جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :عاشقانه
- نویسنده :هانی زند
- ژانر :عاشقانه
- نویسنده :هانی زند
- ژانر :عاشقانه_اجتماعی
- نویسنده :زهرا ارجمندنیا
دیدن برق تحسین توی چشمان خانواده ام، وجودم را پر از شعف کرد. حاج یوسف، آقاجان، عمورضا و بقیه با دیدنم لبخندشان پهن تر می شد و مهربانی نگاهشان مرا به اوج می رساند. نگاهی به دورتا دور کافه انداختم و با دیدن ان
نگاه خیس سراب ناباور شد. چه در دل مردش میگذشت و او بی خبر بود. سرش را تند و تند به چپ و راست تکان داد و دست روی گونه ی حامی گذاشت. _ نه… نه… هیچی تقصیر تو نبود حامی… حامی نفسی گرفته و
خلاصه رمان: رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنتهای خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش
خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارتهای در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص میشد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد میکرد. با وجود فضای نیمهتاریک آنجا و نورچراغهایی که مدام رنگ عوض میکردند، لامپ بالای
در حالی که نگاهش را از او می گرفت و به سینی بزرگ درون دستش می داد ، آب دهانش را پایین فرستاد و گوشه زبانش را گزید . این ضربان قلب بالا رفته ………….. این نفس های به لرز افتاده ………… این
دستشو روی دستم گذاشت. _ فکر کردی هامین از اول اینقدر ناامید بود؟ بچمم روزها و ماهها و تمام یک سال اول دنبال درمان بود. اما هربار به جای پیشرفت بااین جمله رو به رو میشدیم. نگاشو به میز دوخت. _ شمارش اینکه چقدر
آب دهانم را قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم: _ نپرس…منو برسون، برسون هتل… متعجبتر شد: _ هتل چرااا آخه؟ نریم روستا؟ همش دو ساعته؟ اشک از چشمانم جاری بود و من عصبیتر از آن بودم که بخواهم با اهالی
یک ثانیه هم طول نکشید تا پشیمانی و ندامت تنم را در آغوش بگیرد. با خجالت لب گزیده و سرم را سمت پنجره چرخاندم. احتمال میدادم حرفم به اوی عزب مانده بر بخورد و ترکش های عصبانیتش دامنم را بگیرد. اما چند دقیقه ای میانمان به
با کف دستش روی بازوم رو نوازش کرد و اون هم با لحنی پر از ارامش لب زد: -ممنون.. -برای چی؟.. روی موهام رو بوسید و سرش رو خم کرد و تو گوشم پچ پچ کرد: -برای اینکه قبول کردی با مامان حرف بزنم..قول میدم هیچوقت
صورت هر دویشان خیس از اشک بود! -چه خبره اینجا؟ چیکار دارید میکنید شما؟! صدای پر از جدیتش باعث شد با سرعت از هم فاصله بگیرند و وقتی اخم های درهمش را دیدند، ماهین لوس شده بیشتر زیر گریه زد و مایا
نگاه خیره اش توی چشمانم نشست و مردمک هایش لرزیدند. خنده ام گرفت اما باز هم دست از کرم ریختن برنداشتم. صورتش چنان سرخ شد که با پوست برنزه اش بیشتر به کبودی می زد… سرش را کج کرد و چشم بست. داشت خودش را
خلاصه رمان : گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی
خلاصه رمان: #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که
خلاصه رمان: در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در
خلاصه رمان: از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه
خلاصه رمان: یه دختر هفدهساله بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف
خلاصه رمان: “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد
خلاصه رمان: داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که