نرم بر زمین می گذاشت تا صدایی ایجاد نکند ، با کمری خمیده دیوار را تا انتها طی کرد و بدون آنکه خودش را در دید راس مهاجم ها قرار بدهد سمت راست چرخید و از پشت دیوار بیرون آمد و پشت دیوار دیگری سنگر گرفت .

 

 

 

از گوشه دیوار نگاهی به 6 مردی که کلاش به دست این طرف و آن طرف را جستجو می کردند انداخت . بسیار آرام کلتش را بالا آورد و دو نفرشان را هدف قرار داد و ………. ثانیه بعد دو مرد با پیشانی های سوراخ شده بر روی خاک افتاده بودند .

 

 

 

با افتادن آن دو نفر نگاه چهار نفر دیگر به سرعت به سمت مسیر تیر چرخید و خودشان را به پشت نیسان رساندند و سنگر گرفتند و رگبار را به سمتی که یزدان لحظه پیش از آن قسمت تیراندازی اش را انجام داده بود ، بستند …………… اما یزدان بسیار چابک تر از آنها ، بلافاصله بعد از تیر اندازی اش به سرعت جایش را تغییر داده بود و سمت دیگری رفته بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
3 ماه قبل

زودتر پارت بزارید لطفا کلا داستانو فراموش کردیم

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون فاطمه جان

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x