یزدان بدون آنکه نگاهش کند ، جوابش را داد :
ـ تو همینجا تو خونه می مونی .
گندم ابرو درهم کشیده ، خودش را بیشتر به سمت یزدان کشید . خانه می ماند ؟
ـ یعنی ………… نیام ؟؟؟
یزدان هنوز هم نگاهش نمی کرد و چشمان سرخ از درد نشسته در شانه اش ، پی در پی روی نقشه می چرخید :
ـ فقط من و جلال و معین میریم .
گندم خودش را بیشتر به سمتش کشید و با اصرار بیشتری گفت :
ـ من می تونم کمکتون کنم و ……….
یزدان عصبی و کلافه میان کلامش پرید و اینبار نگاهش را به سمت او برگرداند و قاطع و محکم جوابش را داد :
ـ گفتم نه .
#gladiator
#part915
امکان نداشت گندم را در مهلکه ای ببرد و دوباره همچون دیروز تمام جان و تنش به لرزه بی افتد که نکند تیر و ترکش کسی به گندمش اصابت کند ………… امکان نداشت که دوباره چنین خریتی را مرتکب شود .
نگاهش را به سمت جلال چرخاند و اینبار او را مخاطب خودش قرار داد :
ـ چهار تا راه برای نزدیک شدن به محل اقامتشون وجود داره که ما می تونیم همزمان از 3 تاش استفاده کنیم . بهترین حالت اینه که دورشون کنیم ………… مطمئناً می تونیم 3 نفره دخل همشون بیاریم ………. چه خبر از کارخونه ؟
ـ کارها تموم شده قربان و کامیون ها امروز بارگیری شدن و آماده حرکت هستن .
یزدان سر تکان داد و نقشه پیش رویش را با همان یک دست بست و گوشه ای انداخت .
پس ، فردا می توانست برود و ماشین را تحویل بگیرد .
ـ خوبه .
جلال و معین خیلی وقت بود که به محل اقامت خودشان رفته بودند و گندم همچون پروانه به دور یزدان می چرخید و هر چه را که به زبان می آورد در صدم ثانیه ای برایش تهیه و مهیا می کرد .
#gladiator
#part916
ساعت نه شب بود که با بلند شدن صدای هم همه از بیرون خانه ، گندم که کنار دشک یزدان نشسته بود ، سرش را به سمت در چرخاند .
توجهش به صدای بیرون بود که با بلند شدن یزدان ، به سرعت نگاهش را سمت او چرخاند و هول کرده صدایش زد :
ـ کجا یزدان ؟ به خدا هنوز حالت جا نیومده . کجا میری ؟
اما یزدان بی توجه به او ، در حالی که با دست چپش شانه راستش را می فشرد از جایش بلند شد و به سمت پیراهن افتاده لب کاناپه رفت و بلندش کرد و بدون توجه به دردی که با هر حرکت شانه راستش در کل قفسه سینه اش می پیچید ، لباس را به تن کرد و تنها به عمیق نمودن گره اخم افتاده بر روی پیشانی اش اکتفا کرد .
گندم با دیدن لرزی که از شدت درد در زمان لباس پوشیدنش به ابروانش افتاده بود ، جلو رفت و دستش را برای بستن دکمه های لباس او پیش برد :
ـ بذار من برات ببندمشون .
از پایین سه چهار دکمه را بسته بود که یزدان مچ دستش را گرفت و از لباسش جدا کرد .
ـ بسه بقیش لازم نیست .
#gladiator
#part917
تنها می خواست شانه باندپیچی شده اش را از دید دیگر نگهبانانش مخفی بپوشاند که به نظر بستن همین سه چهار دکمه افاقه می کرد .
با قدم هایی مستحکم و کوبنده که تضاد زیادی با حال جسمانی ناخوشش داشت ، به سمت در حیاط قدم برداشت که با حس گندمی که پشت سرش می آمد ، به یک آن به سمت او چرخید که گندم شوکه از این ایستادن و چرخیدن یک دفعه ای او ، شانه هایش بالا پرید و قدم هایش ایستاد .
ـ همینجا می مونی و بیرون نمی یای …………. فهمیدی یا نه ؟!
و بدون آنکه متنظر جوابی از گندم بماند به سمت در چرخید و در حیاط را باز کرد و از خانه خارج شد و گندم را همانطور شوکه برجای گذاشت .
چند ثانیه ای زمان برد تا گندم به خودش بیاید و پلکی بزند و شانه هایش پایین بی افتد ………… یزدان در را به هم کوبیده و رفته بود . اما تمام جان او در هول و ولا اتفاقی بود که از آن خبری نداشت .
تمام این مدت و این چند ماه برای آمدن به این ماموریت و حاضر شدن در آن روز شماری می کرد ………… اما الان با افتادن این اتفاقات فقط می خواست این ماموریت کذایی به پایان برسد و به تهران برگردند .
#gladiator
#part918
با خارج شدن یزدان از خانه ، هول و ولایی که در بیرون جریان داشت ، به یک آن خوابید و گندم متوجه شد که احتمالاً چشم نگهبانان به یزدان افتاده که نطقشان کشیده شد و سر و صداها در یک آن خوابید .
دلش مثل سیر و سرکه می جوشید و نگران یزدان بود …………. بی طاقت چفت در را آرام کشید و لای در را در حدی که بتواند سرش را ذره ای بیرون بفرستد و نگاهی به کوچه بی اندازد ، باز کرد .
توانست یزدان را در حالی که به سمت جمعیت افرادی که دور هم ایستاده بودند و حالا سر همه اشان به سمت یزدان چرخیده بود ، قدم برمی داشت ، ببیند .
با نزدیک شدن یزدان به افراد ، جمعیت همچون دریای موسی شکافته شد و یزدان جلو رفت . حتی توانست از آن فاصله حدود بیست سی متری ، با شکافته شدن جمعیت ، فردی که پشت به او روی زمین نشسته بود را هم ببیند .
نگران لب روی هم فشرد و برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر ، بیشتر از قبل سر بیرون داد …………. اما صدای حرف زدن یزدان از آن فاصله دیگر به گوش او نمی رسید .
یزدان با همان ابروان درهم تابیده اش جلو رفت . نگاهش میخ فردی شده بود که روی زمین نشسته بود و مچ پایش را چسبیده بود …………. آن فرد را می شناخت . معین بود .
#gladiator
#part919
نگاهش را به سمت جلال که بالا سر معین ایستاده بود کشید و آرام با همان نوایی که خطر و تهدید را میشد در آن به خوبی حس کرد ، آرام پرسید :
ـ اینجا چه خبره ؟
جلال نگاهش را به سمت یزدان کشید و با دیدن او صاف تر از قبلش ایستاد و سینه جلو داد .
ـ معین چرا رو زمین نشستی ؟
معین هم با دیدن یزدان آن هم پشت سرش ، دست به زمین گرفت و به هر ضرب و زوری که بود خودش را سرپا کرد .
یزدان با دقت به صورت درهم کشیده معین نگاه انداخت …………. صورتی که درد را به راحتی میشد در آن حس کرد . این حالت برای او زیادی آشنا بود . چیزی بود که خودش الان داشت با آن دست و پنجه نرم می کرد .
با نشنیدن جوابی از سمت معین ، صدایش را بلند تر کرد :
ـ گفتم چه اتفاقی افتاده ؟
در نگاه معین غیر از درد چیز دیگری هم موج می زد و آن ………… شرمندگی بود . در بد موقعیتی این بلا به سرش نازل شده بود . دقیقاً شب ماموریتشان .
#gladiator
#part920
آرام جواب یزدان را داد :
ـ احتمالاً مچ پای راستم ………. شکسته .
یزدان برای یک آن همچون مجسمه ای خشک شد و ثانیه ای بعد انگار به چیزی که لحظه پیش شنیده ، شک کرده باشد صورت درهم کشیده تر کرد و یک قدم دیگر جلو رفت و سر به سمت او کشید :
ـ چی ؟ ……….. یه بار دیگه بگو .
معین نفسی گرفت . این نگاه سیاه و پر خشم و این صورت عصبی را به خوبی می شناخت . این نگاه را در این چند سال به دفعات دیده بود .
در بد زمانی پایش ناقص شده بود .
ـ وضع پام خیلی هم بد نیست یزدان خان . نگران نباشید .
حرفش چرتی بیش نبود . این درد نشسته در مچ پایش هیچ شباهتی به خوب بودن وضع پایش نداشت .
یزدان همچون اژدهایی هفت سر مقابلش سینه جلو داد . حالت نگاهش و چشمان خشمگین گشاد شده اش می توانست روح از تن هر جنبنده ای خارج کند .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 94
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی کوتاه بود😐 تا سه هفته دیگه فقط شاهد این هستیم که معین نمیتونه بره ماموریت ب جاش گندم خودش و به زور بینشون جا میکنه و باهاشون میره🙄🔪
خسته نباشی فاطمه جان رمانای دیگه رو هم بذار اووکادو سال بد هامین