رمان ماهرخ پارت 50
شهریار بی میل نگاه گرفت و به چشمان پر شیطنت عسلی دخترک خیره شد. مهربان خندید… -خدا زیبایی ها رو داده برای نگاه کردن…!!! ابروهای ماهرخ بالا رفت. -جونم حاجی راه افتادی…؟! اگه این زیبایی ها برای نگاه کردنه چطوره بزاریم جلوی دید عموم…!!!