رمان جرئت و شهامت پارت ۵
_منظورت چه راهی هست؟ دوباره نیشخندی زد و ادامه داد. _خودت چی فکر می کنی؟ اخمی در بین ابرو هایم جا افتاد. از صندلی بلند شدم.و دستم را روی میز کوبیدم. و با لحن سنگین گفتم: _تو ،هیچ غلطی نمی تونی بکنی! میرم اونجا و
_منظورت چه راهی هست؟ دوباره نیشخندی زد و ادامه داد. _خودت چی فکر می کنی؟ اخمی در بین ابرو هایم جا افتاد. از صندلی بلند شدم.و دستم را روی میز کوبیدم. و با لحن سنگین گفتم: _تو ،هیچ غلطی نمی تونی بکنی! میرم اونجا و
نيشخندی زدم و ليوانم و رو ميز گذاشتم و گفتم: _کوتاه بيايم يا کوتاه بيام!؟ ديگه چقدر کوتاه بيام!؟ از دلخوريام گذشتم ولی اون دست پيش گرفته پس نيفته با دلخوری بيشتر ادامه دادم: -گفتم باشه عيب نداره بزار من راه بيام باهاش من اين زندگی و بسازم
هوا رو به روشنی میره ولی من هنوزم نتونستم بخوابم…. صدای رعد و برق میپیچه و آسمون شروع میکنه به باریدن…. چشمام از فرط گریه و نخوابیدن میسوزه…. درسته بارمان خیلی با ملایمت رفتار کرده و همه ی سعیش رو کرده تا اذیت
_ داریم حرف میزنیم چرا اینقدر عجله داری؟ _ میشه این حرفارو بس کنید؟ میخوام برم. _ اخی پرنسس کوچولومون ترسیده؟ تو… قبل از اینکه جملهشو تکمیل کنه صدای سمن شد فرشتهی نجاتم. _ مهران، محنا… بدنم قبل از مغزم عمل کرد
_نميدونم چه قانونيه اما آدما اين طورين که با يه عده يا يک نفر خوشحال ترن، راحت ترن ولی هميشه دوست دارن و ميخوان که برن سمت کسايی که بهشون محل نمیدن و تو تنگا قرارشون ميدن! شايد ميخوان به اون يه عده که بهشون محل نميدن خودشون
ـ من کاری به خوابت ندارم ……….. اون لنگ و پاچه جناب عالیه که شب و نصف شب ناغافل ، می یاد تو دل و روده بنده . گندم که تازه منظور یزدان را دریافته بود ، محتویات دهانش را پایین فرستاد و
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_4 بالاخره با ترس و چند نفس عمیق عکس رو باز کردم که، اصلا اون چیزی که فکر میکردم نبود! عکس از یه برگه ای آزمایش بود. یه آزمایش خون معمولی بود و چیز خاصی توش دیده نمیشد. تا اینکه چشمم به اسم بیمار خورد.
دستاش و رو میز قلاب کرد و سرش و با تاسف تکون داد: – هر بار ناامید تر می شدم و استاد تقوی هم که حالم و می دید.. کلافه می شد از این که چرا دارم انقدر واسه به دست آوردن دلت وقت می
قلپ ديگه ای از آب ليمو نمک ترشم خوردم و خواستم برم تو اتاقم که صدای جاويد باعث شد نگاهم و به ته سالن پذيرايی بدم _بيا اين جا متعجب نگاهش ميکردم که اشاره ای به مبل رو به روش کرد و جدی تر گفت: _با توام! با
سرم را به چپ و راست تکان میدهم – نمیکشه… مامانم نمیذاره. با پوزخند سرش را تکان داده و صاف میایستد… خودم به گفتهام اطمینان ندارم، چه برسد به اویی که تنها یک گوشهی کوچک از ماجد را دیده بود. قطعا من به تنهایی قربانی
قبل از اینکه آوایی از میان لب های نیمه باز سراب بیرون بزند و با آن چشمان گرد شده مجبورش کند تا پته ی دلش را روی آب بریزد، از رویش کنار رفت. خودش را به آن راه زده و بی توجه به حرفی که زده بود،
_چه قيمتی مد نظرتونه!؟ _ما فقط بيست درصد تخفيف خواستيم چون ثبت سفارشامون زياد اما آقای اريانمهر مرغشون يه پا داره سری تکون دادم و نگاهم و به جاويد دادم _عيب نداره من مشکل و حل میکنم برای اين که مشتريمون بمونين ما به شما بيست و