رمان تارگت پارت 353
جوری پوزخند زد که حس کردم افکار و عقاید اون موقع اش الآن به شدت در نظرش مسخره اس: – به ظاهر حرفاش و تایید می کردم و وقتی پیش هم بودیم.. جوری وانمود می کردم که دارم به حرفا و برنامه هاش درباره کار
جوری پوزخند زد که حس کردم افکار و عقاید اون موقع اش الآن به شدت در نظرش مسخره اس: – به ظاهر حرفاش و تایید می کردم و وقتی پیش هم بودیم.. جوری وانمود می کردم که دارم به حرفا و برنامه هاش درباره کار
خنده عصبی کردم و گوشزد گرانه روی فامیلی جاوید تاکید کردم و سوالی گفتم: _منظورتون آقای آریانمهر دیگه؟ اخم کمرنگی کرد _بله _حتما اشتباهی شده چون این جا دفتر کار منه!؟ ابروشو این بار داد بالا _جاوید یعنی آقای آریانمهر این طوری به من نگفتن
+ چی داری میگی؟ مگه به همین سادگیه؟ … بذار خیالتو راحت کنم ، این کار به هیچ عنوان انجام شدنی نیست ، منم اصلا اجازه نمیدم تو این ریسکو بکنی … آخه مهراد یه ذره منو درک کن… اون موبایل پر از رد توعه، همینکه قفلش باز شه
ابروهای وحید بالا پرید، از لحن شوخ و در عین حال خجالتی کیمیا گوشهی لبهایش بالا رفت، پس این دختر جز سر در گریبان فرو بردن شوخی هم بلد بود: _ خب پس پرسیدم نگی پسره چه پرروعه؟ چشمان کیمیا درشت شد و متعجب
پسرک مثل شیر برنجِ وا رفته نگاهم کرد … که پیشخدمت میانسال بلاخره مداخله کرد و چیزی گفت : – دخترم ، لطفا … لطفا ! … به شما نمیاد اینقدر بی رحم باشی ! از پشت سر دوستانم و عماد شاهید دور زد و خودش
_ بیا، اینو قرقره کن، اون بوی گند دهنت بپره! به سمتم آمد و لیوان را از دستم گرفت، بو کرد. _ وایی! آب شنگولیه؟ من نخوردم تاحالا! _ ندادم بخوری، قرقره کن. لیوان را بالا رفت و بهجای قرقره قورت داد.
باورم نمیشه بارمانی که اینهمه به ظاهر و تمیزی و مرتبیش اهمیت میده حالا نزدیک به چهار ساعته که در حال جمع آوری و تمیز کردن کابینتای آشپزخونش باشم…. بلند میشم و با یه نفس عمیق خودمو پرت میکنم رو صندلی….. خدای
پول ماشینو حساب کردم و وارد کافه شدم که دیدم رضا اولین میز نشسته نشستم سر میز و بعد اومدن گارسون سر حرفو باز کرد _راستش میخاستم یه سوال ازت بپرسم _بگو _کسی تو زندگیته؟ یا قراره وارد زندگیت بشه؟ وقتی اینو گفت فهمیدم تعقیبم کرده _شما منو
مادر چشمانش درخشید. و لبخند در دهانش خجسته شد. _خب ،باید حامدم بدونه.که قراره ترنم دخترم ازدواج کنه. زن دایی شروع کرد به صحبت کردن. _آره دیگه نظر پدرش هم مهم هست. دیگه تابان جان،شما لطف کن به آقا حامد اطلاع بده.شاید راضی نباشه
#پارت_42 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• نفسهای عمیقش روی موهایم مینشست و سنگینی نگاهش داشت معذبم میکرد! لبم را تر کردم و به آرامی گفتم: اگه کارت تموم شده برو بیرون لباسم رو عوض کنم. سیبک گلویش تکانی خورد و قدمی به عقب برداشت. نگاهش را دزدید و جواب داد:
امروز به دنیا آمدی تو ، دختری از جنسِ ایستادگی با محبت های دخترانه.. لجاجت های مختص به خودت رک بودن های اختصاصیت😁 حرف های دلگرم کننده ات دوستانه هایت ، رفیق بودن هایت.. تولدت مبارک آرامش جان 😉 13:28 توجه:دوستان داخل اون پیامکه تبریک بنویسید چیز دیگ ای