رمان گلادیاتور پارت 310 - رمان دونی

 

 

 

 

یزدان بدون آنکه نگاهش کند ، جوابش را داد :

 

 

 

ـ تو همینجا تو خونه می مونی .

 

 

 

گندم ابرو درهم کشیده ، خودش را بیشتر به سمت یزدان کشید . خانه می ماند ؟

 

 

 

ـ یعنی ………… نیام ؟؟؟

 

 

 

یزدان هنوز هم نگاهش نمی کرد و چشمان سرخ از درد نشسته در شانه اش ، پی در پی روی نقشه می چرخید :

 

 

 

ـ فقط من و جلال و معین میریم .

 

 

 

گندم خودش را بیشتر به سمتش کشید و با اصرار بیشتری گفت :

 

 

 

ـ من می تونم کمکتون کنم و ……….

 

 

 

یزدان عصبی و کلافه میان کلامش پرید و اینبار نگاهش را به سمت او برگرداند و قاطع و محکم جوابش را داد :

 

 

 

ـ گفتم نه .

 

#gladiator

#part915

 

 

 

امکان نداشت گندم را در مهلکه ای ببرد و دوباره همچون دیروز تمام جان و تنش به لرزه بی افتد که نکند تیر و ترکش کسی به گندمش اصابت کند ………… امکان نداشت که دوباره چنین خریتی را مرتکب شود .

 

 

 

نگاهش را به سمت جلال چرخاند و اینبار او را مخاطب خودش قرار داد :

 

 

 

ـ چهار تا راه برای نزدیک شدن به محل اقامتشون وجود داره که ما می تونیم همزمان از 3 تاش استفاده کنیم . بهترین حالت اینه که دورشون کنیم ………… مطمئناً می تونیم 3 نفره دخل همشون بیاریم ………. چه خبر از کارخونه ؟

 

 

 

ـ کارها تموم شده قربان و کامیون ها امروز بارگیری شدن و آماده حرکت هستن .

 

 

 

یزدان سر تکان داد و نقشه پیش رویش را با همان یک دست بست و گوشه ای انداخت .

پس ، فردا می توانست برود و ماشین را تحویل بگیرد .

 

 

 

ـ خوبه .

 

 

 

جلال و معین خیلی وقت بود که به محل اقامت خودشان رفته بودند و گندم همچون پروانه به دور یزدان می چرخید و هر چه را که به زبان می آورد در صدم ثانیه ای برایش تهیه و مهیا می کرد .

 

#gladiator

#part916

 

 

 

ساعت نه شب بود که با بلند شدن صدای هم همه از بیرون خانه ، گندم که کنار دشک یزدان نشسته بود ، سرش را به سمت در چرخاند .

 

 

 

توجهش به صدای بیرون بود که با بلند شدن یزدان ، به سرعت نگاهش را سمت او چرخاند و هول کرده صدایش زد :

 

 

 

ـ کجا یزدان ؟ به خدا هنوز حالت جا نیومده . کجا میری ؟

 

 

 

اما یزدان بی توجه به او ، در حالی که با دست چپش شانه راستش را می فشرد از جایش بلند شد و به سمت پیراهن افتاده لب کاناپه رفت و بلندش کرد و بدون توجه به دردی که با هر حرکت شانه راستش در کل قفسه سینه اش می پیچید ، لباس را به تن کرد و تنها به عمیق نمودن گره اخم افتاده بر روی پیشانی اش اکتفا کرد .

 

 

 

گندم با دیدن لرزی که از شدت درد در زمان لباس پوشیدنش به ابروانش افتاده بود ، جلو رفت و دستش را برای بستن دکمه های لباس او پیش برد :

 

 

 

ـ بذار من برات ببندمشون .

 

 

 

از پایین سه چهار دکمه را بسته بود که یزدان مچ دستش را گرفت و از لباسش جدا کرد .

 

 

 

ـ بسه بقیش لازم نیست .

 

#gladiator

#part917

 

 

 

 

تنها می خواست شانه باندپیچی شده اش را از دید دیگر نگهبانانش مخفی بپوشاند که به نظر بستن همین سه چهار دکمه افاقه می کرد .

 

 

 

با قدم هایی مستحکم و کوبنده که تضاد زیادی با حال جسمانی ناخوشش داشت ، به سمت در حیاط قدم برداشت که با حس گندمی که پشت سرش می آمد ، به یک آن به سمت او چرخید که گندم شوکه از این ایستادن و چرخیدن یک دفعه ای او ، شانه هایش بالا پرید و قدم هایش ایستاد .

 

 

 

ـ همینجا می مونی و بیرون نمی یای …………. فهمیدی یا نه ؟!

 

 

 

و بدون آنکه متنظر جوابی از گندم بماند به سمت در چرخید و در حیاط را باز کرد و از خانه خارج شد و گندم را همانطور شوکه برجای گذاشت .

 

 

 

چند ثانیه ای زمان برد تا گندم به خودش بیاید و پلکی بزند و شانه هایش پایین بی افتد ………… یزدان در را به هم کوبیده و رفته بود . اما تمام جان او در هول و ولا اتفاقی بود که از آن خبری نداشت .

 

 

 

تمام این مدت و این چند ماه برای آمدن به این ماموریت و حاضر شدن در آن روز شماری می کرد ………… اما الان با افتادن این اتفاقات فقط می خواست این ماموریت کذایی به پایان برسد و به تهران برگردند .

 

#gladiator

#part918

 

 

 

 

با خارج شدن یزدان از خانه ، هول و ولایی که در بیرون جریان داشت ، به یک آن خوابید و گندم متوجه شد که احتمالاً چشم نگهبانان به یزدان افتاده که نطقشان کشیده شد و سر و صداها در یک آن خوابید .

 

 

 

دلش مثل سیر و سرکه می جوشید و نگران یزدان بود …………. بی طاقت چفت در را آرام کشید و لای در را در حدی که بتواند سرش را ذره ای بیرون بفرستد و نگاهی به کوچه بی اندازد ، باز کرد .

 

 

 

توانست یزدان را در حالی که به سمت جمعیت افرادی که دور هم ایستاده بودند و حالا سر همه اشان به سمت یزدان چرخیده بود ، قدم برمی داشت ، ببیند .

 

 

 

با نزدیک شدن یزدان به افراد ، جمعیت همچون دریای موسی شکافته شد و یزدان جلو رفت . حتی توانست از آن فاصله حدود بیست سی متری ، با شکافته شدن جمعیت ، فردی که پشت به او روی زمین نشسته بود را هم ببیند .

 

 

 

نگران لب روی هم فشرد و برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر ، بیشتر از قبل سر بیرون داد …………. اما صدای حرف زدن یزدان از آن فاصله دیگر به گوش او نمی رسید .

 

 

 

یزدان با همان ابروان درهم تابیده اش جلو رفت . نگاهش میخ فردی شده بود که روی زمین نشسته بود و مچ پایش را چسبیده بود …………. آن فرد را می شناخت . معین بود .

 

#gladiator

#part919

 

 

 

نگاهش را به سمت جلال که بالا سر معین ایستاده بود کشید و آرام با همان نوایی که خطر و تهدید را میشد در آن به خوبی حس کرد ، آرام پرسید :

 

 

 

ـ اینجا چه خبره ؟

 

 

 

جلال نگاهش را به سمت یزدان کشید و با دیدن او صاف تر از قبلش ایستاد و سینه جلو داد .

 

 

 

ـ معین چرا رو زمین نشستی ؟

 

 

 

معین هم با دیدن یزدان آن هم پشت سرش ، دست به زمین گرفت و به هر ضرب و زوری که بود خودش را سرپا کرد .

 

 

 

یزدان با دقت به صورت درهم کشیده معین نگاه انداخت …………. صورتی که درد را به راحتی میشد در آن حس کرد . این حالت برای او زیادی آشنا بود . چیزی بود که خودش الان داشت با آن دست و پنجه نرم می کرد .

 

 

 

با نشنیدن جوابی از سمت معین ، صدایش را بلند تر کرد :

 

 

 

ـ گفتم چه اتفاقی افتاده ؟

 

 

 

در نگاه معین غیر از درد چیز دیگری هم موج می زد و آن ………… شرمندگی بود . در بد موقعیتی این بلا به سرش نازل شده بود . دقیقاً شب ماموریتشان .

 

#gladiator

#part920

 

 

 

آرام جواب یزدان را داد :

 

 

 

ـ احتمالاً مچ پای راستم ………. شکسته .

 

 

 

یزدان برای یک آن همچون مجسمه ای خشک شد و ثانیه ای بعد انگار به چیزی که لحظه پیش شنیده ، شک کرده باشد صورت درهم کشیده تر کرد و یک قدم دیگر جلو رفت و سر به سمت او کشید :

 

 

 

ـ چی ؟ ……….. یه بار دیگه بگو .

 

 

 

معین نفسی گرفت . این نگاه سیاه و پر خشم و این صورت عصبی را به خوبی می شناخت . این نگاه را در این چند سال به دفعات دیده بود .

 

 

 

در بد زمانی پایش ناقص شده بود .

 

 

 

ـ وضع پام خیلی هم بد نیست یزدان خان . نگران نباشید .

 

 

 

حرفش چرتی بیش نبود . این درد نشسته در مچ پایش هیچ شباهتی به خوب بودن وضع پایش نداشت .

 

 

 

یزدان همچون اژدهایی هفت سر مقابلش سینه جلو داد . حالت نگاهش و چشمان خشمگین گشاد شده اش می توانست روح از تن هر جنبنده ای خارج کند .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی

  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین خسرو خان… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پاییز
پاییز
1 روز قبل

خیلی کوتاه بود😐 تا سه هفته دیگه فقط شاهد این هستیم که معین نمیتونه بره ماموریت ب جاش گندم خودش و به زور بینشون جا میکنه و باهاشون میره🙄🔪

خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

خسته نباشی فاطمه جان رمانای دیگه رو هم بذار اووکادو سال بد هامین

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x